🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳
🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳
❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️
❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️
❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️
❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️
❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️
❄️❄️ 🌸 ❄️❄️
🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
#زندگینامه
#به_نقل_ازپدرگرامی
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_حیدری
فرزند ارشد خانواده محمد بود. او از کودکی بسیار آرام و سر به زیر و پیروی حرف من و مادرش بود. با اینکه در یک خانه کوچک وهمراه با چند خانواده دیگر زندگی می کردیم اما هیچگاه شکایتی از دعوا یا آزار رساندن محمد نبودو همه او را دوست داشتند. محمد بسیار مهربان بود و از همان کودکی علاقه زیادی به نماز و عبادت داشت و همراه من به مسجد می آمد و هرگز نماز اول وقت را فراموش نمی کرد. محمد با وجود اینکه تک پسر بود ولی اصلا لوس و نازپرورده نبود و در بچه زرنگ و فهمیده ای بود و همیشه حامی و پشتیبان من و خواهرانش بود. من آرزوهای بزرگی برای آینده پسرم داشتم ولی او زود از کنار ما رفت. داغ محمد بسیار سنگین و جانسوز بود ولی من بخاطر خدا و اسلام صبر کردم. چه آرزوهایی که با رفتن پسرم بر دلم ماند. همیشه آرزو داشتم محمد بعداز ازدواج برایمان چند نوه بیاورد و در خانه بدوند و بازی کنند و من نظاره گر زندگی شاد پسرم در کنار همسر و فرزندانش باشم ولی خب تقدیر چیز دیگری رقم خورد واو از میان ما برگزیده شد تا به راه حق شهید شود و فقط تنها یک یادگار از پسرم ماند بنام علی که ان شاء الله همیشه در پناه خدا باشد.
#درگذشت_پدرشهید
#ازلسان_همسر_شهید
زمانی که حال پدر محمد بد شد با آمبولانس تماس گرفتیم تا سریع ایشان را به اصفهان برسانیم در راه هنگامی که به بهشت محمد (صل الله علیه وآله وسلم) رسیدیم پدر محمد از من سوال کردند که آیا به بهشت محمد(صل الله علیه وآله وسلم) رسیده ایم؟ درپاسخ گفتم: بله ایشان سَر؛ خم کردند و شروع به حرف زدن با محمد کردند و گفتند: محمد جان پسرم برای من دعا کن؛ از تو التماس دعا دارم باباجان؛ داغ تو مرا از پای درآورد دعا کن این آخرین سفر من باشد و من افتاده و زمین گیر نشوم و هرچه زودتر به پیش تو بیایم. ما پدر محمد را به بیمارستان منتقل کردیم. آن شب پسرم علی در کنار پدربزرگش ماند و من صبح به پیش پدرشوهرم رفتم در حدود ساعت 10 صبح بود که من کنار تخت نشسته بودم و پدرمحمد به حالت نیم نشسته بودند که یکدفعه نشستند و محمد را صدا زدند. من سوال کردم که پدرجان با چه کسی حرف میزنید ایشان گفتند: با پسرم محمد هستم کنار تختم ایستاده بود. من گفتم: خواب که نبودید حتما در نظر شما آمده. پدرشوهرم گفت: نمی دانم شاید و شروع به اشک ریختن کردند. ایشان در ساعت 12 همان شب چشم از جهان فرو بستند و به دیدار معبود و پسرشان محمد شتافتند.
(روحش شاد)
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌸 ❄️ 🌸🌳
🔸 ❄️🌹❄️ 🔸
🌳🌸 ❄️
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️
◾️▪️🌷🌷🌷🌷🌷◾️
◾️🌷▪️ ◾️◾️
◾️🌷▪️
◾️🌷▪️
◾️🌷▪️ ◾️◾️
◾️🌷🌷🌷🌷🌷🌷◾️
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️
#ازلسان_همسر_شهید
#مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده
سال ۸۶ ازدواج کردیم. هشت سال زندگی کردیم و تقریبا ۱۰ روز بود که وارد نهمین سال زندگی مشترکمان شده بودیم.
قبل از اینکه با مصطفی آشنا بشوم و ازدواج کنم، فرمانده پایگاه بسیج خواهران شهریار و طلبه حوزه باقر العلوم شهر قدس بودم. یکی از دوستان مصطفی، من را به او معرفی کرد. آن زمانی که من فرمانده پایگاه خواهران بودم، مصطفی هم فرمانده پایگاه بسیج نوجوانان مسجد امیرالمومنین(علیه السلام) بود، اما من چندان با او آشنایی نداشتم .هر دو در مسجد
امیرالمومنین(علیه السلام) بودیم؛ من با مصطفی آشنایی نداشتم ولی او از دوستان صمیمی برادرانم آقا سجاد و آقا سبحان بود.
در همان گفتوگوهایی که برای ازدواج داشتیم متوجه شدیم، تنها جایی که قبلا همدیگر را دیده بودیم مقابل درِ حوزه بسیج بوده است. آن روز ما کارهای ایام فاطمیه(سلام الله علیها) را انجام میدادیم و میخواستیم یک درِ سنگین را بالای ماشین بگذاریم. بلند کردن آن در، از توان خانمها خارج بود. آقایی را دیدم که مقابل در حوزه مقاومت ایستاده است. دوستانم گفتند که او آقای صدرزاده فرمانده پایگاه نوجوانان است و میشود از او کمک گرفت. صدایش کردم و گفتم: «ممکن است این در را داخل ماشین بگذارید؟»؛ این کار را کرد و این اولین باری بود که همدیگر را دیدیم.
آقای بهرامی یکی از دوستان مصطفی بود که مرا به او معرفی کرده بود. برادرانم او را تایید کردند، چون پدرم شناخت چندانی از مصطفی نداشت.برای من خیلی مهم بود که ولایتی باشد؛ این را از برادرانم پرسیدم. نکته مهم دیگر، دیدگاه او نسبت به خانمها بود و باید کاملا مطلع میشدم. شاید برخی فکر کنند آقایانی که خیلی مذهبی هستند نسبت به خانمها سختگیرند و دیدشان نسبت به آنها دید خوبی نیست. برای من خیلی مهم بود نگاه مصطفی به ادامه تحصیل و اشتغال خانمها چیست؟
من می خواستم به کارهای فرهنگیای که تا آن روز داشتم، ادامه دهم. موافقت بر سر این مورد هم برایم مهم بود. مصطفی در همه این زمینهها نه تنها نگاه مثبت و خوبی داشت، بلکه خودش دغدغه آنها را داشت و من را هم تشویق میکرد.برایم مهم بود شریک زندگیام مثل پدرم باشد و یک سری آزادی عملها را به خانمها بدهد. وقتی با مصطفی صحبت کردم در بحث تحصیلی من اصلا هیچ مانعی ایجاد نکرد و برای شغل آینده هم مانعی نداشت. برایم خیلی مهم بود که مثلا اگر یک زمانی چیزی در خانه کم و کسر باشد، برخورد اوچطور است؟ منظور من چیزهای خیلی جزئی بود و معمولا هم من مسائل را جزیی نگاه میکردم. در این ۸ سال و چند ماهی هم که با او زندگی کردم خیلی خوب بود. خیلی راضی بودم.
شغلی که برای خودم انتخاب کرده بودم معلمی بود. دوست داشتم معلم بشوم و در مدارس تدریس کنم. چیز دیگری مد نظرم نبود. مصطفی با همان معلمی موافقت کرده بود.
بارها در جلسه خواستگاری گفت: «من همسنگر میخواهم»
◾️🌷▪️◾️▪️🌷◾️
◾️▪️🌷 🌷▪️◾️
◾️▪️▪️ ▪️▪️◾️
@shahid_beyzaii