جـنـــــازه ای کـه زنـــــده شـــــد❗️✨
حاج حسین گنابادی، یکی از مردان خدا و نیروهای بهشت زهرا، روایت میکنه که روزی یکی از همکارانش جهت انتقال جنازۀ مردی میانسال راهی روستای زرین دشت در اطراف تهران شد. ساعاتی بعد دستور آمد که برای مراسم غسل این مرد به غسالخانه برویم. من به همراه دوستم حاج محسن شمشکی راهی شدیم تا آن مرد را غسل داده و آمادۀ تشییع کنیم. پسر و دخترش به همراه ما داخل غسالخانه بودند و به شدت گریه میکردند… 😭
برای غسل آماده شدم، بعد از لخت کردن میت و خواباندنش، آب 💧 را باز کردم و روی سینهاش ریختم. فشار آب بالا بود 🌊، برگشتم تا فشار آب رو کم کنم…
که صدای فریاد وحشتناکی همه جای غسالخانه را پر کرد! به طوری که ترس تمام وجودم را فرا گرفت و قلبم به شدت شروع به زدن کرد ❤️🔥. جرأت برگشتن و نگاه کردن را نداشتم. در حدود ۳۰ سالی که در غسالخانه کار کرده بودم تا به امروز اینقدر وحشت نکرده بودم .
صدایی در گوشم زمزمه میکرد:
«گنابادی… گنابادی…!»
صدای جیغ چنان مرا ترسانده بود که چیزی متوجه نمیشدم تا اینکه دستی از پشت بر شانهام نشست! حاج شمشکی با چهرهای یخ زده و دستانی لرزان مرا صدا میکرد. سرم را برگرداندم و با ترس و لرز به چهرهی حاج شمشکی خیره شدم…
با لحنی لرزان و در حالی که به جنازه اشاره میکرد میگفت: «حسین، جنازه زنده شد…!»
سرم تیری کشید ⚡️. نگاهی به جنازه کردم که چشمانش را باز کرده 👀 و به من خیره بود! همه فریاد میکشیدند! دخترش بیهوش شده بود. پسرش از ترس چهرهاش گچ شده بود 👻. من هم با دیدن اوضاع بسیار آشفته شدم. سریع در غسالخانه را باز کردم و شروع کردم به فریاد کشیدن:
«مرده زنده شد، جنازه زنده شد…!» 📢
فشارم افتاد و کمی بعد دیگر ندانستم چه شد…
ساعتی بعد که به هوش آمدم، خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. حاج شمشکی و شیخ آخوندی (آخوند بهشت زهرا) بالا سرم بودند. به محض اینکه هوشم سر جایش آمد، ماجرا را پیگیر شدم…
حاج شمشکی شروع به روایت ماجرا کرد: «وقتی تو از هوش رفتی، کمی بعد که آمبولانس تو را به بیمارستان رساند، پزشکان بالای سر جنازه حاضر شدند. و بعد از معاینات دیدیم که علائم حیاتی او بازگشته و به حالت عادی برگشته! او یک روز قبل شدیداً مریض میشود و فرزندانش او را به بیمارستان منتقل میکنند. چون قبلاً مشکل قلبی داشت و داخل قلبش با عمل، باتری گذاشته بودند ، در بیمارستان بعد از تزریق آمپول، علائم حیاتی او از بین میرود. و پزشک به علت متوجه نشدن موضوع قلبش، نسخۀ مرگ او را میپیچد تا اینکه در غسالخانه با فشار آب سرد که روی سینهاش ریختی، شوک وارد شده و باتری دوباره کار افتاد و علائم او برگشت و خدا رو شکر زنده شد…
من زبانم بند آمد و تا الان که سالها گذشته، هنوز آن خاطره از ذهنم بیرون نرفته. ✨
#داستان_واقعی #معجزۀ #بهشت_زهرا #حکایت_تکان_دهنده
https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh