🌾|#وصال
خاطره¹
قسمت¹
من از بچگی به شهدا احترام میذاشتم ولی به شهدا اعتقاد نداشتم! پیش خودم می گفتم که خوب شهدا هم مردن
تا یه زمانی زندگیم توی مشکل عجیبی افتاد من مشکلات مختلفی توی زندگیم تجربه کردم ولی این سخت بود خسته بودم دل شکسته، آنقدر حالم بد بود که حتی قابل گفتن نیست به یه جایی رسیدم که اعتقادمُ از دست دادم! عادت قرآن خوندن به کتاب قبل از خواب و چادرم تبدیل شد به ماکسی وماکسی تبدیل شد به مانتو کوتاه .. به جایی رسیدم که از همه فراری بودم حتی خودم واطرافیانم. از خدا خواستم که اگه دوستم داری یا صدامُ میشنوی منو از این شهر ببر چه جوری نمیدونم خسته بودم خیلی😔
تا اینکه یه شب با اشک خوابم برد، توی خواب توی یه ماشین جنگی بودم که سه مرد داخلش بودن، با ماشین از وسط جنگ رد شدیم داعشی هارو دیدم حتی تیر اندازی شونو ولی آروم بودم!
به یه جایی که رسیدیم پیاده شدیم مردا گفتن کدوم از ما خواهرُ میرسونه؟! که شهید دهقان گفت من میرسونم! افتادم پشت سرش و شروع کردم به دویدن به یه جایی که رسیدم دیگه نمی تونستم، گفتم دیگه نمیتونم بهم گفت پاشو بهش گفتم مگه تو نمیدونی دیگه نمیتونم ادامه بدم گفت نه بلند شو ببین میتونی ادامه بدی یه تسبیح دونه قرمز از توی جیبش بیرون آورد داد به من شروع کردم به راه رفتن از بازار رد شدیم رسیدیم به کوچه و درب ورودی حرم حضرت زینب "س" از در که رفتم داخل دیگه شهید دهقان نبود نگاه کردم ولی ندیدمش رفتم زیارت، توی کوچه بهم گفت داری میری حرم خانم زینب زیارت✨
از خواب بیدار شدم برای مامانم تعریف کردم گفت خیره بهش گفتم ای کاش هیچ وقت از خواب بیدار نمی شدم توی اون خواب میموندم
هنوزهم این آرزو رو میکنم ..
بعداز اون خواب خیلی آروم شدم😊
این خواب تکرار می شد توی ذهنم ولی یک درصد هم به شهدا یا مدافع حرم فکرم نمی رسید آخه من تفکر خوبی در موردمدافع حرم نداشتم!
ادامهدارد ...
📝|#خاطره_خادمی
💫|#محمدرضای_شهید
✏️|@shahid_dehghan
🌾|#وصال
خاطره¹
قسمت²
تا اینکه دوسال بعد دانشگاه قبول شدم
یه روز که تولد شهید دهقان بود هم کلاسیم گفت ما میخوایم بریم مولودی میای؟! ولی قبلش میخوایم بریم امامزاده
اوایل تهران بلد نبودم، با بچه ها میرفتم بیرون.
رفتم امامزاده علی اکبر زیارت کردم و همه باهم اومدیم سر مزار شهید دهقان، مادر شهید وخواهرشون هم بودن، چشمم که به عکس افتاد رنگ از رخسارم پرید که این آدم منو برده زیارت!😳
نمیدونید چه حالی شدم از قضا اون شب اسم من رد نشده بود نتونستم برم مولودی بهم گفتن باید برگردی خوابگاه تنها، ولی رقیه بهم گفت فرداشب قول میدم با خودمون ببریمت مولودی منم قبول کردم اونجا اولین بار رقیه رو دیدم ...
چه طور شد خادم شدم هنوز خودم نمیدونم
ولی قصه از مراسم شهادت شهید دهقان شروع شد یکی از بچه های خادم که دوست خواهر وهم اتاقی من بود از چند روز پیش از مراسم در تب تاب بود اما ازش که میپرسیدم رقیه چه خبر؟! خادم شدی؟! میدونست من دل نازکم چیزی بهم نمیگفت تا اینکه توی مراسم رفتم دیدمش که داره خادمی میکنه خیلی دلم شکست😢💔
یه شب که داشتم بر میگشتم، به شهید گفتم یعنی انقدر از من بدت میاد یا نمیخوای منو که حتی دوست نداری خادم بشم!
اون شب🌙 شبِ عجیبی بود کلی به شهید گله کردم وقتی رسیدم اتاق دوستم که خادم بود برگشت بهم گفت خادم مجازی نمیشی؟!
گفتم سخته؟! گفت نه گفتم من حضوری دوست دارم!
گفت فکراتو بکن خبر بده
اونجا بود که من قبول کردم و شدم خادم مجازی😍💛
پایان...
📝|#خاطره_خادمی
💫|#محمدرضای_شهید
✏️|@shahid_dehghan