eitaa logo
شهید آرمان علی‌وردی
9.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
956 ویدیو
90 فایل
💠 تنها کانال رسمی طلبه‌ ی بسیجی شهید‌ آرمان‌ علی‌وردی 💠 🔰 ارتباط با ادمین @M_ArmaneAziz ولادت: ۱۳ تیر ۱۳۸۰ شهادت: ۶ آبان ۱۴۰۱ 📍مزار شهید: بهشت زهرا (س) ، قطعه ۵۰ ، ردیف ۱۱۷، شماره ۱۵
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم "تکثیر" تکثیری خیلی شلوغ نبود؛ ولی من باز هم کمی دلهره داشتم. ظاهر دانشگاه آرام بود؛ ولی می‌دانستم همه تحت بمباران شدید عملیات روانی دشمن‌اند برای اعتصاب سه روزه. دیشب هم خبر رسیده بود که امروز قرار است مسلح بیایند و چادر بکشند و... خلاصه من شخصا دوتا روسری سر کرده بودم و سفت‌تر از همیشه بسته بودمش که از دست رضاخان‌های کوچکِ کف دانشگاه در امان باشم. حالا تصور کنید در چنین فضایی، عکس شهید علی‌وردی را تحویل داده‌ام به تکثیری که برایم پنجاه‌تا پرینت رنگی بگیرد تا فردا به مناسبت روز دانشجو و چهلم شهید، هدیه بدهم به دوستانم. خانم فروشنده، عکس را وقتی باز کرد که یکی دوتا دانشجوی دیگر پشت سرمان ایستاده بودند. آرمان، با آن چهره بسیجی و حزب‌اللهی‌اش، از روی نمایشگر به همه‌مان لبخند می‌زد. خانم فروشنده، کمی به تصویر آرمان نگاه کرد. من هم از سر خامی، ظاهرش را قضاوت کردم و حجابی که چندان محکم نبود. گفتم الان است که چندتا حرف درشت بارم کند و... گفت: آرمان مال اصفهان بود؟ گفتم: نه... تهرانی بودن. -از شهدای امنیته؟ -بله. بدون این که از لبخند آرمان عزیز چشم بردارد، پرسید: چطور شهید شده؟ لحن سوالش بوی همدلی می‌داد و مرا از قضاوت زودهنگامم شرمنده می‌کرد. گفتم: توی شهرک اکباتان، بخاطر این که ریش داشته بهش حمله کردن و زدنش... نتوانستم بقیه‌اش را بگویم. هیچ‌وقت نمی‌توانم ماجرای شهادت آرمان را برای کسی تعریف کنم؛ یعنی بغض اجازه نمی‌دهد. خودش جمله‌ام را تکمیل کرد: انقدر زدنش که شهید شد؟ -آره... -یعنی گارد ویژه و اینام نبوده؟ -نه... بسیجی بوده؛ ولی اون لحظه اصلا تنها بوده و کاری به کسی نداشته. فقط بخاطر این که ریش داشته گرفتنش. چشمان خانم فروشنده، پر شد از حیرت و اندوه: وای... بنده خدا... یعنی اصلا کسی رو نمی‌زده؟ -نه بابا، اگه می‌زد که اینطوری سی نفری نمی‌ریختن سرش! لبش را گزید: وای باورم نمی‌شه. آخه یعنی چی؟ فقط بخاطر قیافه‌ش؟ کمی بیشتر توضیح دادم: طلبه هم بوده. توی کیفش کتابای دینی پیدا کردن... ازش خواستن به رهبر توهین کنه، حاضر نشده توهین کنه. بدتر زدنش؛ رفته توی کما و دو روز بعد شهید شده. چندبار نچ‌نچ کرد، لب گزید و مادرانه گفت: آدم جگرش کباب می‌شه. آخه به چه گناهی؟ بیچاره مادرش... چقدر هم جوون بوده... چند سالش بوده؟ -بیست و یک سال. خانم فروشنده غمگین‌تر شد؛ و منزجرتر از قاتلان آرمان: دیروز هم توی اخبار نشون می‌داد قاتلای یه بسیجی رو توی دادگاه آورده بودن. نامردها چقدر راحت تعریف می‌کردن که جوون مردم رو کشتن... آخه انسانیت‌شون کجا رفته؟ اعتراض به جای خود... ولی آخه این کارا رو چطور می‌تونن انجام بدن؟ مگه انسان نیستن؟ پنجاه‌تا آرمان برایم پرینت کرد. از جان و دل مایه گذاشت برای چیدن تصاویر در صفحه؛ واقعا از جان و دل. حتی به همکارش گفت تخفیف بدهد؛ چون کار شهید است. همکارش هم چشمش به عکس آرمان افتاد و یک دور دیگر، ماجرای آرمان را پرسید. و من یک دور دیگر، با بغض در گلو و خلاصه، ماجرای آرمان را گفتم. دوباره مواجه شدم با همان واکنش مادرانه؛ باز هم از سوی بانویی که فقط حجابش مثل من نبود. درباره آرمان حرف زدیم. یک داستان درباره آرمان برایشان فرستادم. وقتی از تکثیری بیرون آمدم، هنوز داشتند با هم درباره آرمان عزیز صحبت می‌کردند. درباره مظلومیت بسیجی‌ها و شهدای امنیت. درباره تفاوت اعتراض و وحشی‌گری و درباره انسانیت... ---------- 📣 کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy
بسم الله الرحمن الرحیم "یخ‌زده" با دندان گوشه لبم را می‌جوم و استاد سرم داد می‌زند: پس وقتی می‌گی الگوی من حضرت زینبه داری خودتو گول می‌زنی. وقتی سر روضه حضرت زهرا گریه می‌کنی و حواست نیست حضرت زهرا برای تبیین در تک‌تک خونه‌ها رو زد، گریه‌ات رو قاب کن بزار تو طاقچه دیوار چون هنوز نفهمیدی حضرت زهرا واسه چی تو کوچه دنبال علی می‌دوید... چشم‌هایم پر از اشک و بغضم منتظر یک تلنگر دیگر است تا بشکند. روسری‌ام را جلوتر می‌کشم و با صدای لرزان می‌گویم: نمی‌تونم استاد. این چیزایی که من می‌نویسم به درد نمی‌خوره. کی آخه با نوشته‌های من به راه راست هدایت می‌شه؟ نمی‌تونم، می‌ترسم... توی چشم‌هایم خیره می‌شود و با صدای آرام‌تری می‌گوید: ببین دختر من! قرار نیست با حرفای تو کسی مستقیم به راه راست هدایت بشه! ولی تو بلدی با کلمه‌ها بازی کنی؛ می‌تونی با سر انگشت هنرت اونا رو انتخاب کنی و کنار هم بچینی. از چی می‌ترسی؟ از کی خجالت می‌کشی؟ می‌تونی چهار روز دیگه تو چشمای حضرت زینب نگاه کنی بگی نمی‌تونستم؟ می‌تونی سرتو جلوی حضرت زهرا بالا بیاری؟ واقعا می‌تونی؟ اشک‌هایم پایین می‌ریزد و لب می‌زنم: نه... چند ساعت بعد انگشتانم روی صفحه کیبورد بازی می‌کنند... می‌نویسم: بسم الله الرحمن... پاک می‌کنم، می‌نویسم... پاک می‌کنم... این ترس یخ‌زده تا کجا قرار است گریبان مرا بگیرد؟! تا کجا قرار است کلماتم را منجمد کند تا شکوفه ندهند؟ شب قرار است با مهدیه برویم روضه. وارد فضای حسینیه که می‌شوم دلم می‌ریزد. گوشه ای می‌نشینم و ساکت و آرام به دیوار تکیه می‌دهم و موقع سخنرانی پیام‌ها را بالا و پایین می‌کنم. - اغتشاشگران باعث تعطیل شدن برخی مغازه‌های بازار بزرگ تهران شدند... - جلسه امشب مسجد با موضوع فتنه اخیر. - خواهر آرتین: او هنوز سراغ مادرم را می‌گیرد... - شهادت طلبه جوان در تهران... روی پیام آخر مکث می‌کنم. توی ایتا سرچ می‌کنم: آرمان علی وردی. فیلم را باز می‌کنم. یا حسین از دهانم نمی‌افتد. دستانم یخ می‌کنند. دلم می‌خواهد از این همه قساوت جیغ بکشم. چطور می‌توانند؟ چطور... روضه‌های فاطمیه توی سرم می‌چرخد: در وسط کوچه تو را می‌زدند... انگار صدای ناله زینب را حوالی گودال می‌شنوم: غریب گیر آوردنت... مهدیه سر برمی‌گرداند و می‌گوید: حسنا خوبی؟ چرا رنگت پریده؟ بریده بریده میگویم: وای مهدیه... مهدیه بچه مردمو رو کشتن چون به آقا فحش نداد. وای، مهدیه وای... و چادر روی صورتم می‌کشم، امشب من روضه خوان لازم ندارم، ولی روضه خوان می‌خواند و من نفسم بالا نمی‌آید. روضه زینب می‌خواند... با چشم های بسته تصور می‌کنم: زینب با ابهت وسط مجلس یزید ایستاده و سر او داد می‌زند: آیا این از عدل است که زنان و کنیزان تو در پرده باشند و دختران رسول الله اسیر؟ می‌بینم که لحظه به لحظه چهره یزید بیشتر در هم می‌رود و چشمانش از ترس دودو می‌زنند. زینب سر بالا می‌گیرد و می‌گوید: جز زیبایی چیزی ندیدم... و یزید بهت زده نگاهش می‌کند. او می‌نشیند و مانند یک اقیانوس اهل حرم را در آرامش و صبوری‌اش غوطه‌ور می‌کند. سایه می‌شود تا تن رنجور سجاد در خنکایش جان بگیرد. با حوصله اشک‌های رقیه را پاک می‌کند و سرش را می‌بوسد... میان اشک های مردم می‌شکنم، کاش قطره ای اقیانوس صبر و شجاعتش را به من بدهد... آخرهای هیئت بوی عطر عربی تو فضا می‌پیچد. صدای گریه‌ها اوج می‌گیرد. با دیدن پرچم گنبد حرم حضرت زینب قلبم تند تر می‌زند و چشم‌هایم تار می‌شوند. خاک می‌شوم و روی پرچم می‌نشینم. سراسر چشم می‌شوم و پرچم را می‌بوسم. همه کلماتم سلام می‌شوند تا به گنبد طلایی برسند. ترس یخ‌زده‌ام آرام‌آرام آب جاری می‌شود. خشم می‌شود، بغض می‌شود، اطمینان می‌شود. زینب برایم قطره‌ای از اقیانوسش را فرستاده. باید بنویسم... برای آرمان... بعد از روضه، دستم روی صفحه کیبورد می‌چرخد. می‌نویسم: بسم الله الرحمن الرحیم... السلام علیک یا سیدتی یازینب... برای آرمان عزیز ما... ---------- 📣 کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy