کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_سوم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 اما تو ناامید نشدی. همان شب با خانه هماهنگ کردی. صبح
.[﷽].
#روایت
#مجنون_حضرت_عشق🌹
#قسمت_چهارم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
شلخته تر از سربازها ندیدم. از جنگ که برمیگردند یکی دستش را، یکی پایش را، یکی دلش را و حواس پرتترین آنها خودش را جا میگذارد.
آن دیالوگ پرویز پرستویی را یادت هست؟ همان دیالوگ معروف آژانس شیشهای :« میدونی یه گردان بره خط، گروهبان برگرده یعنی چه؟ می دونی یه گروهان بره خط، دسته برگرده یعنی چه؟ می دونی یه دسته بره خط ، نفر برگرده یعنی چه؟»
مگر تا آن موقع این چیزها را نشنیده بودند که انتظار داشتند آنهایی که روی زمین افتادهاند از خودشان نباشند. دو نفری روی زمین افتاده بودند و علی با خودش گفته بود حتما همین شهدای سوری هستند. نزدیکتر که شد با خودش گفته بود چرا لباسهای ما رو پوشیدن؟ بازهم توجه نکرد. شاید هم میخواست خودش را گول بزند که فکر کرد حتما لباس هاشون مثل مائه.
آن شب آن قدر تاریک بود که علی تو را پشت ماشین گذاشت، اما تو را نشناخت. اصلا مگر میشد تو را شناخت؟ هنوز هم نمیدانستند شما از بچه های خودشان هستید، تا اینکه بهدارتان بالا رفت تا ببیند شهدا چه کسانی هستند. اسم احمد را که آوردند بهدار خشکش زد. احمد رفیق و هم مسجدی اش بود. با هم آمده بودند منطقه. اسم احمد که آمد علی تازه فهمید شما از بچه های خودشان هستید.
عجب شب عجیبی بود. به گمانم مقداد و علی در یک حال بودند. هردو دلواپس و دلنگران. آن شب هر جا جمعی در حال صحبت بودند با ورود علی ساکت میشدند. هرچقدر هم که از دیگران درباره مجروحها و شهدا میپرسید کسی جوابش را نمی داد. سراغ برادرش را میگرفت ولی کسی چیزی نمیگفت. بعضی ها حتی با دیدن علی مسیرشان را عوض کرده بودند.
چه شب سردی بود آن شب. تا صبح توی خیابانهای سرد العیس پست دادند. دو دستهای که دیشب ناقص شده بودند با هم یکی شدند و قرار شد با گروه علی برای پاک سازی به خط بزنند. بهشان گفته بودند:« بچههای زینبیون قراره از روبرو بیان. به سمت روبرو تیر نزنید. ولی از خونهها هرکی بیرون اومد بزنید.»
3روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•| @shahid_dehghan |•
⸢بسمـرَبــالعشقــ♥️⸥
زمینگیر بودن عجب دردی شده..
اما درد بی بال و پریام وقتی درمان
میشود که بفهمم دردمندم ...
بی دردی روزگارمان را تباه کرده ...
کمی درد مقدس لطفا 💔
⦅شھیدمحمدرضادهقانامیرے⦆
❜ شهادت، بالنمیخواد، حالمیخواد... ❛
🗒️ چهارشنبه ۱۴۰۰٫۸٫۱۹
🆔 • @Shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
•[﷽]• 「📌| #اطلاعیه 」 بسمربالشهداءوالصدیقین🌱 ششمینسالگردشهادتشهیدمدافعحرممحمدرضادهقانامی
•[﷽]•
「📌| #اطلاعیه 」
بسمربالشهداءوالصدیقین🌱
ششمینسالگردشهادتشهیدمدافعحرممحمدرضادهقانامیری و شهداییگانویژهفاتحین
⏰|زمان:
جمعه۲۱آبان۱۴۰۰ازساعت۱۴:۳۰
🏠|مکان:
خیابانآزادیجنبناحیهمقدادسپاه
مهدیهامـامحسنمجتبےعلیهالسلام
🚆 دسترسیمترو: ایستگاهدکترحبیبالله
🕌 موقعیتروینقشه:
https://maps.app.goo.gl/GcUSuuUEPdAGCai16
😷|بارعایتپروتکلهایبهداشتے
#انتشارباشما
#شهدایاربعهحلب🕊
#کنگرهشهدایدرپناهحرم
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🆔•| @shahid_dehghan|•
﷽
#خاطࢪه💚
دهه محرم در سوریه بودیم.
در "ریف حلب" دو سه شب گردان ما و چند شب گردان او به شکل دید و بازدید هیئت می گرفتیم،این در بین گردان ها رسم بود. یک شب ما مهمان گردان او بودیم. دو حلقه پشت هم تشکیل دادیم و مشغول عزاداری شدیم. ناگهان در تاریکی، شخصی را دیدم که به نظرم آشنا آمد. کمی خود را جا به جا کردم تا ببینم چه کسی است.
محمد رضا بود. به شدت ضجه می زد و گریه می کرد.
ناگهان به دلم افتاد که او شهید می شود، اما به خاطر روحیه شاداب و پرنشاطش به فکرم خندیدم و به خودم قبولاندم که به این زودی ها شهید نمی شود.
گفتم که او ضد گلوله است، اما سرنوشت چیز دیگری شد.
#ابووصال
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#روزشمارشهادت
[٢روزماندهتاشهادت🌹🍃]
🆔@shahid_dehghan
17.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•[﷽]•
「📌| #اطلاعیه 」
| درپناه حرم |
{ششمینسالگردشهادتشهیدمدافعحرممحمدرضادهقانامیری}
⏰|زمان:
جمعه۲۱آبان۱۴۰۰ازساعت۱۴:۳۰
🏠|مکان:
خیابانآزادیجنبناحیهمقدادسپاه
مهدیهامـامحسنمجتبےعلیهالسلام
😷|بارعایتپروتکلهایبهداشتے
منتظرحضورتانهستیم...❤️
#انتشارباشما
#شهدایاربعهحلب🕊
#کنگرهشهدایدرپناهحرم
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🆔•|@shahid_dehghan|•
+امام حسن(علیهالسلام)میفرمایند:
آنچه را از دنیا طلبیده ای و بدان نرسیدهای ، به منزلهی آن پندار که «هرگز» به اندیشهات خطور نکرده است...
﴿میزان الحکمه ج۳ ص۶۸﴾
✍🏻بین این همه هدف و آرزو، بین تمام خواستههامون، قطعا هستن مواردی که نشه، نرسیم...
آروممون میکنه این کلام آقا...
بهش فکر کنیم،از نو شروع کنیم✨
#مشقعشق♥️
#وصالنویس 🌱
@shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🦋| #پست_اینستاگرام_مادر_بزرگوار_شهید
روزشمارمادرانه۲
هیچ میدانی، الان دقیقا ۱۴ روز هست که شبها و روزها به خانه نیامده ای، در مدرسه سرم را به پسر بچه های قد و نیم قد که چهره کودکی تو را در صورتهایشان می کاوم، گرم میکنم، تا عبور ساعتها را متوجه نشوم، زمان در مدرسه تند به سرعت برق و باد میگذرند، شاید به این خاطر است که میخواهند من را به گوشه دنج خانه پرتاب کنند، جایی که نبودت بی تابم میکند، من قوی و سرسخت بار آمده ام اما نمی دانم چرا این دفعه... خانه ایی که گاه و بی گاه وارد اتاقت میشوم و نظاره گرِ لباسها و کیفت پشت آویز در، دست رویشان می کشم و دور از چشم بقیه بویشان میکنم و عطر دل انگیز وجودت را تا عمق جانم می فرستم. امروز شورای دبیران داریم، دل آشوبه ی اخیرِ چند روزه من مانع نظم در انجام وظایفم نیستند، منتظر حضور همکارانیم، هنوز یک ربعی از شورا نگذشته است که موبایلم زنگ میخورد، شماره ایی ناشناس و عجیب، جهت پاسخگویی از اتاق شورا بیرون میروم. دلم میخواهد دور باشم از راهروی مدرسه، فلذا قدم در حیاط می گذارم ، و جواب میدهم: بله سلام بفرمایید.
صدایی نمی آید، بوقی آزاد در دلم غوغایی بر پا میکند، دستانم یخ کرده اند، منتظر می ایستم و به آسمان نگاه میکنم، قلبم گواهی تلفن محمدرضا را میدهد، خداخدا میکنم دوباره زنگ بخورد، موبایل مثل اسفنج مچاله شده در دستانم فشرده شده است، نفسم حبس، زنگی دوباره، صدای قلب خودم را می شنوم: سلام مامان... خوبی.
احساس میکنم از عمق تاریخ، از دورترین جای ممکن در هستی، صدایش را می شنوم، صدایی ضعیف اما پر توان، آتشِ صدایش قلبم را آب میکند و همچون قطرات دانه های مروارید آسمانِ چشمانم را بارانی، خوش و بش میکند، صدای قهقهه مستانه اش شور میدهد به تک تک سلولهای وجودم،
- سلام عزیزم، کجایی مامان؟ چرا زنگ نمی زنی؟
سعی میکنم فقط بشنوم تا گرمای صدایش بر یخهای وجودم بنشیند.
خداحافظی میکند، من نیز.
دو دقیقه بیشتر طول نکشید این وصل، دلم نمی خواست تمام شود، اما شد.
زانوانم تاب بدنم را ندارند حال برگشت به اتاق شورا را ندارم در اتاقی دیگر می نشینم و های های بی صدا گریه میکنم، همکارانم نگران، یک نفر جلو می آید و در خلوتی دونفره جویا میشود.
بند دلم باز میشود و میگویم: برای پسرم، از من دور شده، خیلی طولانی، خارج رفته، برای تحصیل، علم آموزی، از نوع معنویش، عاشقانه، داوطلب، بسیجی، حضرت زینب، دفاع، حرم،
س...و...ر...ی...ه
|• @shahid_dehghan
رسانه چیست؟!
متخصص ها تاکیید دارن که بین رسانه (به عنوان بستر ارتباطات✌️🏻) و ابزار های رسانه ای مثل:
١_ زبان😳
٢_ میکروفن
٣_موبایل
۴_رادیو و تلویزیون
۵_و...
تمایز قائل نشیم!🤔
با توسعه فناوری شکل ها دیگری هم از رسانه رو شد که با رسانه های جمعی (mass media) تفاوت هایی داشتند👇🏻
رسانه های که امروزه به عنوان رسانه های اجتماعی یا (social Media)🗣 شناخته می شوند.
نیاز ما و رسانه...❕
#ادامه_دارد🕊
#روشنگری✌️🏻
#ناگفته_های_رسانه
🆔@shahid_dehghan
27.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|🌸🌿|••
یاسیدالکریـم خۅش آمدۍ🎊خۅش آمدۍ🎊
امـا۾هـادۍ(؏)مےفـرمایـنـد:
[خـطاب بہ یکی از اهالے رۍ]↜:بـداݩ که اگر
قبـر ؏ـبدالعظیم در شهر خـودتان را زیارٺ📿
کنی، همچـون کسی باشی کہ حسیـݩبنعلے(؏)❤️ را زیـارٺ ڪرده باشـد ...
{🖇میزانالحکمہ}
•🌱| @shahid_dehghan
1.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「📱|#استوری」
بَرادر جان... کاش دَر گوشِ ما
سِرِّ دِلبَران را نَجوا کُنی🕊🌿
2روز تا وصال🍂
#دمی_با_شهید
#یاد_شهدا_با_صلوات
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
•🌿| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_چهارم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شلخته تر از سربازها ندیدم. از جنگ که برمیگردند یک
.[﷽].
#روایت
#مجنون_حضرت_عشق🌹
#قسمت_پنجم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
بعد از اینکه بچهها با زینبیون به هم رسیدند و دست دادند. آمار شهدا را از بلندگو اعلام کردند. همان موقع فهمید که برادرش زخمی شده. مقداد که اسم رفیقش را نگفت. اما حتما همین علی بوده که مقداد دلداریاش میداده.
بعد هم که حاج قاسم آمده بود و دلداریشان دادهبود. ظهر روز بعدش چه روز سختی بوده برای بچهها. باید وسایل شما را جمع میکردند و به خانوادهتان میرساندند. هرکس مسئول جمعآوری وسایل یکی بود. همه با اشک چشم و خوندل وسایل شما را جمع میکردند. حتی حال حرف زدن هم نداشتند. دم غروب تصمیم گرفتند برایتتان هیئت راه بیندازند که هم بچه ها آرام شوند و هم بچه های آن گردانی که نزدیک شما بودند و فقط پنج دقیقه تا گردان شما فاصله داشتند برای تسلیت بیایند. رسم بود بینتان که هر گردانی که شهید میداد گردانهای دیگر برای عرض تسلیت میرفتند.
خبر شهادت شما که پیچید بچههای فاطمیون و زینبیون و بچه های گردان بالا و ارکان نیروی قدس برای تسلیت به محل اسکان شما آمدند. تقریبا همه آمدند. هرکس که نزدیک شما بود. چون همه تعریف فاتحین را شنیده بودند و شهرهای الحاضر و العیس شهرهای مهمی بودند. فاتحین! چه اسم خوب و مناسبی روی گردان شما گذاشته بودند. حالا همه برای شهدای فاتحین اشک می ریختند و حسرت میخوردند.
بعد از مراسم هیئت حدود ساعت نه و نیم شب فرمانده گفت:« جمع و جورکنید که امشب ده دوازده نفر برن تهران کار شهدا و زخمی ها رو انجام بدن.»
علی هم جزو آن ده دوازده نفر بود که به تهران برمیگشت.
2روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•| @shahid_dehghan |•