📚 #کتاب
🤲 بسم رب الشهدا
🎬 #قسمت_چهارم
🗓 یک شنبه : ۲۲ مهر ماه ۱۴۰۳
🇮🇷#شهيد_مهدي_زين_الدين
📎آن چند روز عالی بود . در این مدت فهمیدم پاسدارها هم آدم های معمولی مثل ما هستند . غذا می خورند ، حرف می زنند . آدم هایی که خوبی هایشان از بدی هایشان بیشتر است ، باهم خرید هم رفتیم . هیچ کداممان نمی دانستیم چه کار باید کنیم . برای زندگی ای که خرید کردن و مصرف کردن هدفش باشد ساخته نشده بودیم . در بازارهای سوریه خیلی دنبال سوغاتی مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خریدم . آقا مهدی هم یک ساعت خرید تا به مجید سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه می کند یاد او بیفتد . یک بار همین جور که ویترین مغازه ها را نگاه می کردیم ، جلوی یک لوازم آرایشی ایستادیم . خانمی داشت رژ لب می خرید . آقا مهدی هم رفت تو . همان جا ایستاد . از فروشنده پرسید " این ها چیه . " فروشنده های اطراف هتل اغلب فارسی بلد بودند گفت " رژ لبه بیست و چهار ساعته است . " پرسید " یعنی چی ؟ " آقایی که هم راه آن خانم بود گفت " یعنی امروز بزنی تا فردا معلوم می شه . " خنده مان گرفت و زدیم از مغازه بیرون . همین تا دو ساعت برایمان اسباب شوخی خنده بود . بعد خودم یک بار تنهایی رفتم و سرو سوغات برای فامیل هردویمان گرفتم .
لبنان که می خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسلیان هم که آن جا اسیر شده بود . گفتم " اون جایی که می روی جنگه ؟ اگر هست بگو . من که تا اهوازش را با تو آمده ام . " گفت " نه ، بابا ، خبری نیست . من اینجا شهید نمی شوم . قراره تو وطن خودمان شهید شویم . " اولین بار در سوریه بود که حرف از شهادت زد . برگشتنی از سوریه دیگر خودمانی تر شده بودیم . دیگر صدایش نمی کردم آقا مهدی . راحت می گفتم مهدی . دلیلش شاید بچه ای بود که به زودی قرار بود به دنیا بیاید . دیگر شرم و حیای تازه عروس و دامادها را نداشتیم . حرف هایمان را راحت تر به هم می گفتیم.
📕📔📓📒📙📘📗
✅پايان قسمت چهارم داستان زندگي
🔰 #شهيد_مهدي_زين_الدين
🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📚 #کتاب
🤲 بسم رب الشهدا
🎬 #قسمت_چهارم
🗓 پنج شنبه : ۱۷ آبان ماه ۱۴۰۳
🇮🇷#شهيد_حاج_اسماعیل_فرجوانی
📎🔻کتاب بی آرام
🌹 به روایت خانم زهرا امینی
🖌نوشته: فاطمه بهبودی
🔰ناشر:انتشارات سوره مهر
من از اتاق درآمدم. گل از گل اسماعیل شکفت. حاج خانم گفت: "بیا ... این هم زن و بچه ت، ول کردی رفتی!" چشم های اسماعیل درشت شد و گفت: «بچه چیه؟» حاج خانم گفت: «زهرا بارداره.» داشتم از خجالت آب میشدم. اسماعیل گفت: "مامان، شما می دونستید دختر دایی بارداره و آوردیدش اهواز؟ پاشید برید! شرایط اینجا خیلی بد شده." حاج خانم گفت: "من نمیدونم. تو زنت رو راضی کن، همین حالا بر می گردیم."
اسماعیل وقتی دید بی قرارم، شاید هم به خاطر بارداریام، کوتاه آمد و قبول کرد که چند روزی بمانیم. بعد از یک هفته حاج خانم گفت: "زهرا، دیگه پاشو جمع کن بریم. من کلی کار دارم."
گفتم:" من نمی آم! "
اخم هایش در هم رفت،
- یعنی چی که نمیآم. من الان برگردم داداشم نمی پرسه دختر منرو زیر تیر و ترکش گذاشتی و اومدی.
گفتم: «من یا با اسماعیل بر میگردم یا برنمی گردم!» گفت: «پس باشه شوهرت بیاد تکلیفت رو روشن کنه.»
اسماعیل شب آمد. نه گذاشت و نه برداشت، گفت: «اینجا خطرناکه. تو هم بارداری، اگه طوریت بشه حتی یکی از همسایه ها نیست یه لیوان آب دستت بده. با مامان برگرد اصفهان» گفتم: «طوریم نمیشه بذار پیشت بمونم.» صدایش را زیر برد:
- دختردایی من که نمیتونم پیشت بمونم. باید برم. میخوای اینجا تنها بمونی؟
گفتم: « بالاخره هفته ای یه بار که می آی به خونه سربزنی.» نمی دانم دلش سوخت یا خودش هم بدش نمی آمد من در اهواز بمانم که مقاومت نکرد. حاج خانم به اصفهان برگشت و من ماندم.
تنهایی و دوری از خانواده اذیتم میکرد، اما همین که اسماعیل آخر شب ها به خانه میآمد انگار دنیا را به من می دادند. با اینکه آفتاب نزده از خانه می رفت به همان آخر شب آمدنش دلگرم بودم. میگفت ببین من رو به چه کاری واداشتی. توی جبهه م؛ اما دلم پیش توئه که اتفاقی برات نیفته. دل من برایش غنج می رفت و او پی کارهایش بود. گفتم پسردایی میشه به من هم یاد بدی مث تو خوب باشم؟» می گفت: «تو خوبی. از این بهتر چی میخوام!» میگفتم: «نه. یه آدم خوبی مثل خودت؛ خوش اخلاق و با ایمان." می خندید
- داری سربه سرم میذاری؟
- نه به خدا از ته دل میگم.
رفته رفته بارداری، خودش را نشان میداد. گاهی دل درد و کمر درد شدید میگرفتم و مدام به خودم غر میزدم:"این چه وقت حامله شدن بود!"
از صبح تا شب تنها بودم. گاهی یاد نسرین خانم می افتادم که شش ماه در بیمارستان مصطفی خمینی بود و جز اسماعیل هیچ کس نمی دانست. بنده خدا تعریف میکرد یک وقت هایی دلم میگرفت. خدا خیر بدهد به مردمی که به بیمارستانها سر می زدند و با آمدنشان غم دلمان سبک می شد. بنده های خدا انگار به دیدار قوم و خویششان آمده بودند. برایمان آبمیوه و کمپوت و گل می آوردند و میگفتند اگر مادرت اینجا نیست، من جای مادرت! اگر دلت هوای خواهرت را کرده، من جای خواهرت، هر چه میخواهی به من بگو اما من طاقت نسرین خانم را در خودم نمیدیدم و به اسماعیل غر می زدم: «تو رو خدا کمتر
برو منطقه. من روزا تنهام.» او هم ابروها را بالا می انداخت:
- یادته بهت چی گفتم؟ گفتم وضع جبهه خرابه قراره پشت سر هم عمليات بشه. من پاشم بیام پیش تو بچه های دیگه زن ندارن؟ چند تا از بچه ها مثل ما تازه ازدواج کرده ان. نمیگن تو داری میری؛ پس ما چی؟ انصافه این کار رو بکنم؟ حرفی نداشتم و بغضم را می خوردم. او هم نگاهم میکرد و سر تکان میداد اما آخرش به دلداری دادنم ختم میشد.
اواخر شهریورماه یک روز اسماعیل آمد و گفت: «دختردایی! مرخصی گرفتم، میخوام ببرمت مشهد" کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. بلیت قطار گرفت و مسافر شدیم
📚 #کتاب
🤲 بسم رب الشهدا
🎬 #قسمت_چهارم
🗓 سه شنبه : ۱۳ آذر ماه ۱۴۰۳
🇮🇷#داستان_عشق_آسمانی_من
🖌نوشته: بانوی مینودری
📎 بسم الله الرحمن الرحیم
خانم سلیمانی را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا را میبوسم.
خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید:حالتون خوبه
در جوابش،لبخند عمیقی میزنم:شکرخدا.
کیفم را زمین میگذارم و مینشینم.
مصاحبه رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟
صدایش در گوشم میپیچد:بله
عزیزم،بفرمایید
چادرم را کمی جلوتر میکشم
آرام و گرم میگویم:
خوشحالم از دیدارتون
واقعا سعادتیه.دستم را میگیرد و میگوید:
محبت شماست خواهرجان
و بعد ادامه میدهد:
باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید
-نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید
لیوان آب را برمیدارم و یک جرعه مینوشم:
-میشه از کودکی خودتون بفرمایید
فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم
"ایرادی نداره بفرمایید"
بسم الله الرحمن الرحیم
آذر زندی هستم
متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان
همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی
دومین فرزند خانواده هستم.
ضبط را نگه میدارم:خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید
چشمی میگوید و نگاهش را به محیا می دوزد:
شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک
حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست
اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم.
❣❣❣❣❣❣❣❣
نگاهی به ساعتم می اندازم،یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم،
"سلام،کی میای؟ "
جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم.
وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند.
آرام میگویم:التماس دعا،لبخندی میزند:محتاجیم به دعا...
سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم.
#ادامه_دارد
📕📔📓📒📙📘📗
✅ پايان قسمت چهارم
🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_چهارم
🗓 شنبه : ۱ دی ماه ۱۴۰۳
🇮🇷خاطرات شهید سید
🌹#مجتبی_علمدار
✏️#خاطره
🍃سید مجتبی نقل می کند: «هوا روشن شده بود. صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود. هیچ کس نمی توانست تکان بخورد. به یکی از آر پی جی زن ها گفتم برو خاموشش کن. همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانی اش خورد و به زمین افتاد. می خواستم خودم بلند شوم. اما دستور بود که فرمانده باید فرماندهی کند نه اینکه مشغول جنگ شود. به دومین نفر گفتم برو خاموشش کن. او هم قبل از شلیک گلوله به صورتش خورد و شهید شد. دیگر کسی نبود. خوشحال شدم و گفتم لحظه شهادت فرا رسیده.
🍃اشهد را گفتم. رفتم روی خاکریز و شلیک کردم. همزمان گلوله شلیک شد و خورد به من. پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. توی ذهنم گفتم:«الان دیگه ملائکه خدا میان و من هم میرم بهشت و ...» انگشتان دست و پاهایم را تکان دادم، دیدم حس دارند و هیچ مشکلی ندارند. چشم هایم را باز کردم. نشستم روی زمین. هنوز در حال و هوای شهادت بودم. کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تیر دقیقا خورده توی کلاه من. بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده است ولی آسیب جدی به من وارد نشده است. بلند شدم و با خودم گفتم: «شهادت لیاقت می خواد.»
📔کتاب علمدار، صفحه 42 الی 43
#ادامـــــه_دارد...
📕📔📓📒📙📘📗
✅ پایان قسمت چهارم
🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_چهارم
🗓 چهارشنبه : ۳ بهمن ماه ۱۴۰۳
🇮🇷#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
🖌راهی ترکیه شدیم
ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه
ونیز هم که نرفتم
چون وسط مدارس بود
عاشق درس و تحصیل بودم
قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور
بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه
زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر
خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه
اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست
من کلا دانش آموز شری بودم
یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن
منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین
بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم
منم ک غد و لجباز
لج کردم مدرسه نرفتم دیگه
#ادامه_دارد..
📕📔📓📒📙📘📗
✅ پایان قسمت ۴
🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قــسـمـت_چـهـــارم
🗓 شنبه : ۲۳ فروردین ماه ۱۴۰۴
🇮🇷#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍#شـهـید_ســیــد_طـاهـا_ایـمـانــــے
🕊(عـهــدے ڪہ شـڪـسـت )
✏️چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود ...
رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم ... آزمایش هاے جدید واقعا خیره ڪننده بود ... دیگه توے سرم هیچ تومورے نبود ... من خوب شده بودم ... من سالم بودم ...
اونقدر خوشحال شده بودم ڪه همه چیز رو فراموش ڪردم ... علے الخصوص قولے رو ڪه داده بودم ... برگشتم دانشگاه ... و زندگے روزمره ام رو شروع ڪردم ... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم ...
با به یاد آوردن قولم، افڪار مختلف هم سراغم اومد ...
- چه دلیلے وجود داشت ڪه دعاے اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعاے من در ڪلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید مے شد و من فقط عجله ڪرده بودم ... شاید ... شاید ...
چند روز درگیر این افڪار بودم ... و در نهایت ... چه نیازے به عوض ڪردن دینم بود؟ ... من ڪه به هر حال به خدا ایمان داشتم ...
تا اینڪه اون روز از راه رسید ... روے پلڪان برقے، درد شدیدے توے سرم پیچید ... سرم به شدت تیر ڪشید ... از شدت درد، از خود بے خود شدم ... سرم رو توے دست هام گرفتم و گوله شدم ... چشم هام سیاهے مے رفت ... تعادلم رو از دست دادم ... دیگه پاهام نگهم نمے داشت ... نزدیک بود از بالاے پله ها به پایین پرت بشم ڪه یه نفر از پشت من رو گرفت و محڪم ڪشید سمت خودش ... و زیر بغلم رو گرفت... به بالاے پله ها ڪه رسیدیم افتادم روے زمین ...
صدای همهمه مردم توے سرم مے پیچید ... از شدت درد نمے تونستم نفس بڪشم ... همین طور ڪه مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولے ڪه داده بودم؛ افتادم ...
- خدایا! غلط ڪردم ... من رو ببخش ... یه فرصت دیگه بهم بده ... خواهش مے ڪنم ... خواهش مے ڪنم ... خواهش مے ڪنم ...
📌ادامه دارد...
📕📔📓📒📙📘📗
✅ پایان قسمت ۴
🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت_چهارم
🗓 جمعه : ۹ خرداد ماه ۱۴۰۴
🇮🇷#چمران_از_زبان_غاده
✍#داستان_عاشقانه_مذهبی
📓مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیده ام . مصطفی گفت: همه تابلو ها را دیدید ؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟
🔸گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد . توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع ؟ چرا شمع ؟ من خود به خود گریه کردم ، اشکم ریخت .
🔸گفتم: نمی دانم . این شمع ، این نور ، انگار دروجود من هست ، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد .
🔹مصطفی گفت: من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند.
🔸پرسیدم: این را کی کشیده ؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم .
🔹مصطفی گفت: من .
بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم
😳شما ! شما کشیده اید ؟
🔹مصطفی گفت: بله ، من کشیدهام.
🔸گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می کنید ، مگر می شود ؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید . بعد اتفاق عجیب تری افتاد . مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من .
🔹گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دوررا دور با روحتان پرواز کردهام . و اشکهایش سرازیر شد . این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود .
📌باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم . کم کم آشنایی ما شروع شد . من خیلی جاها با مصطفی بودم ، در موسسه کنار بچه ها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه . برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود . بی آنکه خود او عمدی داشته باشد .
📕📔📓📒📙📘📗
✅ پایان قسمت ۴
🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━