eitaa logo
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
7.6هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
69 فایل
﷽ [ مـن شنیـدم سـر عشـاق به زانـوے شمـاست و از آن روز سـرم میـل بریـدن دارد ] • ↫زیر نظر خانواده‌‌ محترم‌ شهید "تنھا کانال‌ رسمی‌ شهید در پیامرسان‌ ایتا" 📞| روابط عمومی مجموعه شهید دهقان: 🆔| @Ghoqnooos_7494
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃|✨بـــسم رب الـشهدا و صـدیقین✨ بعداز شهادتش حسرت به دل ماندم که به خوابم بیاید. بلاخره آمد. نزدیک های صبح بود. خواب دیدم که پشت یک میز ایستاده ام و شخصی پشت آن نشسته و به امور دانشجویی رسیدگی می کند. کارت دانشجویی ام را می خواستم که ناگهان صدایی را شنیدم. به من گفت: برای من هم کارت میگیری؟! رویم را برگرداندم و را دیدم. لباس سفیدی تنش بود و انگار قدش بلند تر شده بود. در خواب می دانستم که شده است. گفتم تو جان بخواه و بغلش کردم. محکم گرفتمش و شروع کردم به گریه کردن و حرف زدن. پرسیدم که مرا شفاعت می کنی؟! لبخندی زد و گفت: این حرف ها چیست، معلوم است. مطمئن باش!! این بار محکم تر بغلش کردم و گریه هایم بیشتر شد. •═•🍃🌹🍃•═• @shahid_dehghan74 •═•🍃🌹🍃•═•
🌹بـــسم رب الــشهدا و صـدیقین🌹 🍃🌹| شب میلاد امام حسین(ع) بود و ما در مسیر برگشت از هیئت بودیم. به منطقه ای رسیده بودیم که ماشین ها و کاروان های عروسی ظاهر مناسبی نداشتند. ناگهان پیشنهاد داد امر به معروف کنیم. من تعجب کردم و خواستم مانع شوم، اما گفت که فقط تذکر لسانی میدهیم و رد می شویم. سر هر ماشینی که مورد دار بود سرعت موتورش را کم می کرد، نذکرش را می داد و گازش را می گرفت و می رفت. با همان سرعت بالایی که داشت تصادف خطرناکی کردیم. وقتی مردم دور ما تجمع کردند، آخرین ماشینی که چند خانوم بد حجاب سرنشینش بودند کنار ما توقف کردند. مارا با آن سر وصورت خونی که شناختند ابراز شادی کردند و بوق زنان رفتند. من و او متحیّرانه به هم نگاه می کردیم و از نتیجه امر به معروفمان خنده مان گرفت. 🌹🌹🌹🌹 @shahid_dehghan
🔸بـــسم رب الــشهدا و صـدیقین🔸 خانواده ام عازم حج شدند. در خانه تنها بودم، به رفقا زنگ زدم و قرار یک دورهمی دوستانه گذاشتیم. هم سریع خودش را با موتور رساند. آن شب بچه ها که شام را خوردند همگی رفتند، فقط او و یکی از رفقا ماند. تا صبح بیدار ماندیم و گپ زدیم و خندیدیم، نگذاشت که تنها باشم و این معرفتش همیشگی بود. ۴۱ 🔷🔸🔷🔸🔷 @shahid_dehghan 🔷🔸🔷🔸
🍃📚| یک روز در محوطه مشغول خادمی بودیم که بیسیم زدند حاج حسین یکتا آمده و سریع خود را برسانید، ماهم با کلی ذوق و شوق خودمان را رساندیم. وقتی رسیدیم تازه داشت از ماشین پیاده می شد. می دانستم که حاجی همیشه با خدام شوخی می کند. را جلو فرستادیم، حاج حسین بغلش کرد و یکی دوتا مشت محکم پشتش زد و به شوخی گفت که این ها خادم هستند، هر چی بزنیدشان چیزی نمی گویند، فقط می خندید. وقتی که دور هم نشستیم، او سفارش کرد که شما اگر الان اینجا هستید، خط مقدم سرباز امام زمان(عج) هستید و از میان آن همه آدم انتخاب شده اید و قدرش را بدانید. آن موقع فقط خوشحال بودیم که حاج حسین این حرف را به ما زده، اما در عمل خود را سرباز واقعی امام زمان(عج) نشان داد و نتیجه اش را گرفت، شهید شد..!! ۷۶ 🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚| یک روز در محوطه مشغول خادمی بودیم که بیسیم زدند حاج حسین یکتا آمده و سریع خود را برسانید، ماهم با کلی ذوق و شوق خودمان را رساندیم. وقتی رسیدیم تازه داشت از ماشین پیاده می شد. می دانستم که حاجی همیشه با خدام شوخی می کند. را جلو فرستادیم، حاج حسین بغلش کرد و یکی دوتا مشت محکم پشتش زد و به شوخی گفت که این ها خادم هستند، هر چی بزنیدشان چیزی نمی گویند، فقط می خندید. وقتی که دور هم نشستیم، او سفارش کرد که شما اگر الان اینجا هستید، خط مقدم سرباز امام زمان(عج) هستید و از میان آن همه آدم انتخاب شده اید و قدرش را بدانید. آن موقع فقط خوشحال بودیم که حاج حسین این حرف را به ما زده، اما در عمل خود را سرباز واقعی امام زمان(عج) نشان داد و نتیجه اش را گرفت، شهید شد..!! ۷۶ 🍃📚| @shahid_dehghan
❤️🍃|✨بـــسم رب الـشهدا و صـدیقین✨ بعداز شهادتش حسرت به دل ماندم که به خوابم بیاید. بلاخره آمد. نزدیک های صبح بود. خواب دیدم که پشت یک میز ایستاده ام و شخصی پشت آن نشسته و به امور دانشجویی رسیدگی می کند. کارت دانشجویی ام را می خواستم که ناگهان صدایی را شنیدم. به من گفت: برای من هم کارت میگیری؟! رویم را برگرداندم و را دیدم. لباس سفیدی تنش بود و انگار قدش بلند تر شده بود. در خواب می دانستم که شده است. گفتم تو جان بخواه و بغلش کردم. محکم گرفتمش و شروع کردم به گریه کردن و حرف زدن. پرسیدم که مرا شفاعت می کنی؟! لبخندی زد و گفت: این حرف ها چیست، معلوم است. مطمئن باش!! این بار محکم تر بغلش کردم و گریه هایم بیشتر شد. |@shahid_dehghan