پست بعد از نگهبانی من، ناصری بود. پست که تمام شد، رفتم سراغش. پتو را کشیده بود روی سرش. تکانش دادم و گفتم: بلند شو، نوبتته، باید بری سر پست، بلند شد رفت و من خوابیدم.
هنوز کامل خوابم نبرده بود که صدای ناصری چرتم را پاره کرد.
بالای سرم بود ، گفت: الان کی سرِ پسته؟ گفتم: مگه تو نرفتی؟
گفت: نه، من همین الان از خواب بیدار شدم ، کی رو فرستادی جای من؟
به اتفاق ناصری رفتیم سمت پست نگهبانی ، با کمال تعجب ، زین الدین را دیدیم که اسلحه انداخته روی دوشش ، و مشغول ذکر گفتن با تسبیح هست .
هرچه اصرار کردیم ، برود و جایش را به ناصری بدهد ، فایده ای نداشت و گفت: شما بروید بخوابید، من اینجا کار دارم ، هم پست میدهم ، هم کارم را میکنم ، ماند تا صبح پست داد...
*روایت حسین رجب زاده از شهید مهدی زین الدین*
🍃🌸
@shahid_ahmadali
🍃🌸
"صبح از منزل بیرون آمدیم. وارد اتوبان ارتش شدیم. همسرشان هم در ماشین بود. حدود 4، 5 دقیقهای از منزل فاصله رفتیم. موتورسواری بمب را به آن سمت که آقای دکتر نشسته بود چسباند. چند ثانیه نشد که نگه داشتم و صدا زدم که پیاده شوید. دکتر یک پایاننامه را مطالعه میکرد. فکر کنم همان روز جلسه دفاع داشت. کاملاً در فضای پایاننامه بود. زمانی که گفتم پیاده شوید، حاج خانم در را باز کرد و پیاده شد. دکتر سرگرم مطالعه بود و عکسالعملی نشان نداد. حاج خانم که زود پیاده شده بود، خواست در را باز کند که با انفجار مجروح شد. ایشان ضربه شدیدی خورده بود؛ از پا و سرش خون میرفت. تمام بدنش مجروح شده بود. آمبولانس آمد و ایشان را به بیمارستان فرستادیم. آقای دکتر در جا شهید شده بود"😭.
راوی: راننده و محافظ شهید
#شهید_مجید_شهریاری
#سالروز_شهادت
@shahid_ahmadali 🍃🌸