https://farsnews.ir/baghdadi/1722114602790692302/%D9%84%D8%B4%DA%A9%D8%B1-%D8%AA%DA%A9-%D9%86%D9%81%D8%B1%D9%87-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B7%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%85%D9%82%D8%AF%D9%85
روایتی از زندگی شهید علی کنگرانی به قلم لعیا بغدادی
در اپلیکیشن فارس
🕊 فصل شهادت
قسمت هشتم
📌مدرس محشر کوچکی شده بود که بچه هایش دیگر آن را نمی شناختند
جهان( جهانگیر فرنودی آبدارچی و مسئول غذاخوری) پرت شده بود توی جوی آب
موهای سرش آتش گرفته بود و از شدت ضربه گیج و منگ بود و گوشهایش سوت میکشید.
⭕️جهانگیر فرنودی: « آن روز سرمان خیلی شلوغ بود. آقای دشتبان چند بار به من گفته بود به بوقلمون ها برسم و آنها را دقایقی بیرون بیاورم ( مدرس واقعا خودکفا بود نه فقط در موشکی ، بچه ها در اندک زمین های کنار هر سوله از سبزی تا گوجه و ... میکاشتند ، بزرگترین باغچه ها یکی کنار سوله موتور و محوطه درختان کاج بود که با انفجار درو شده بود و دیگری در کنار تاسیسات که دورش را فنس کشیده بودند ، صحنه وحشتناک فنس خوابیده روی آوار تاسیسات و پاره تن بچه ها که موج آن را از سوراخ های فنس عبور داده بود ،همانی بود که مهدی دشتبان بارها گفته بود که اگر اتفاقی بیفته گوشت هاتون با هم قاطی میشه )
سریع رفتم به سمت جایی که برای بوقلمونها درست کرده بودیم.
ده تا بوقلمون داشتیم که بیرونشان آوردم همان سمت بودم که انفجار رخ داد و من پرت شدم توی جوی آب موهایم آتش گرفته بود وقتی بلند شدم، سرم به شدت درد میکرد و چیزی از اطرافم نمی فهمیدم.
بالاخره رفتم سمت در خروجی از آنجا کسی مرا برد به خانه ام رساند اصلاً هیچ چیزی از حادثه یادم نمی آمد در خانه همه نگرانم بودند اما من هیچی نمیگفتم؛ فقط در رختخواب افتاده بودم.
شب، از اخبار خبر شهادت حاجی را شنیدم و دنیا برایم تیره و تار شد. فقط گریه میکردم
گوشهایم سوت میکشید و سرم درد میکرد به دکتر رفتم و بعد از ده روز با داروهایش خوب شدم در آن ،مدت فقط توانستم به تشییع جنازه برخی شهدا بروم.
علی کنگرانی آن قدر به من کمک کرده بود که عهد کرده بودم پابرهنه در عروسی اش خدمت کنم هنگام تشییع برای خواندن نماز بر پیکرش وارد مسجد محلشان شدم هنگام بیرون آمدن در ازدحام جمعیت کفشهایم گم شد.
با پای برهنه و چشم اشکبار، در تشییع شهید کنگرانی و شهدای دیگر شرکت کردم و گفتم علی آقا من آرزویم بود پابرهنه برایت خدمت کنم این طوری شد...
به محض اینکه کمی بهتر شدم برگشتم به مدرس تا به بچه ها کمک کنم و آخرین کسی بودم که به اجبار،
مدرس را ترک کردم.
آتش شعله میکشید و تا آسمان می رفت ، هنوز قطعه ای که مهندس غلامی به مدرس رسانده بود از جرثقیل آویزان بود اما خود مهندس که پنج دقیقه قبل به مدرس رسیده بود روی زمین افتاده بود
مهندس غلامی درست در همان ثانیه هایی که سوله متحرک در حال رقم زدن یک واقعه هولناک بود با عجله به سمت حاجی و بقیه میدوید ، نمی دانم در آن سه یا پنج ثانیه آخر متوجه رضا نادی و صدا زدن حاجی و وضع اضطراری شد یا نه اما دیگر به جایی رسیده بود که موج و ترکش و خلا انفجار کارش را میکرد
مهندس را درحالیکه یافتند که یک ترکش بزرگ به اندازه ۱ متر در ۲ متر او را به چمن کنار غذاخوری پرتاب کرده بود
پایش قطع شده بود اما بدنش و صورتش قابل تشخیص بود دستهای کارکرده اش ، همان دستهای روغنی که از چند روز پیش سخت مشغول کار بود حالا دیگر بی حرکت افتاده بود گله گله آتش بود همه جا...
⭕️ جگرشان هم آتش گرفته بود.
حال هر کسی که زنده مانده بود، بد بود.
حاجی... حاج آقا کجاست؟» در شوک حادثه این اولین سؤال همه کسانی بود که سالم به هم می رسیدند.
حامد و همکارش مهدی یزدیان از اولین کسانی بودند که از بیرون به پادگان رسیدند.
آن دو در لحظه انفجار توی ماشین بودند و متوجه چیزی نشده بودند، اما مادر حامد بلافاصله زنگ زده بود که حامد به صدایی اومد از کار شما نبود؟
حامد از ته دل خندیده و گفته بود: «نه مادر جان کار ما که صدا نداره آنها فقط در هوای پرنشاط اتمام کار و آمادگی برای تست فردا بودند.
ناگهان حامد پشت فرمان نگاهش به اطراف جاده افتاد و حس کرد که انگار خاک کنار جاده، پوکیده و مثل همیشه نیست
🏴 وقتی به روستای قبچاق رسیدند و شیشه های شکسته و ازدحام مردم را در خیابان ،دیدند دلشان شور افتاد اما شک نکردند که ممکن است بلایی سر خودشان آمده باشد وقتی به سمت مدرس پیچیدند ناگهان یک تکه بزرگ سوله آبی رنگ وسط جاده دیدند؛
آنجا با مدرس قریب یک کیلومتر فاصله داشت. تیکه سوله آبی... چطور اینجا پرتاب شده؟!
زلزله افتاد به جانشان... یک نفر از نیروهای فلق همانجا ایستاده بود که حامد و مهدی را شناخت و فقط با تأثر سری تکان داد
دیگر تمام وجودشان آتش شده بود به سرعت به راهشان ادامه دادند. کمی جلوتر ارتش یک موقعیت صحرایی داشت که چند نفر از نیروهایش بیرون آمده و روی کپه خاکی به سمت مدرس نگاه میکردند.
ادامه دارد
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#قصه_بچه_های_مدرس
#مرد_ابدی
https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
هدایت شده از ☫سکوت ممنوع|البرز،تهران
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آدم ها اگر بفهمند تحت نظر هستند خیلی مراقب تر هستند..
و اگر به ولله شاهد اعتقاد داشتیم چقدر حواسمان به خودمان بود..
#سکوت_ممنوع #شاهد #تهران
@sokotmamno
سلام و عرض ادب خدمت دوستان
یه خانواده ایی که تو زلزله سر پل ذهاب همه خانوادشون و از دست دادند و الان با کلی قسط و قرض و مشکلات تونستند یه خونه تو صفا دشت بگیرند و قادر به تامین هزینه های درمانی فرزندشون نیستند
برای هزینه های درمان فرزندشون نیازمند کمک و مساعدت شما عزیزان هستند
هرکس میتونه کمک کنه یا علی
5892101062775495زینب کنگرانی فراهانی روی شماره کارت بزنید کپی میشه
هدایت شده از ☫سکوت ممنوع|البرز،تهران
14.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ شناسایی عوامل توهین به رایدهندگان ایرانی خارج از کشور در انتخابات ریاست جمهوری
#سکوت_ممنوع
▪️@sokotmamno
هدایت شده از کانال شهید علی کنگرانی
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ای عاقبت به خیر شده یادمان کن ..
#علی_اقا
--🌱کانال شهید علی کنگرانی
https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
هدایت شده از ☫سکوت ممنوع|البرز،تهران
اگر داغ دل بود..ما دیده ایم...
#لبیک_یا_خامنه_ای #لبیک_یا_صاحب_الزمان
📌تصاویر شهدا امنیت_میدان ونک/
_هدیه صلوات فراموش نشود🌹
#سکوت_ممنوع
@sokotmamno
هدایت شده از کانال شهید علی کنگرانی
پادگان مدرس مقتل شهدای اقتدار
https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
هدایت شده از کانال شهید علی کنگرانی
▪️در نزدیکی بلوار بیات،شهرک سپاه فردی به علت نداشتن پول اجاره خانه ، توسط صاحبخانه بیرون شده بود.
علی وقتی متوجه همچین ماجرایی شد سریعا دست به کار شد.
پولی که داشت زیاد نبود به همین دلیل از رفقایش هم در این امر خیر کمک گرفت.
تازه علاوه بر اینکه برایش خانه گرفت، وسایلی برای آن فرد فراهم ساختند.
دقیقا مانند مادر پهلو شکسته مومنین و مومنات که خود نیاز داشتند ولی بقیه را مهم تر از خود قرار دادند.
الجار ثم الدار..
🌱کانال شهید علی کنگرانی
https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani