🔖 همان روزهای عید غدیر بود که یک شب مرتضی تا ساعت دوازده شب خانه نیامد. زنگ که زدم گفت: «شرمنده، دیر شد. دارم میام.» گفتم: «آخه یه ساعت پیش هم گفتی جلسه تموم شده و داری میای. موتورت رو هم که نبردی. کجا موندی پس؟»
😊 وقتی رسید، مثل همیشه، جلوی در ورودی ایستادم به استقبالش. با یک لیوانِ بزرگ شیرپسته پلهها را بالا آمد و گفت: «بفرما، اینم یه شیرینی، ویژه عید غدیر.» گفتم: «فکر نکنی با این خود شیرینیها نمیپرسم تا این ساعت شب کجا بودی!»
🧋کمی اینپا آنپا کرد و گفت: «واقعیتش، جلسه که تموم شد، برگشتنی با دوستهام رفتیم کافه، از این شیرپستهها خوردیم. پیش اونها نتونستم بگم یه لیوان هم برای تو بخرم. بهاجبار با دوستام تا نزدیکهای خونه اومدیم. بعد که جدا شدیم، چون وسیله نداشتم و مسیر ماشینخور نبود، مجبور شدم پیاده برم تا کافه، این لیوان رو بخرم و دوباره پیاده برگردم. برای همین اینقدر طول کشید.»
😍 لبخندی زدم و گفتم: «راضی به زحمت نبودم. حالا بعد یه روز باهم میرفتیم، میخوردیم. الان من شیر پسته بخورم یا خجالت؟!»
🔶گزیده ای از کتاب هواتو دارم
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_مرتضی_عبداللهی
#عید_غدیر
https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh