eitaa logo
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
7.8هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
69 فایل
﷽ [ مـن شنیـدم سـر عشـاق به زانـوے شمـاست و از آن روز سـرم میـل بریـدن دارد ] • ↫زیر نظر خانواده‌‌ محترم‌ شهید "تنھا کانال‌ رسمی‌ شهید در پیامرسان‌ ایتا" 📞| روابط عمومی مجموعه شهید دهقان: 🆔| @Ghoqnooos_7494 📲| تبلیغات: 🆔| @abo_vesaal74
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹| وقتی در راه ِ شهید و برای رسیدن به شخصیت تلاش میکرد... گاهی به مشکلاتی برمیخورد یا یه سری افراد اذیتش میکردن یا طعنه میزدن، تیکه مینداختن، مسخره میکردن یا کلی فحش بهش میدادن... اما هیچ وقت از تلاشی که میکرد پشیمون نمیشد! چون برای شهید تلاش میکرد.... برای برای و بهش میگفتم ! آخه چرا ادامه میدی؟! انقدر خودتو کوچیک نکن... به اندازه کافی شهید رو شناختی! به چه قیمت آخه؟! انقدر مسخرت میکنن! لبخند میزد میگفت: "بابا چیزی نشده. چیز خاصی نیست برای شهیده...☺️" لبخند میزد و خیلی راحت میگذشت... : بعد شهادتش حرفشو درک کردم... هرکاری کرد برای بود در پایان شهادت روزیش شد... ♦️ 🍃🌹 @shahid_dehghan🌹🍃
بسمـ رب شهدا والصدیقین بعد از شهادت حسرت به دل موندم که به خوابم بیاد. بالاخره اومد. نزدیکای صبح ⛅️ بود. خواب دیدم که پشت یه میز وایستادم و شخصی نشسته و به امور دانشجویی رسیدگی میکنه. کارت دانشجوییمو میخواستم که ناگهان صدایی شنیدم که به من گفت برای منم کارت میگیری؟ رومو برگردوندم و رو دیدم. لباس سفیدی تنش بود و انگار قدش بلند تر شده بود. تو خواب میدونستم شهید شده. گفتم تو جون بخواه. بغلش کردم. محکم گرفتمش و شروع کردم به گریه کردن و حرف زدن.😭 پرسیدم منو شفاعت میکنی؟ لبخندی زد و گفت این حرفا چیه،معلومه. مطمئن باش. این بار محکم تر بغلش کردم و گریه هام بیشتر شد. 🌹 🍃🌸| @shahid_dehghan
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃 یک دوست هم داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف می‌کرد: با در گلزار شهدا بهشت زهرا(س) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم. بعد سر خاک بقیه رفتیم و هر را که می‌شناخت سر خاکش می‌ایستاد و حدود یک ربع راجع به صحبت می‌کرد، جوری حرف می‌زد و خاطره تعریف می‌کرد که انگار سال ها با آن رفیق بوده است. گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم. سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبت‌هایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری می‌کرد که: «ای که بر تربت من می‌گذری، روضه بخوان / نام زینب(س) شنوم زیر لحد گریه کنم» گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم. وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت.... بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. خداحافظی کردیم و این آخرین خداحافظی من و بود. 🍃🌸 @shahid_dehghan
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃 یک دوست هم داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف می‌کرد: با در گلزار شهدا بهشت زهرا(س) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم. بعد سر خاک بقیه رفتیم و هر را که می‌شناخت سر خاکش می‌ایستاد و حدود یک ربع راجع به صحبت می‌کرد، جوری حرف می‌زد و خاطره تعریف می‌کرد که انگار سال ها با آن رفیق بوده است. گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم. سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبت‌هایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری می‌کرد که: «ای که بر تربت من می‌گذری، روضه بخوان / نام زینب(س) شنوم زیر لحد گریه کنم» گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم. وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت.... بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. خداحافظی کردیم و این آخرین خداحافظی من و بود. 🍃🌸 @shahid_dehghan
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃 🕊 ☀️ که دانشگاه کلاسم تموم شد زنگ زدم📞 به محمدرضا گفتم "بریم؟!" اونم میخواست با موتور 🏍بریم گلزار شهدا... بهش گفتم "با موتور تا بهشت زهرا (س) بخوای بری خیلی سخته!" ولی خب براش خیلی ارزش داشت تو راه که میرفتیم شروع میکرد خاطره گفتن از خودش، از آموزشگاه، از شهدای مدافع حرم... مثل همیشه اول رفتیم سر مزار آقا رسول گفت "روضه بذار" گفتم "ندارم از گوشیم پاک شده" گفت "خدا خیرت بده سریع یه روضه حضرت زینب (س) دانلود کن گوش بدیم بریم" (از این به بعد تو گوشیم همیشه روضه حضرت زینب (س) آماده داشتم) خیلی صفا داد یه روضه مختصر و مفید... بعدش بهش گفتم "بشین ازت یه عکسه📷 شکل کار بگیرم ..." نشست عکس آقا رسول و بغل کرد! گفتم "این جوری که نه! زشته! وقتی شهید شی میگن شهید لوس بوده" گفت "اشکال نداره فرح بعد روضه ست" میخندید! از همون خنده های معروفش... ... 🌸 ✨ 🌸|• @shahid_dehghan
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃 🕊 یک دوست هم داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف می‌کرد: با در گلزار شهدا بهشت زهرا(س) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم. بعد سر خاک بقیه رفتیم و هر را که می‌شناخت سر خاکش می‌ایستاد و حدود یک ربع راجع به صحبت می‌کرد، جوری حرف می‌زد و خاطره تعریف می‌کرد که انگار سال ها با آن رفیق بوده است. گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم. سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبت‌هایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری می‌کرد که: «ای که بر تربت من می‌گذری، روضه بخوان / نام زینب(س) شنوم زیر لحد گریه کنم» گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم. وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت.... بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. خداحافظی کردیم و این‌آخرین‌خداحافظی ‌من‌و بود. ✨ 🌹 @shahid_dehghan
🍃 بسم رب شهدا والصدیقین 🍃 اوایل آشنایی من و محمدرضا، وقتی دم به دم همدیگر دادیم یادم می‌آید که به دلیل تسلط من بر حرفه عکاسی📸 زیاد در این مورد صحبت می کردیم. محمد به این رشته علاقه داشت و می‌گفت: به عکاسی علاقه مندم و در مقابل تو هیچ هنری ندارم.💔 وقتی می دیدم اینطوری مودبانه حرف می‌زند و افتاده حال است به شوخی می‌گفتم: چقدر مودب هستی آقا جون شهید بازی در نیار. او جواب می داد: ما هنر شهادت نداریم😔. هر بار این این جمله را از او می شنیدم در دلم نهیبی می‌زدم و نگاهی به چهره‌ محمد می‌کردم و در دلم می‌گفتم: احساس می‌کنم تو هنرش را داری. به خودش هم چند بار گفتم. جوابش این بود: «من آرزوی شهادت دارم اما خداوند صلاح ما را بهتر می‌داند.» 🌸 🌷 @shahid_dehghan
🍃 بسم رب شهدا والصدیقین 🍃 ‍ ‍ همه تعجب کرده بودن که محمد با این همه شیطنت و شر بودن و کارای خاص خودش که خواص میدونن چیه؛ چی شد که شهید شد! میگفتن ما که ندیدیم تغییر کنه! چی شد یهو پرواز کرد؟! یادمه دهه اول محرم که با هم بودیم یه شب ما با رفقامون مهمون اونا شدیم و عزاداری میکردیم وسط شور بودیم، هر کی تو حال خودش بود؛ دیدم یه سایه ی آشنا پیشم وایساده تو حال خودشه داره مستی میکنه... یکم دقت کردم دیدم محمد رضاست ته دلم لرزید... گفتم عجب حالی داره دلم لرزید گفتم نکنه شهید بشه؟؟ به خودم گفتم نه بابا این هیچیش نمیشه تو همین فکرا بودم ته دلم گفتم خدا رحم کنه میترسم شهید بشه با این حالش... چنان زجه میزد، گریه میکرد که مو به تنم راست شد... بعد عزاداری تو سر و کله ی هم زدیم، چایی خوردیم و برگشتم؛ ولی تو فکر بودم... یادمه بهم میگفت: "شهید بشی بنر بزنم برات تو دانشگاه، بشم رفیق شهید" الان میگم کجایی داداش! که جامون عوض شده... خوش به حال تو و بد به حال من... ... @shahid_dehghan