eitaa logo
🇮🇷شهدای گمنام و مدافعان حرم🇮🇷
349 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
97 فایل
💐حرم مطهر امام زادگان،هاشم ابن علی علیه السلام و فاطمه بنت العسکری سلام الله علیها،مرقد مطهر شهدای گمنام و مدافعان حرم💐 🌹ارتباط با ادمین🌹 📲 @mahmood_S64
مشاهده در ایتا
دانلود
روابط ما با عراقی ها رو به تیرگی می رفت و آن ها هنوز موضوع نماز جماعت را مسکوت گذاشته بودند. بعدها فهمیدیم ما را آزاد گذاشته اند تا ببینند چه کار می کنیم. یک روز یکیشان گفت: شما جشن گرفته و خواهید رقصید، آواز خواهید خواند. گفتم: ما نه می خوانیم نه می رقصیم. ستوان عراقی اصرار کرد و با لحنی که گویا قصد خواباندن فتنه ای را داشته باشد، گفت: احسنت! مرحبا؟ و ما داوطلبانه شروع کردیم به خواندن یه دونه انار، دو دونه انار، صابون انار! یه جعبه انار، دو جبعه انار، صابون انار! یه فرغون انار، دو فرغون انار، صابون انار! یه وانت انار، دو وانت انار، صابون انار! موج خنده در درون بچه ها پیچ و تاب می خورد و راهی به بیرون نمی جست. اجرای ما خیلی جدی بود. یه قطار انار، دو قطار انار، صابون انار! یه کشتی انار، دو کشتی انار، صابون انار! یه دنیا انار، دو دنیا انار، صابون انار!... سرانجام حوصله ی ستوان عراقی سر رفت و گفت چرا آواز شما این قدر تکراری است!؟ جواب دادیم: اتفاقاً تمام شد و حالا آواز دیگری می خوانیم. بلافاصله شروع کردیم یک مذاکره، دو مذاکره، سه مذاکره، چهار مذاکره. و متعاقب آن آواز شنیدنی دوم: بلوار کرج، بلوار کرج، بلوار کرج. مأمور عراقی سرش را تکان داد و گفت: «بد می خوانید!» و رفت. کتاب طنزدراسارت، صفحه:112📚 ┏━━━━🕊🇮🇷🕊━━━┓ 📲@shahid_AranandBidgol ┗━━━━ 💐🌺🌸━━━
یکی از بچه های اهواز به نام نصرالله قرایی در یکی از نامه هایش خطاب به مادرش چنین نوشته بود: « مادر جان، حتماً همراه جواب نامه برایم عکس بفرستید، چون نامه ی بدون عکس مثل غذای بدون نمک است. » و با این مثال خواسته بود بر ارسال عکس تأکید داشته باشد. چند روز گذشته بود تا این که دیدیم سر و کلّه ی عراقی ها پیداشد. بچه ها را جمع کردند و یکی از آنها خطاب به ما گفت: کِی غذای ما بی نمک بوده که در نامه هایتان از بی نمکی غذا شکایت می کنید؟ شما قدر خوبی های ما را نمی دانید. بعد هم نامه را برای ما خواندند. بچه ها که پی به موضوع برده بودند، به زور توانستند به عراقی ها بفهمانند که در این نامه چنین منظوری در کار نبوده است و هر طور بود شرّشان را کوتاه کردند. کتاب طنز در اسارت، صفحه:27📚 ┏━━━━🕊🇮🇷🕊━━━┓ 📲@shahid_AranandBidgol ┗━━━━ 💐🌺🌸━━━
مأموران عراقی اردوگاه موصل اکثراً افرادی ساده لوح، بزدل و کوته فکر بودند و بچه های آزاده نیز از همین سادگی آن ها نهایت استفاده را می کردند. به عنوان نمونه، عراقی ها در اردوگاه مرغ و خروسی داشتند که وظیفه نگهداری و جوجه کشی از آن ها به عهده بچه ها بود و آن ها با استفاده از همین یک مرغ و خروس توانسته بودند حدود دوازده جوجه مرغ پرورش بدهند. یک بار یکی از مأموران عراقی یک عدد تخم مرغ، سفارش داد و ما گفتیم فردا برایت خواهیم آورد. فردای آن روز بچه ها طبق نقشه ای که پیاده کرده بودند، با استفاده از گچ یک تخم مرغ گچی درست کردند و به او گفتند تا روغن داخل ماهیتابه بریزی، تخم مرغ را برایت می آوریم. وقتی تخم مرغ را به دست او دادیم با آن چند ضربه به لبه ماهیتابه زد، ولی دید که نمی شکند. چند ضربه محکم تر زد، باز دید نمی شکند. سپس قدری تخم مرغ را برانداز کرد و تازه متوجه شد که تخم مرغ گچی است و بچه ها او را دست انداخته اند! در این موقع همگی از خنده روده بُر شده بودیم و صورت قرمز و خشمگین مأمور عراقی بر شدت ما می افزود. او که وضعیت را بدین گونه دید، با عصبانیت بچه ها را تهدید کرد که تلافی این کار را درخواهد آورد و سرافکنده و خجل از حماقتی که به خرج داده بود، از آسایشگاه خارج شد! کتاب طنزدراسارت، صفحه:82📚 ┏━━━━🕊🇮🇷🕊━━━┓ 📲@shahid_AranandBidgol ┗━━━━ 💐🌺🌸━━━
💔 چه جوری بیارمت عقب!? + آقارحیم، اراڪی بود. هیڪل درشتے‌هم داشت. - در عوض، محمد لاغراندام بود. با هم می‌رفتند شناسایی. وقتی برمی‌گشتند، سر شوخی‌شان باز می‌شد. +محمد به آقارحیم می‌گفت: " دیگه با من نیا گشت! اگه اسیر بشی، اراکی‌ها میگن قمی، اراکی رو برد داد دست عراقی‌ها!" _یا می‌گفت: "با یه نفر هم قد خودت برو شناسایی، اگه مجروح بشی با این هیڪل چه جوری بیارمت عقب!" + آقارحیم هم می‌گفت: "تو ڪه باید خوشحال باشی، اگه تیر بخوری من راحت می‌برمت عقب!" ... عملیات والفجر۴ ڪه شد، هر دویشان شهید شدند: اول رحیم، بعد محمد. راوی: ابوالقاسم عموحسینی آرام‌بی‌قرار عکس تزیینی می‌باشد و متعلق به است... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┏━━━━🕊🇮🇷🕊━━━┓ 📲@shahid_AranandBidgol ┗━━━━ 💐🌺🌸━━━
مدتی بود نگهبان جدیدی به اردوگاه آمده بود که از نظر چهره واقعاً بدترکیب بود و عجیب این که خیلی دست و پا شکسته فارسی حرف می زد. بعضی ها اول فکر می کردند او یک ایرانی وطن فروش است که به خدمت رژیم عراق درآمده است؛ ولی بعدها ثابت شد که او عراقی است. رژیم عراق برای این که از نظر سیاسی و فرهنگی روی بچه ها کار کند و آن ها را از انقلاب بری سازد، هر چند یک بار عدّه ای روحانی درباری را به اردوگاه می آورد تا از طریق خطابه و موعظه به خیال خودشان روی رزمندگان اسیر کار کنند، ولی همیشه در حین سخنرانی اتفاقی می افتاد که جلسه ی موعظه با قهقهه ی خنده ی بچّه ها برچیده می شد. در یکی از روزها، سوت ها در اردوگاه به صدا درآمد و سربازان عراقی همه ی اسرا را در گوشه ای جمع کردند. همیشه یکی از برادران عرب زبان خودمان را برای ترجمه ی حرف های این روحانی نماها می بردند، ولی این بار افسر عراقی خوشحال بود که از میان خودشان مترجمی پیدا شده بود. روحانی نما شروع کرد به حرف زدن و سربازی هم که ذکر او رفت، شروع کرد به ترجمه کردن. روحانی نما بعد از مقدّمه ای گفت: « فی المسجد الحرام ». مترجم هم فریاد زد: « فی مسجد الحروم » و به خیال خود داشت ترجمه می کرد. در قسمت دیگر سخنرانی، روحانی نما فریاد زد: « اللتی » مترجم هم با صدای بلند و گوشخراشی فریاد زد: « اللتی» خلاصه هر چه روحانی نما می گفت، او هم با مختصر تغییری همان را تکرار می کرد و همه ی اسرا نشسته بودند و از این فیلم کمدی می خندیدند که روحانی متوجه شد و میکروفون را از مترجم گرفت و سخنرانی با همین وضعیت به پایان رسید. کتاب طنزدراسارت، صفحه:97📚 ┏━━━━🕊🇮🇷🕊━━━┓ 📲@shahid_AranandBidgol ┗━━━━ 💐🌺🌸━━━
بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم. کتاب طنزدراسارت، صفحه:51📚 ┏━━━━🕊🇮🇷🕊━━━┓ 📲@shahid_AranandBidgol ┗━━━━ 💐🌺🌸━━━
در ایامی که در اسارت عراقی ها بودیم، هر از گاهی افرادی را در کسوت روحانی به اردوگاه ها می آوردند تا شاید بتوانند با استفاده از سخنرانی های آنان خللی هر چند ناچیز در اعتقادات اسرا ایجاد کنند. این بار نیز عراقی ها دو نفر روحانی نما را همراه خود به آسایشگاه آوردند و آن ها هم یکی پس از دیگری شروع به صحبت کردند. صحبت ها همان چیزهایی بود که همیشه می گفتند و ما تقریباً همه را از حفظ شده بودیم: مثلاً شما گمراه شده اید، شما از دین خارج شده اید و ... سخنرانی هایشان که به پایان رسید، گفتند: حالا اگر سؤالی دارید بکنید تا پاسخ بدهیم. یکی از اسرا بلند شد و گفت: یک سؤال شرعی دارم. حکم دزدی که وارد خانه ای می شود چیست؟ پاسخ دادند: کمترین کیفر قطع انگشتان یا دست اوست. برادر اسیرمان گفت: ما هم برای مجازات دزدی که وارد خانه ما شده است می جنگیم و این نه تنها بی دینی نیست، بلکه مطابق شرع است! در این موقع بود که تازه افسران بعثی توجیه سیاسی متوجه مطلب شدند، اما دیگر دیر شده بود. آن ها به سرعت دو روحانی نمای عراقی را از اردوگاه با خفت و خواری بیرون بردند. کتاب طنزدراسارت، صفحه:92📚 ┏━━━━🕊🇮🇷🕊━━━┓ 📲@shahid_AranandBidgol ┗━━━━ 💐🌺🌸━━━
بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم. کتاب طنزدراسارت، صفحه:51📚 ┏━━━━🕊🇮🇷🕊━━━┓ 📲@shahid_AranandBidgol ┗━━━━ 💐🌺🌸━━━
روزی در آسایشگاه نشسته بودیم که ناگهان چشمم به گیره ی پنجره افتاد که از جنس برنج بود. به طرف پنجره رفتم و گیره را شکستم و با آن یک حلقه انگشتر درست کردم که شباهت زیادی به حلقه طلا داشت و آن را برای یادگاری به انگشت کردم. نگهبان آسایشگاه که حلقه را در انگشتم دید، گفت آن را به او بدهم، اما به وی گفتم این حلقه نامزدی من است و نمی توانم آن را به کسی بدهم. او پیشنهاد کرد سه بسته سیگار به من بدهد، اما من گفتم یک بکس سیگار می گیرم و آن حلقه را می دهم. سرانجام موافقت کرد و یک بکس سیگار به من داد، من هم حلقه قلابی را به او دادم. اما وقتی به مرخصی رفت تا آن را بفروشد زرگر گفته بود که این یک فلز معمولی است و به هیچ دردی نمی خورد. سرباز عراقی بعد از پایان مرخصی به اردوگاه بازگشت و به من گفت: چرا حلقه قلابی به من دادی؟ من منکر شدم و گفتم: خیر، آن حلقه از طلای خالص بود. بحث و مشاجره ای طولانی در گرفت و در همین اثنا فرمانده پادگان جلو آمد و علت را جویا شد و وقتی نگهبان عراقی قضیه را برایش شرح داد، از من پرسید: چرا این کار را کردی؟ گفتم: من حلقه تقلبی به او ندادم بلکه حلقه نامزدیم را به او دادم و از این معامله هم هیچ راضی نبودم. فرمانده عراقی هم برگشت و محکم کوبید توی سر آن سرباز عراقی و به من هم گفت بروم. از آن موقع به بعد آن سرباز همیشه مرا چپ چپ نگاه می کرد و در فکر تلافی بود. کتاب طنزدراسارت، صفحه:64📚 ┏━━━━🕊🇮🇷🕊━━━┓ 📲@shahid_AranandBidgol ┗━━━━ 💐🌺🌸━━━
روز تولد «سیدالرئیس» عراقی ها که همان صدام باشد، فرا رسیده بود. از این رو افسر اردوگاه همه بچه ها را در محوطه اردوگاه جمع کرد و به آنها گفت امروز، روز خوشحالی ما و شماست. بعد هم شروع کرد تمام حرف هایی را که طی چند روز آماده کرده بود، مثل طوطی تکرار کرد و در پایان صحبت هایش از بچه ها خواست که دست افشانی کنند و به مناسبت این تولد مبارک و میمون (!) برقصند. بچه ها نیز در پاسخ با کمال قاطعیّت از این خواسته و امر افسر عراقی سرباز زدند و قویّاً تکذیب کردند و نهایتاً در آخر با تمامی اذیت و آزارها و فشارها بچه ها پذیرفتند که فقط کف بزنند. پس، افسر عراقی به شکل مضحک و خنده آوری هیکل گنده و بدقواره اش را تکان می داد و بچه ها هم با کف زدن، این دم را تکرار می کردند که «خرس را به رقص آوردیم، خرس را به رقص آوردیم» و افسر عراقی به خیال این که بچه ها نیز با او همراهی می کنند، مدام دهان گشادش را بیشتر باز می کرد و بیشتر اباطیل می گفت و به قول خودش ترانه می خواند! کتاب طنزدراسارت، صفحه:59📚 ┏━━━━🕊🇮🇷🕊━━━┓ 📲@shahid_AranandBidgol ┗━━━━ 💐🌺🌸━━━
روزی در آسایشگاه نشسته بودیم که ناگهان چشمم به گیره ی پنجره افتاد که از جنس برنج بود. به طرف پنجره رفتم و گیره را شکستم و با آن یک حلقه انگشتر درست کردم که شباهت زیادی به حلقه طلا داشت و آن را برای یادگاری به انگشت کردم. نگهبان آسایشگاه که حلقه را در انگشتم دید، گفت آن را به او بدهم، اما به وی گفتم این حلقه نامزدی من است و نمی توانم آن را به کسی بدهم. او پیشنهاد کرد سه بسته سیگار به من بدهد، اما من گفتم یک بکس سیگار می گیرم و آن حلقه را می دهم. سرانجام موافقت کرد و یک بکس سیگار به من داد، من هم حلقه قلابی را به او دادم. اما وقتی به مرخصی رفت تا آن را بفروشد زرگر گفته بود که این یک فلز معمولی است و به هیچ دردی نمی خورد. سرباز عراقی بعد از پایان مرخصی به اردوگاه بازگشت و به من گفت: چرا حلقه قلابی به من دادی؟ من منکر شدم و گفتم: خیر، آن حلقه از طلای خالص بود. بحث و مشاجره ای طولانی در گرفت و در همین اثنا فرمانده پادگان جلو آمد و علت را جویا شد و وقتی نگهبان عراقی قضیه را برایش شرح داد، از من پرسید: چرا این کار را کردی؟ گفتم: من حلقه تقلبی به او ندادم بلکه حلقه نامزدیم را به او دادم و از این معامله هم هیچ راضی نبودم. فرمانده عراقی هم برگشت و محکم کوبید توی سر آن سرباز عراقی و به من هم گفت بروم. از آن موقع به بعد آن سرباز همیشه مرا چپ چپ نگاه می کرد و در فکر تلافی بود. کتاب طنزدراسارت، صفحه:64📚 ┏━━━━🕊🇮🇷🕊━━━┓ 📲@shahid_AranandBidgol ┗━━━━ 💐🌺🌸━━━
با اتوبوس به طرف مقصد نامعلومی در حرکت بودیم. حدود بیست نفری می شدیم و چند سرباز هم مأمور حفاظت از ما بودند. بالاخره جلوی ساختمانی به شکل قلعه ایستادیم و بعد عراقی ها با کابل و باتوم از بچه ها خواستند تا بلند شوند و پایین بروند. طریقه ی حرکت هم بدین شکل بود که برای بلند شدن از روی صندلی یک کابل، برای پیاده شدن یک کابل و موقع پیاده شدن یک کابل خوردیم و برای بقیه مسیر هم که الی ماشاء الله هر چقدر که امکان داشت و می توانستند، نصیب و بهره داشتیم. در این حال و وضعیت، با دلهره و اضطرابی که مسلماً این گونه شرایط به همراه دارد، یکی از بچه ها از ابتدای همسفری تا اینجا مدام مزاح و شوخی می کرد و حتی موقعی که کابل هم می خورد، می خندید و در اثنای کتک خوردن به عراقی ها فحش و دشنام می داد که همین امر موجبات خنده و شادی اندکی را برای بچه ها فراهم می آورد. از طرف دیگر سربازان عراقی که با ما همراه بودند، وقتی خنده های دائمی او را می دیدند و فحش ها و دشنام های او را می شنیدند، می پنداشتند که او از خودشان است و او را نسبت به سایرین کمتر اذیّت و آزار می کردند. یادم می آید در تونل وحشت که بودیم، وی وقتی از بغل تونل بنا به دستور سربازان عراقی مسافتی را بدون ضرب و شتم می پیمود، به ما می گفت: مگر به شما نگفتم بخندید که خنده بر هر درد بی درمان دواست؟ بخندید اما دق و دلیتان را با فحش و دری وری به اینها بگویید که حالیشان نمی شود. خلاصه ما که رفتیم تا شما باشید وقتی راهنماییتان می کنند، گوش دهید. و خدا می داند یکی از مهم ترین عواملی که باعث حفظ روحیه و تعمیق علاقه ها در اسارت می شد، همین سخنان و مزاح ها بود. کتاب طنزدراسارت، صفحه:46📚 ┏━━━━🕊🇮🇷🕊━━━┓ 📲@shahid_AranandBidgol ┗━━━━ 💐🌺🌸━━━