eitaa logo
کانال شهید علی کنگرانی
137 دنبال‌کننده
554 عکس
143 ویدیو
4 فایل
کانال شهید علی کنگرانی فراهانی 🌹 صلوات یادت نره.. علی اقا را بیشتر بشناس👇 https://mahfeleasheghan.blog.ir/1399/12/21/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%DA%A9%D9%86%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%B9%D9%84%DB%8C
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🇮🇷فاتحان آسمان🚀
- که بیرون از مدرس برای مدرس کار میکردن یعنی پروژه ای با اون عظمت با این تعداد نفرات چرخیدن سوای اینکه تشویق داره ولی باید خستگی اون بچه ها رو هم دید کسیکه دستی به آتیش داشته باشه میدونه که ریختن ۵۰ تن سوخت توی یک روز یعنی چه حجمی از کار خداییش دیگه اون روزا برنگشت کسی بی تعارف دیگه چنین جرأتی نداره بازم رک بگم کسی مثل حاجی و اون بچه ها دست از جون نشسته که با چنین حجمی کار کنه بالاخره باید یه جاهایی تفاوت ها معلوم بشه این بچه ها واسه اینه که باید ازشون گفت چون هیچ کسی نمیومد مثل اونا نفرات زیادی از دانشگاه امام حسین و پایگاه های دیگه اومدن و فقط حجم کارو دیدن رفتن این بچه ها الک شده شاید ۲۰۰ نفر بودن واسه همینم حسن آقا عاشق شون بود چون میدونست اینا نفراتی هستن که مثل شون پیدا نمیشه حاجی اندازه سن این بچه ها با متخصصین کره ای و چینی و سوری و لیبیایی و روسی مواجه شده بود و خوب میدونست این تیم چقدر ارزش داره بهترین تراشکار ها رو داشت بهترین جوشکارا بهترین نفرات آزمایشگاه بهترین راننده های جرثقیل و ... همه آچار فرانسه یعنی خیلی راحت هرکدوم شون میرفتن تو سوله سوخت چند روز کمکی میشدن جای نفری که فورس ماژور چند روز رفته مثلا همین سمت چپ بالا شهید مرتضی محمدرضاپور که برادر جوانش از دنیا رفت این مواقع باید نفرات به کار همه جا آشنا توی دست و بالت باشه شاید واسه همین هم بود که حسن آقا و تمام تیمش باهم رفتن نمیدونم شاید دق میکردن اگر بعد حاجی میموندن همه شون رفتن انگار حسن آقا نخاست بعد از خودش نفرات تیمش بمونن آره حتما حسن آقا یه جا وقتی خالصانه برای امام زمان عج کار می‌کرد گوشه دلش گفته بود این جمع رو از هم جدا نکن اقا!!!! انفجار با اون عظمت که توی تهران زلزله ثبت کرده بود نتونست حاجی و بچه هاشو از هم جدا کنه همیشه میگفت بچه های من بچه هام به مهدی نواب اون یار همیشگی اش گفته بود مهدی توی مدرس ک وارد میشیم بین من و بچه ها هیچکس نباید قرار بگیره اینا بچه های خودمن!!!!! آخه پروتکل های حفاظتی حسن آقا خاص بود خودش هم خاص مهدی و محمد سلگی هم خیالشون توی مدرس راحت راحت بود اونجا حسن آقا ازشون جدا می‌شد و با بچه های مدرس اینور و اونور میرفت ادامه دارد @fatehaneasman
قسمت سوم 📌شارژ داخل موتور آماده شود آن ،روز دو سوخت برای موتور ۲,۴۰ و یک سوخت برای موتور ۱/۴۰ در اتوکلاو قرار داشت. مدتی ،پیش جلوی سوله ،سوخت یک سولۀ بزرگ با سقفِ هلالی و دیواره متحرک ساخته بودند تا شرایط جوی مانع کارشان نشود اما بازهم انتقال مواد از انبار تخصصی به سوله سوخت در هوای بارانی مخاطراتی داشت ( مواد شیمیایی پایه اصلی سوخت جامد بشدت جاذب رطوبت است و با کمترین دهم درصد رطوبت عملا سوخت ریزی انجام شدنی نیست ، مخاطراتی کار در هوای بارانی هم از لحاظ ایمنی علاوه میشود ) سلسله کار قطع نمی شد و همه با شتابی که فرمانده شان تعریف میکرد در حال کار بودند. حاج حسن که از ساعت ۴ صبح بیدار بود معمولاً بعد از طلوع آفتاب، اگر امکان داشت، یک تا دو ساعت استراحت میکرد 🚀آن روز هم بعد از اینکه سری به سوله ها زد، برگشت به سوئیت خودش ، در روزهای معمول هر صبح بچه ها چند نفری برای صبحانه به سالن غذاخوری می رفتند و همین دقایقی که آنجا ،بودند، فرصتی بود برای دیدار جمعی و شوخی و خنده. 📌 اما روزی که کارشان زیاد بود هرکس تنها یا با یکی دو نفر به غذا خوری می رفت. صبحانه نان و پنیر و خرما بود جهان از ساعت ۶,۳۰ صبح مشغول آماده کردن چای و صبحانه بچه ها بود. حين صبحانه يونس متوجه وحید عزیزی شد همیشه باهم شوخی داشتند، اما آن صبح، وحید انگار در حال وهوای دیگری بود یونس هر کاری کرد، وحید نخندید. دیگر باید برمیگشت سر کارش بلند شد و به همکارش گفت: «بیا بریم. اینا امروز بدون ما لیاقت شهادتم ندارن! خودش از حرفی که بر زبانش آمده بود تعجب کرد. ساعت ۸ صبح ، جهان از آشپزخانه سری به سوئیت حاج حسن زد. در فلزی حیاط باز بود اما در ساختمان بسته بود معلوم بود او هنوز خواب است. رفت و دقایقی دیگر آمد، بازهم در بسته بود؛ اما علی کنگرانی :گفت برو حاج آقا رو برای صبحانه صدا کن» مهدی نواب پیش افتاد و رفت سراغ حاج حسن کسی از او نزدیک تر به حاج حسن نبود. دقایقی بعد دونفری از ویلا بیرون آمدند گشتی در محوطه زدند و آمدند سمت کانکس بچه های کادر اداری( کانکس در واقع ساختمان اداری قبلی پادگان بود که حالا تبدیل به اتاق کارهای جانبی شده بود)پادگان آن روز برای صبحانه کله پاچه خریده بودند. جهان، طبق سلیقه ای که از حاج حسن سراغ داشت سفره را آماده کرده بود. ☕️ حاج حسن با دشتبان، سلگی، نواب، علی و یکی دو نفر دیگر نشستند پای صبحانه با حال خوش، صبحانه خوردند. حاج حسن وقتی از کانکس خارج میشد گفت: «جهان بیا ببینم، امروز به کل پرسنل کله پاچه دادین دیگه؟! آنجا کسی به حاج حسن دروغ نمیگفت جهان گفت: «حاج آقا، راستش، نه. فقط به اتاق جلسات !!!! چی؟! برای بچه ها نخریدین؟ شما باید امروز بیست سی دست کله پاچه میخریدین نه دو دست حاج حسن خیلی ناراحت و عصبانی شد طوری که دیگر کسی صدایش را برای توضیح دادن در نیاورد همه مطمئن بودند اگر حاجی این سؤال را قبل از صبحانه می پرسید، لب به کله پاچه نمی زد. جنب و جوشی در مدرس حاکم بود چند نفر راه افتاده بودند سمت انبار تا لباسهای مخصوصی را که هنگام سوخت ریزی باید به تن میکردند، تحویل بگیرند آنها لباس های سبزرنگ پلاستیکی را تحویل گرفتند و مطابق چارتی که همان جا داده شد، راه افتادند سمت کارشان یونس هم بینشان بود و دید که اسمش در گروه اصلی نوشته شده به شوخی رو به علی کنگرانی گفت: علی آقا این چه گردش کاریه؟ از روزی که من اینجا اومدم، همه ش پای کار سنگینم علی هم خندید و به شوخی تکه ای نثارش کرد داشتند ماسک مخصوصشان را تمیز می‌کردند و فیلتر نو می بستند که یکی از سرتیم ها آمد و گفت: «یونس، از حاج آقا برای کارای تست فردا نیرو خواستم اسم شما رو از لیست کار امروز خط زد و گفت در اختیار من باشین بیا بریم یونس ته دلش خوشحال شد ادامه دارد 🌹کانال شهید علی کنگرانی🌹 https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
🔰فصل شهادت قسمت چهارم 🔴خوشحال شد چون کار سوخت ریزی با لباسهای خاص ماسک و شرایط مخصوص خیلی سخت و طاقت فرسا بود تعدادی از بچه ها لباسهای سبزرنگشان را پوشیده بودند تا کار را شروع کنند. یونس با چند نفر راهی سوله فنی شد آخرین کارها برای مونتاژ موتوری که باید فردا تست می شد در حال انجام بود حاج حسن همراه سلگی ، نواب، دشتبان زاده و کنگرانی وارد سوله شدند. 📌 قطعه بزرگی که یک نوآوری در سیستم هدایت کنترل بود، روی زمین بود و بچه ها با زحمت مشغول جا انداختن قطعه بودند حاج محمد سلگی از یک طرف و یونس قارلقی از طرف دیگر داشتند با چکش ضربه میزدند، اما قطعه جا نمی رفت. یونس یک ضربه محکم زده بود که حاج حسن داد زد: «نزن، نزن !!! اما دشتبان گفت: «بزن بزن !! با چند ضربه دیگر قطعه جا افتاد و همه صلوات فرستادند. حاج حسن با خنده رو به دشتیان گفت: «مهدی این بچه ها رو از کجا گیر آوردی؟ دشتبان، در حالی که میخندید یونس را محکم در آغوش گرفت. رفتارش برای یونس خیلی عجیب بود یونس شلوغ ترین نیروی مدرس بود و خیلی وقت ها با شلوغی هایش سربه سر دشتبان گذاشته و عاصی اش کرده بود اما آن روز فکر میکرد همه یک جوری مهربان شده اند. حاج حسن با خنده گفت: «یونس ، کارات، رو بکن بعد از فینال کارمون بفرستمت افغانستان!!! شوخی افغانستان رفتن یونس پایه ثابت شوخی های مدرس بود از صبح روز شنبه برق مدرس مدام قطع میشد. على يونس را صدا کرد دست روی شانه اش گذاشت و گفت: «یونس جان امروز برقمون یه کم مشکل داره میخوام بری به همۀ واحدها ،سربزنی، بگی دستگاهایی که ضروری نیست رو خاموش کنن. 🔴گرچه علی همیشه صمیمی بود، اما لحن و برخوردش این بار، گرم تر از همیشه بود. هوا سرد بود و یونس بادگیر به تن داشت رفت سمت ترابری اما هنگام خروج، شیطنت کرد و چند آبمیوه پاکتی برداشت گذاشت توی جیب بادگیرش حسین امین شرعی برگشت گفت: «یونس برو؛ تو امروز با ما نیستی!» يونس از حرف او هم تعجب کرد مثل حرفی که صبح از دهان خودش بیرون آ بود. تند رفت تا به انبار و جاهای دیگر هم سر بزند برادر بزرگش، یوسف را دید که لباس سبکی تنش بود. داد زد: «یوسف، سرما نخوری بپوش لباست و آمده يوسف نگاهی کرد و خندید. از ذهن یونس گذشت که برادرش هم فرق کرده چند جا رفت و به چند جا هم تلفن کرد وقتی به واحد مونتاژ زنگ زد بهمن صفری گوشی را برداشت. یونس با جدیت گفت: «بهمن با مشکل برق مواجه شدیم. علی آقا گفت وسایل غیر ضروری و خاموش کنین بهمن بلند خندید و گفت: «یونس، با مشکل مواجه شدیم؟!» آره دیگه چیه؟ چرا می خندی؟» آخه خیلی جدی حرف زدی اصلاً بهت نمی آد. بعد از آخرین تماس یونس از دفتر خارج شد و با دست به علی اشاره کرد که کار انجام شد علی لبخندِ قشنگی زد داشتند همراه حاجی و بقیه سوله فنی را ترک می کردند سلگی جلوتر دوید و در را باز کرد کنار ایستاد تا حاجی و بقیه خارج شوند. یونس ناگهان نگاهش روی حاج حسن متوقف ماند از دلش گذشت که «حاج آقا چرا امروز صورتش مثل ماه میدرخشه؟ مگه چقدر کرم سفید کننده زده؟!!! حاج حسن از در بیرون رفت و بقیه پشت سرش سلگی هم چشمکی زد و رفت. بچه ها در عین خستگی شاد و سرخوش بودند آن روز به جز نیروهای همیشگی مدرس، چند نفر از همکاران قدیمی حاج حسن هم کنارش حضور داشتند. 🔰 مثل مهندس حمید نعیمی که بعد از بازنشستگی از وزارت دفاع به دعوت حاج حسن، به مجموعه مدرس رفت وآمد میکرد تا با روال کار در آنجا آشنا شود مهندس سلطان نژاد و چند نفر دیگر هم که کارشان به تست فردا ربط داد داشت به مجموعه آمده بودند و قرار بود بعد از ظهر جلسه ای داشته باشند حاج حسن از این سوله به آن سوله میرفت و بر همه کارها نظارت داشت از یک طرف هم منتظر قطعه گلوگاه نازل بود که قرار بود ظهر برسد. ادامه دارد 🌱👇 https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
🕊 فصل شهادت ( کتاب مرد ابدی) قسمت پنجم 📌یک سوله دیگر هم برای انجام مکانیزه مراحلِ سوخت ریزی درحال ساخت داشتند که با توجه به نیازشان در دو طبقه طراحی شده بود از حدود یک ماه پیش یک گروه پیمانکاری برق با مدیریت مهندس بهزاد ملانوروزی در حال کار روی سیستم برق سوله مکانیزه بودند در روزهای سوخت ریزی به خاطر حساسیت کارشان اجازه ورود به هیچ کسی بیرون از مجموعه مدرس را نمیدادند اما کار تیم چهارنفره برق، درون سوله و در مراحل آخر بود مهندس ملانوروزی که توسط یکی از نیروها معرفی شده بود جوانی شریف کاربلد و مورد اعتماد مجموعه بود که در زمان کم و با سه نفر نیرو کارش را انجام میداد که دو تن از آنها ابوالفضل و عباس ادگی، دو پسرعمو اهل نیشابور بودند. 🔰کارها زنجیروار به هم پیوسته بود همه مشغول بودند و در میان کار، زمان به سرعت می گذشت. هم کار میکردند، هم گاهی صدای خنده شان بلند می شد. بعد از ظهر، یک جلسه کاری با مهندسان موتور داشتند مهران ناظم نیا یادش آمد هفته قبل هم چنین جلسه ای داشتند و ناهار نخورده به آن جلسه رفته بود جلسه تا ۴ عصر طول کشید و در میان بحث جدی شان، حاج حسن خودش متوجه شده بود که بعضی از بچه ها، دیگر انرژی ندارند. مهران با خودش گفت: «امروز» حتماً اول ناهار بخورم، بعد برم جلسه حاج حسن آقا صبح کله پاچه خورده و کم نمی آره صدای اذان ظهر در دل مدرس طنین انداخت... هرکس که میتوانست به سمت نمازخانه راه افتاد حاج حسن در صف بچه ها نشست و به سید رضا میر حسینی اقتدا کرد اما شاید برای اولین بار بود که از امام جماعت عقب می ماند. او که همیشه نمازش را سریع می خواند، این بار با طمأنینه برمی خاست، گویی دوست داشت نمازشان طول بکشد. گویی ندایی در قلبش برخاسته بود که بیشتر در این نماز بماند طعم همه نمازهای شیرینی که خوانده بود زنده شده بود نمازهای مسجد زینب کبری با بچه های محله میرزا محمود وزیر که فوتبال را ناتمام رها کرده و حق اذان را با نماز اول وقت رعایت میکردند. نمازهای سنگر و سوله های زمان جنگ، نماز بر فراز کوه ها ، کنار جاده ها ، وسط بیابان ها سجده های شکر پای سازه های موشکی و دعای قانونی که هرگز از زبان و ذهن حسن نرفته بود : اللهم ارزقنا توفيق الشهادة في سبيلك. حالتش از چشم بچه ها دور نمانده بود ، رسم داشتند بین دو نماز یک صفحه قرآن بخوانند اما کسی که قرآن ها را جمع میکرد متوجه شد حاجی درحالیکه چهارزانو نشسته قرآن در میان دستانش است و محو آیه هاست قرآن ایشان را نگرفت ،سیدرضا نماز میخواند و سکوت قشنگی در نمازخانه مدرس پخش بود. 🕊تنها خدا می دانست تا دقایقی دیگر این سکوت را چه صدای مهیبی در هم می شکست تا راز کربلای مدرس را برملا کند. ۲۱ آبان ۱۳۹۰ بود و ۲۵ سال از روزی که پادگان شهید منتظری کرمانشاه، نخستین پادگان موشکی ایران مشهد تعدادی از پاکترین فرزندان ایران شده بودمیگذشت. 🔴 ایام رازهایی داشتند و ارواح ادراکی از وقت وصل همه در حال ترک نمازخانه بودند. عده ای راه افتادند سمت غذاخوری، اما حاج حسن رفت سمت سوله سوخت مهدی نواب اطراف میکسر بود و سلگی، دشتبان و علی مثل همیشه کنار اوحاج حسن نگاهی به ساعتش کرد. چند دقیقه به ۱ ظهر مانده بود. منتظر رسیدن بچه ها و قطعه نازل بود. ادامه دارد https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
🕊فصل شهادت قسمت ششم 📌حاج حسن نگاهی به ساعتش کرد. چند دقیقه به ۱ ظهر مانده بود. منتظر رسیدن بچه ها و قطعه نازل بود. محمد غلامی و حامد جعفری هر دو در راه مدرس بودند چند ساعت قبل حامد با مهندس غلامی تماس گرفته و وقتی فهمیده بود مشکل قطعه حل شده، او هم با مهدی یزدیان راهی خرمدشت شده بود تا وسایل مورد نیازشان را از کارگاهشان بردارند و بیایند سمت مدرس در راه به هوای اینکه امروز در ،مدرس کارشان زیاد است هرکدام یک نوشابه انرژی زا هم خوردند. ⭕️مهندس غلامی( جانشین فرمانده پادگان مدرس) با دوستانش قطعه گلوگاه نازل را با جرثقیل، پشت وانتی که متعلق به آقا رضا میری بود منتقل کردند و رویش را پوشاندند. او از صبح زود، مشغول کار بود و سراپایش کثیف شده بود دوستش گفت؛ مهندس، بیا به دوش بگیر بعد برو ، اما او خیلی با عجله سوار ماشین آقا رضا میری شد و جواب داد: حاج آقا منتظرمه... باید برم.» رضا میری پدر مرتضی میری از بچه های سخت کوش مدرس بود. او از رزمندگان دوران دفاع مقدس و مورد اعتماد سازمان جهاد بود و بعضی از کارهای مجموعه را انجام می داد. ⚫️اذان ظهر را از رادیوی ماشین شنیدند. وقتی به مدرس رسیدند، وانت را داخل سوله فنی بردند و قطعه را به کمک جرثقیل از پشت ماشین برداشتند. بچه های دژبانی از آقای میری خواستند برای ناهار پیششان ،بماند اما او عجله داشت و حتی نماند تا پسرش را ببیند مهندس غلامی هم با خوشحالی کیف لپ تاپش را برداشت و با عجله دوید سمت حاج حسن گویی چیز جدیدِ خوبی میخواست به فرماندهش نشان دهد. از دور، حاج حاج حسن و بچه ها را دید. هنوز فاصله داشت اما دیگر رسیده بود به آن جمع که دور حاج حسن گرد آمده و برای هجرتی عظیم و شهادتی شگفت، برگزیده شده بودند. ناگهان در سوله متحرک باز شد و رضا نادی در حالی که چک لیستی در دست داشت، خارج شد و فقط داد زد: «حاج آقا!» گویا اتفاقی غیر منتظره در میکسر رخ داده بود، اما چه اتفاقی؟ هیچ کس نفهمید..... ( با توجه به آموزش های ایمنی رضا و بقیه در صورت مشاهده وضعیت خطرناک باید محل را ترک و بقیه را هم فراری میدادند ، اینکه برخلاف آموزش ها رضا حاجی و بقیه را صدا میزند نشان می دهد مشکل چیزی غیر از این مسائل ایمنی و فنی بوده و به نظر میتوانسته یا خواسته اند آنرا مهار کنند که این نکته خود ناقض خطای ایمنی است )فقط دوربین های مداربسته مدرس دیدند که حاج حسن به سمت در سوله متحرک برگشت و همراه او دشتبان زاده، علی کنگرانی حتی سلگی که روی جرثقیل مشغول کار بود، به سمت سوله برگشتند اما در یک آن انرژی و نوری تند سوله بزرگ را از درون پر کرد و انفجاری شدید با صدایی مهیب زمین و زمان را به هم ریخت دومین انفجار مهیب به فاصله دو ثانیه زمین را لرزاند و ساعت مدرس برای همیشه روی ساعت ۱۳/۰۱/۵۰ ثانیه ظهر متوقف ماند در ظهر شنبه، ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ادامه دا https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
🕊 فصل شهادت قسمت هشتم 📌مدرس محشر کوچکی شده بود که بچه هایش دیگر آن را نمی شناختند جهان( جهانگیر فرنودی آبدارچی و مسئول غذاخوری) پرت شده بود توی جوی آب موهای سرش آتش گرفته بود و از شدت ضربه گیج و منگ بود و گوشهایش سوت میکشید. ⭕️جهانگیر فرنودی: « آن روز سرمان خیلی شلوغ بود. آقای دشتبان چند بار به من گفته بود به بوقلمون ها برسم و آنها را دقایقی بیرون بیاورم ( مدرس واقعا خودکفا بود نه فقط در موشکی ، بچه ها در اندک زمین های کنار هر سوله از سبزی تا گوجه و ... میکاشتند ، بزرگترین باغچه ها یکی کنار سوله موتور و محوطه درختان کاج بود که با انفجار درو شده بود و دیگری در کنار تاسیسات که دورش را فنس کشیده بودند ، صحنه وحشتناک فنس خوابیده روی آوار تاسیسات و پاره تن بچه ها که موج آن را از سوراخ های فنس عبور داده بود ،همانی بود که مهدی دشتبان بارها گفته بود که اگر اتفاقی بیفته گوشت هاتون با هم قاطی میشه ) سریع رفتم به سمت جایی که برای بوقلمونها درست کرده بودیم. ده تا بوقلمون داشتیم که بیرونشان آوردم همان سمت بودم که انفجار رخ داد و من پرت شدم توی جوی آب موهایم آتش گرفته بود وقتی بلند شدم، سرم به شدت درد میکرد و چیزی از اطرافم نمی فهمیدم. بالاخره رفتم سمت در خروجی از آنجا کسی مرا برد به خانه ام رساند اصلاً هیچ چیزی از حادثه یادم نمی آمد در خانه همه نگرانم بودند اما من هیچی نمیگفتم؛ فقط در رختخواب افتاده بودم. شب، از اخبار خبر شهادت حاجی را شنیدم و دنیا برایم تیره و تار شد. فقط گریه میکردم گوشهایم سوت میکشید و سرم درد میکرد به دکتر رفتم و بعد از ده روز با داروهایش خوب شدم در آن ،مدت فقط توانستم به تشییع جنازه برخی شهدا بروم. علی کنگرانی آن قدر به من کمک کرده بود که عهد کرده بودم پابرهنه در عروسی اش خدمت کنم هنگام تشییع برای خواندن نماز بر پیکرش وارد مسجد محلشان شدم هنگام بیرون آمدن در ازدحام جمعیت کفشهایم گم شد. با پای برهنه و چشم اشکبار، در تشییع شهید کنگرانی و شهدای دیگر شرکت کردم و گفتم علی آقا من آرزویم بود پابرهنه برایت خدمت کنم این طوری شد... به محض اینکه کمی بهتر شدم برگشتم به مدرس تا به بچه ها کمک کنم و آخرین کسی بودم که به اجبار، مدرس را ترک کردم. آتش شعله میکشید و تا آسمان می رفت ، هنوز قطعه ای که مهندس غلامی به مدرس رسانده بود از جرثقیل آویزان بود اما خود مهندس که پنج دقیقه قبل به مدرس رسیده بود روی زمین افتاده بود مهندس غلامی درست در همان ثانیه هایی که سوله متحرک در حال رقم زدن یک واقعه هولناک بود با عجله به سمت حاجی و بقیه میدوید ، نمی دانم در آن سه یا پنج ثانیه آخر متوجه رضا نادی و صدا زدن حاجی و وضع اضطراری شد یا نه اما دیگر به جایی رسیده بود که موج و ترکش و خلا انفجار کارش را میکرد مهندس را درحالیکه یافتند که یک ترکش بزرگ به اندازه ۱ متر در ۲ متر او را به چمن کنار غذاخوری پرتاب کرده بود پایش قطع شده بود اما بدنش و صورتش قابل تشخیص بود دستهای کارکرده اش ، همان دستهای روغنی که از چند روز پیش سخت مشغول کار بود حالا دیگر بی حرکت افتاده بود گله گله آتش بود همه جا... ⭕️ جگرشان هم آتش گرفته بود. حال هر کسی که زنده مانده بود، بد بود. حاجی... حاج آقا کجاست؟» در شوک حادثه این اولین سؤال همه کسانی بود که سالم به هم می رسیدند. حامد و همکارش مهدی یزدیان از اولین کسانی بودند که از بیرون به پادگان رسیدند. آن دو در لحظه انفجار توی ماشین بودند و متوجه چیزی نشده بودند، اما مادر حامد بلافاصله زنگ زده بود که حامد به صدایی اومد از کار شما نبود؟ حامد از ته دل خندیده و گفته بود: «نه مادر جان کار ما که صدا نداره آنها فقط در هوای پرنشاط اتمام کار و آمادگی برای تست فردا بودند. ناگهان حامد پشت فرمان نگاهش به اطراف جاده افتاد و حس کرد که انگار خاک کنار جاده، پوکیده و مثل همیشه نیست 🏴 وقتی به روستای قبچاق رسیدند و شیشه های شکسته و ازدحام مردم را در خیابان ،دیدند دلشان شور افتاد اما شک نکردند که ممکن است بلایی سر خودشان آمده باشد وقتی به سمت مدرس پیچیدند ناگهان یک تکه بزرگ سوله آبی رنگ وسط جاده دیدند؛ آنجا با مدرس قریب یک کیلومتر فاصله داشت. تیکه سوله آبی... چطور اینجا پرتاب شده؟! زلزله افتاد به جانشان... یک نفر از نیروهای فلق همانجا ایستاده بود که حامد و مهدی را شناخت و فقط با تأثر سری تکان داد دیگر تمام وجودشان آتش شده بود به سرعت به راهشان ادامه دادند. کمی جلوتر ارتش یک موقعیت صحرایی داشت که چند نفر از نیروهایش بیرون آمده و روی کپه خاکی به سمت مدرس نگاه میکردند. ادامه دارد https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
🕊فصل شهادت قسمت دهم 🔴او به خاطر اینکه مسئول انهدام سوختهای فاسد شده در مدرس بود این صدا را بهتر از همه میشناخت و میدانست این صدای یک انهدام کنترل شده نیست. به محض انفجار، دویده بود پشت بام آپارتمان پنج طبقه ای که پدرش ساکن آن بود، و تا دیده بود دود بلندی از سمت مدرس به آسمان میرود بر سر زده و دویده بود سمت ماشین تا به مدرس ،برسد در حالی که تلفنش زنگ زده و صدای مضطرب امیر یکرنگ یکی از همکارانی که آن روز شیفت کارش نبود بلند شده بود که: «مجید بدو که صدا از مدرسه!( شب قبل انفجار ،عروسی مجید بود ، دشتبان و علی و یوسف و علی اصغر و امید از مهمانان آن شب( جمعه شب) بودند که پس از پایان عروسی به مدرس آمده بودند و مجید نمی دانست که حالا فیلم عروسی او آخرین لحظات دنیوی تعدادی از کسانی است که در همین لحظه روحشان پرکشیده ) ⭕️حامد که شوکه شده بودشهید محمد غلامی را دید و با همۀ وجود گریست... هنوز جرثقیل قطعه گلوگاه نازل را که روز نگذاشته عرفه حاج حسن گفته بود به خاطرش دست تک تک بچه ها را میبوسد بر زمین بود ولی مردی روی زمین افتاده بود که بهترین رفیقش در مدرس بود؛ مهندس غلامی که همۀ ایده های حاج حسن را در قالب اعداد و طرح ها می ریخت و همیشه با یک لپ تاپ کنارش بود. 📌«خدایا! آیا محمد به این راحتی و زیبایی خوابیده؟ پس بقیه کجایند؟ تکه پاره های بدن مال کیست؟! خدایا! حاج آقا کجاست؟ کاش در سوئیت خودش باشد... خدایا کاش همۀ ما برویم کاش همه چیز ،بسوزد اما حاج آقا سالم باشد حامد دید که سوئیت تقریباً سالم و سرپاست شیشه هایش شکسته و درهایش باز بود، اما نه حاج حسن آنجا بود، نه حاج محمد سلگی یا مهدی نواب انار سرخی که دیشب جهان برای حاج آقا آماده کرده و مثل گلی زیبا توی بشقاب گذاشته بود، دست نخورده روی میز مانده بود ⭕️اما زیر پرده ای از غبار مدرس که همه جا را پوشانده بود. تعدادی از بچه های ،مدرس که معجزه وار سالم مانده یا زخم های جزئی برداشته بودند در هر سو پراکنده بودند بیشتر زخمیها پشت خاکریز اطراف پادگان، مات و مبهوت منتظر بودند تا انفجار و لهیب آتش کمتر شود عده ای هم کنار سوله جدید مکانیزه بودند که بچه های پیمانکار ،برق در طبقه دوم آن میان آتش گیر افتاده بودند و کمک میخواستند. حامد همه را میدید و مبهوت و برسرزنان هر سو می رفت تا اثری از حاج حسن بیابد. بچه های مدرس باور نمی کردند قطعی های مکرر برق آن روزشان، پیگیری های مداوم مهدی دشتبان زاده و علی کنگرانی که میخواستند مشکل را حل کنند، حضور پاک حاجی محبوب شان که خودش از این سوله به آن سوله میرفت، این طور به سر رسیده باشد. آخ خدایا! این چه روزی ست. شنبه تلخی ست!( شنبه ؛؛؛؛یکی از نفرات امنیتی که حاجی او را از کار امنیتی به آنجا کشانده بود همان روزهای اول با تکرار کلمه شنبه به یهود مرتب دشنام میگفت و ما نمی دانستیم ...) 🕯عده کمی که بعد از نماز به غذاخوری رفته بودند زنده مانده بودند. مهران ناظم نیا یکی از آنها بود که زخمی و موج گرفته از زیر آوار غذا خوری بیرون آمده بود و با حیرت اطرافش را مینگریست قلبش آتش گرفته بود و باورش نمیشد خواب نمی بیند. برادرش ياسر هم آنجا زخمی و حیران از زیر آوار بیرون آمده بود مهران تمام نیروی ذهنی اش را جمع کرد و در حالی که خون از سر و صورتش می چکید دوید سمت ساختمان فرماندهی که هنوز سرپا بود و عنوانش به چشم میزد ساختمان سردار شهید احمد کاظمی قبل از هر چیز رفت به اتاق کارشان و هارد کامپیوترهای خودش و سیدرضا میرحسینی را برداشت تا دست غریبه نیفتد ساختمان اداری تقریباً سالم، اما خالی خالی بود. چون همۀ آنهایی که ظاهراً نیروی اداری ،بودند همیشه همراه حاجی در وسط میدان بودند. چطور باید پیدایشان میکردند؟ مدرس جای بزرگی نبود و نیروی زیادی نداشت اما حالا چرا هیچ جا را نمیشد شناخت؟! ده ها تن سوخت آنجا مهیا بود و معلوم بود انفجار میکسر و بعد انفجار سه سوخت ،بزرگ که در حال پخت در اتوکلاو بودند چه آتشی آفریده بود. دوباره برویم به لحظات اول انفجار یونس که موج به زمینش کوبیده بود با دیدن بچه های فنی که به سمت خاکریز می‌دویدند و او را هم صدا می‌زدند رفت سر خاکریز رسید، همه پشت خاکریز دست را روی سر گذاشته دراز کشیده بودند پشت سرش را که نگاه کرد و آن همه آوار و آتش و انفجار را دید داد زد : یوسف او دوید به سمت محل انفجار ادامه دارد https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
🔰 روزهای سخت این روزها ، زمانی بود که حاج حسن برای تامین بودجه پروژه قائم از مسئولین مختلف دعوت میکرد از نمایشگاه امام علی ع که تمام نوآوری ها در آن نمایش داده میشد دیدن کنند. او در چند جبهه مختلف میجنگید، بچه های مدرس به قول خودش روی بمب راه می‌رفتند حاج حسن امروز که دست نیافتنی شدی قدر تو و آن بچه ها بیشتر معلوم میشود اما حیف https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
🕊 فصل شهادت قسمت یازدهم ⭕️او دوید به سمت محل انفجار ابوالفضل و بچه های پشت خاکریز مسیری را دویدند تا او را بگیرند ابوالفضل داد میزد برگرد الان تیکه تیکه میشی اما او فقط میدوید همه برگشتند ، جز حمید که هر روز با یونس به خانه میرفت ، او نتوانست دوستش را تنها بگذارد ، دوستی که هر روز باهم خندیده بودند و امروز باید گریان به دنبال برادرش بگردند 🚨هر دو هرچه جلوتر می‌رفتند قدم هایشان سست تر و اشک شأن سرازیر تر میشد رسیدند به اولین نیم تنه انسان برگرداندندش صورتش کامل بود یونس از حمید پرسید ؛ این یوسفه؟!!! حمید زبانش را به زحمت چرخاند و گفت : نه وحیده ، نه رسوله !!! مگر میشد آنکس که انفجار او را دونیم کرده را راحت شناخت مگر حال یونس و حمید و هرکس با چنین صحنه ای روبرو شود طبیعی بود که بتوانند تشخیص بدهند آنها درحال تجربه و تماشای صحنه هایی بودند که جز نادر ترین اتفاقات جهان بود و شاید میلیون ها انسان در طول ۱۰۰ سال عمر یک هزارم شبیه چنین صحنه ای را نبینند آنها کمتر و بیشتر همگی تحت تاثیر موج انفجار و شوک حادثه بودند ضربه موج آنقدر ویرانگر بود و شک حادثه انقدر بزرگ که او از دوستش میخواست برادرش را بشناسد درحالیکه اشکش روی صورت آن شهید می‌ریخت قطره خونی از گوشه چشم آن شهید آمد و مانند اشک به میان محاسنش رفت آرام روی زمین گذاشتند و جلوتر رفتند دود حاصل از سوخت ها باعث شد نشستند و عق بزنند ، انگار تمام دل و روده شان میخواست بیرون بریزد نفس کشیدن سخت شد میان سرفه و حالت استفراغ آنها پیش می‌رفتند درحالیکه هرکس با تمام توان درحال دور شدن ازین معرکه بود درحالیکه راه می‌رفتند یک ظرف پر از مواد شاید ۴۰۰ کیلو ناگهان منفجر شد و به هوا رفت اما آنها نه تکان خوردند نه آسیبی دیدند آنها شوک بزرگترین خورده بودند که این انفجارها آنان را از آن خارج نمی‌کرد 😭کمی این طرف تر حاج حسن روی زمین عریان و زخم خورده مدرس افتاده بود مدرس همان جایی بود که حاج حسن در جواب انتقاداتی که می گفتند آنجا ریخت و پاش میشود بارها گفته بود: «بچه های مدرس هر روز دارن روی بمب راه میرن من باید هر چقدر میتونم به اینا خوب برسم چون این بچه بسیجیا مثل زمان جنگ این خط و نگه داشتن اگه دنیا رو بهشون بدیم در برابر کارشون ارزشی نداره اما بهترین رسیدگی به بچه های ،مدرس همین بود که خودش در تمام لحظات. با آنها بود صادقانه دوستشان داشت و این را ابراز میکرد میکوشید مشکلاتشان را حل کند و می گفت من به شما افتخار میکنم... الان هیشکی نمیدونه شما چه کار بزرگی دارید می کنید، بچه ها من شما رو با صد تا مهندس مدعی عوض نمی کنم.» حالا بچه های باقی مانده ،مدرس میان آتش و خون بر سر میزدند و نگران مردی بودند که در جاذبه اش همه برای شهادت آماده شده بودند.... او رفته بود و فقط عده کمی را با خودش به سفر شهادت برده بود. حامد با چشمان اشک بار از هرکس که میرسید سراغ حاجی را می گرفت. بارها از جایی که پیکر حاجی افتاده ،بود گذشت اما او را ندید روی تنِ بیقرار حاج حسن، تکه ای پالت افتاده و او را از چشم جوانان ،مدرس در امان گرفته بود شاید خودش می دانست جوانها طاقت دیدن بدن باره پاره اش را ندارند. شاید دوست داشت به دست یکی از بچه های قدیمی جنگ پیدا شود. 📌حامد دیگر رمقی برای ماندن نداشت نیروهای زیادی از آتش نشانی و آمبولانس با احتیاط وارد مدرس میشدند حامد گویی مطمئن شد که دیگر حاج حسن را نخواهد دید، اما کارشان چه؟ حتماً حاج حسن نگران و پیگیر کارشان بود نیرویی در درونش گفت: «اینجا دیگه برای تو کاری نیست برگرد سر کارت. با چشم های خیس و خون گرفته آخرین نگاه را به مدرس کرد و رفت. میان آتش و دود جویهای کوچ خون را میشد دید و تکه پاره های بدن سوله سوخت از تن بی سر حاج حسن هم چندین جوی خون جاری بود ،از سر و صورتی که دیگر نبود ،از پهلوی شکافته و دست و پای قطع شده اش 🕊حسن روضه مجسم شده بود دیگر از چشمهای باحیای مهربانی که بر گناه بسته بود زبانی که هرگز غیبت و بدگویی کسی را نکرده بود و سر شیدایی که از اولین روزهای جهاد برای شهادت آماده کرده بود، هیچ نشانی نبود حسن با تمام صورتش به خدا رو کرده بود و حالا دیگر هیبتش حسینی شده بود؛ همان طور که آرزویش را داشت. ⭕️تن بی سرِ حسن را فتاح فرمانده پادگان ،فلق پیدا کرد؛ اما هنوز مطمئن نبود او حاج حسن باشد عبدالحسین کریمی و مجید نواب ( برادر شهید مهدی نواب ، قصه و رسم برادرها در مدرس قصه غریبی است که در قسمتی با یک خاطره تکان دهنده از آن روایت میکنیم) به دادش رسیدند. آنها بچه های جنگ بودند، اما چیزی که میدیدند وحشتناک بود صدای فریاد مجید که هراسان دنبال برادرش بود در میان صدای انفجارات گم میشد حسن آقا! مهدی ! ممد! ادامه دارد 🌱کانال شهید علی کنگرانی https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
🔴 آخرین دورهمی یاران حسن آقای مقدم از راست : شهید سعید نبی پور ، شهید علی اصغر منصوریان ، و از چپ ،: شهیدان رسول بهرودی و محمدحسین زلفی ..🌱کانال شهید علی کنگرانی https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
🕊فصل شهادت قسمت شانزدهم ⭕️دوباره شروع به جستجو کردند پاییز بود و غروب زودتر از آنچه که فکرش را میکردند رسید ، یک ماشین ون با شیشه دودی میخواست این نفرات جامانده را به قرنطینه ببرد اما مگر میشد اینها را از رفقای شان جدا کرد چه غروب تلخی بود ، با هر زحمت و سختی آنها به پادگانی دیگر منتقل شدند تا فردا تکلیف معلوم شود طولانی ترین شب زندگی لااقل برای یونس بود ، او مطمئن بود که برادرش شهید شده ، وضع پیکرهای شهدا را که دیده بود عقل و منطق به او می‌گفت که از برادرت هیچ چیزی پیدا نمیکنی 📌 اما احساس او که بعد باعث شد مسئولیت تفحص پیکرهای را به او بسپارند از هرچیزی قوی تر بود ، همان احساسی که باعث شد بیشتر از ۶ ماه پس از انفجار قطعه سالم سالمی از یکی از شهدا را پیدا کند موضوعی که بچه های معراج شهدا هم که عمری با شهدا سروکار داشتند نمی‌توانستند بپذیرند اتفاق در ۲۱ آبان رخ داده بود ، در سرمای پاییز و در اوایل خرداد و در گرما و محیط باز او این تکه پیکر را سالم یافته بود کار به جایی رسیده بود که سرگرد مهندس مهران ناظم نیا که تنها بازمانده از جمع فرماندهان مدرس بود روزی او را صدا زد و آرام از او پرسید : تو با شهدا ارتباط داری؟؟؟ سئوالی که خود یونس هم پاسخی برای آن نداشت اما گویا بچه های حاج حسن تصمیم داشتند فقط به او رخ بنمایانند در ادامه داستان بچه های مدرس به تمام اتفاقات عجیبی که در آن مدت بر کربلای مدرس گذشت خواهیم پرداخت 🚨برگردیم به ادامه خط داستان ، سید می‌گوید: ما را که به پادگان دیگری بردند آسایشگاهی را خالی کرده و بچه های بازمانده که چند نفری فقط زمان حادثه در پادگان سالم مانده بودند و باقی بیشتر کسانی بودند که شیفت دژبانی روزهای بعد بودند و بعد از آن صدای هولناک خود را به مدرس رسانده بودند شیفت کار دژبان ها ۲۴ ساعت به ۴۸ ساعت بود آنها که مدرس را درحالی ترک کرده بودند که همه چیز به قول حاج حسن مهیای جشن فینال بود لحظه ای به مدرس بازگشته بودند که دیگر نه اثری از آن همه جنب و جوش و سرزندگی بود و نه شیفت قبلی آماده تحویل بود جز یک نفر از آنها که آن زمان در داخل اتاق دژبانی درب مدرس بود و خرده شیشه ها زخمی اش کرده بود بچه ها روی تخت های آسایشگاه پادگان قرنطینه دراز کشیدند اما او حتی نتوانست یک دقیقه لبه تخت بنشیند با خودش فکر می‌کرد که باید چه چیزی به خانواده محمود ( شهید محمود داسدار) بگوید ، آنها که پسر دیگرشان محمد را چند سال قبل در مدرس از دست داده بودند چون آن روز محمود ماشینش خراب بود و با او به مدرس آمده بود و قرار بود شب هم او را به خانه برساند تصور چهره خانواده محمود دوباره قصه تلخ شهادت محمد را پیش چشمش مجسم میکرد ، محمد درست جلوی چشمان او شهید شده بود و این بار محمود ، اما این بار بر خلاف محمد او حتی مطمئن نبود که پیکری از محمود باقی مانده باشد که لااقل بتواند قول آن را به خانواده اش بدهد این فکرهای آزاردهنده در کنار آمدن و رفتن های دیوانه وار یونس او را بیشتر آزار میداد به بقیه که نگاه میکرد که ظاهرا خوابیده اند حس غریبی او را مچاله میکرد او قبلا شهادت محمد و بافقی و ایوب را دیده بود اما این بار تمام دوستانش رفته بودند این بار با تمام بارهای قبل فرق می‌کرد بارهای قبل حاج حسن بود که تکیه گاه او و خانواده ها و بقیه بچه ها باشد اما این بار احساس می‌کرد دنیا خراب شده روی سر او ، اشتباه هم نمی‌کرد بدون وجود حاج حسن بچه های بازمانده واقعا یتیم شدند وقتی فرمانده و تمام معاونان و افراد مهم دور و برش هم با او رفته بودند چه کسی وضع آنها را درک میکرد ، در مدرس که با توجه به حساسیت کار هیچ کس نمی دانست آنها چه کار می‌کردند و شب و روز چه خطرهایی را از سر گذرانده بودند روزهای تلخی در انتظار آنها بود تنها جمله ای که میشد گفت این بود که آنها واقعا یتیم شده بودند حاج حسن حتی وجودش اگر دست یا پایش قطع میشد مانند کوه تکیه گاه و حامی آنان بود تمام داغ بچه های مدرس و آن خرابه ها یک طرف و آن پیکر چاک چاک حاج حسن یک طرف 😢 با خودش فکر می‌کرد، خوش بحال بچه ها که با حاجی رفتند کپی یا درج این پست ممنوع است ادامه دارد ادامه دارد.. 🌹کانال شهید علی کنگرانی🌹 @shahid_ali_kangarani