🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳
🌳 ❄️❄️ 🌸 ❄️❄️ 🌳
❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️
❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️
❄️🌹🔸🌹 ❄️ 🌹🔸🌹❄️
❄️🌹🌹❄️ ❄️🌹🌹❄️
❄️🌹❄️ ❄️🌹❄️
❄️❄️ 🌸 ❄️❄️
🌳🌸 ❄️ 🌸🌸 ❄️ 🌸🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
#معجزه_خواب_صادقه
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_حیدری
یک شب درخواب دیدم که مثل زمان عقدمان منزل مادرم بودم که شهید حیدری وارد منزل
شد وگفت: حاج خانم من مشهد بودم و دست در جیب پیراهنش کرد و یک دست بند طلا در آورد و به من داد و گفت: ببین این و دوست داری؟
منم برنمی داشتم و می گفتم: اگر
می خواهی بروی من این و برنمی دارم. از شهید اصرار که بردار و من هم
می گفتم: نه نمی خواهم؛ محمد آقا دستبند را گذاشت کنار طاقچه پنجره و بعد از جیبش یک بسته ۵۰ تومانی قدیم در آورد و گفت: بیا این پول را بگیر؛ گفتم: نه لازم ندارم (آن وقتها خیاطی
می کردم که کمک خرجم باشد یادم
بود که خیاطی می کنم) و
می گفتم: نه من پول لازم ندارم در حالیکه در آمد اندکی از راه خیاطی داشتم ولی می گفتم نیاز ندارم؛ شهید حیدری پول را هم گذاشت کنار پنجره پیش دستنبد وگفت: نمی توانم بمانم باید بروم جبهه و رفت و من پشت سرش رفتم و تا قسمتی از کوچه می دیدمش که رفت و دور شد؛ وقتی برگشتم خانه ناراحت بودم که چرا هدایای محمدآقا را قبول نکردم و از خواب بیدار شدم. چون نیمه شب بود از ناراحتی و غصه کمی بدخواب شدم. و صبح علی پسرم برای مدرسه رفتن آماده می شد؛ گفت: مامان یکم پول لازم دارم؛ گفتم: بیا علی جان همه اش ۲۰ تومان بیشتر ندارم و اینم باید تا آخر برج برا خرجی نگه
می داشتم ولی دادم به علی. وقتی پسرم از منزل خارج شد شنیدم که درب خانه را بهم زد و درب بسته شد و رفت مدرسه؛ رفتم پشت چرخ تا خیاطی کنم دیدم ی آقایی وارد حیاط شد و خوب که دقت کردم دیدم که سید است و مانده بودم که چطور وارد خانه شده درب را که علی بست و من هم که در را به روی کسی باز نکردم !! دیدم ی مقدار پول ۵۰ تومانی در دست دارد و می گفت: این پول را بگیرید؛ منم گفتم: این پول از کجاست و برای چه باید بگیرم؟ گفت: بگیرید طلبکارید ی مقدار دیگر طلب دارید بعدا می آورم. باز گفتم: تا نگوئید این پول از کجاست نمی گیرم؟ گفت: بگیرید هر وقت بقیه اش را آوردم
می گویم از کجاست؛ راستش کمی فکرم به خطا رفت و ناراحت شدم که نکند
می خواهد مزاحمت ایجاد کند. پول را نگرفتم از دستش و آن سید پول را گذاشت کنار طاقچه حیاط و بدون اینکه در باز شود رفت؛ یک دفعه خوابی که شب دیده بودم و فراموش کرده بودم یادم آمد و دویدم تا ببینم آن سید که بود ولی کسی در کوچه نبود و رفته بود. وقتی برگشتم پول را دیدم و برداشتم دیدم ۲۵۰۰ تومان بود که دستمان خالی نباشد تا آخر برج؛ ولی تا شب حالم خوب نبود و از خوابی که دیده بودم و تا آمدن سید و این معجزه در فکر بودم.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌸 ❄️ 🌸🌳
🔸 ❄️🌹❄️ 🔸
🌳🌸 ❄️ 🌸🌳
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳