↯دعاے ࢪوز #نهم ماه مباࢪک ࢪمضان🌺
•{بسم الله الرحمن الرحیم}•
االلهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ
واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِکَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی
الی مَرْضاتِکَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین.
خدایا، برای من در این ماه بهره اے از رحمت
گستـرده ات قـرار ده و بـه بـرهان و راه هـاے
درخشانت راهنمایی ڪن و به سوے خشنودے
فراگیرت متوجه کن،به مهرت اے آرزوی مشتاقان.
•🌙| @shahid_dehghan
#از_وصال_بگو
«تویی که تکثیر شدی»
راه را برایش باز کردند اما پاهایش سست شده بود و نمی توانست به سمت تو قدم بردارد. ته سالن ایستاده بود. آن قدر ایستاد تا مادر و مهدیه هم آمدند. همگی با هم نزدیک تابوتت نشستند پارچه کفن را برداشتند. محسن سرش
را دزدید. طاقت دیدن تو را نداشت. اما بالاخره تصمیم خودش را گرفت باید برای آخرین بار تو را میدید تویی که با تن و صورت زخمی هیچ شباهتی به محمدی که برای آخرین بار دیده بود نداشتی آن کسی که آخرین بار دیده بود شروشور بود و سالم این یکی که اینجا خوابیده بود آرام بود و سرد و خونین.
چقدر رفتنت با رفتن های دیگر فرق داشت همه به جای اینکه از تو تعریف کنند و گریه کنند از تو حرف میزنند و میخندند آن قدر که هیچ چیز را جدی نمی گرفتی یادت هست آن روزی که محسن از موتورت پیاده شد و موقع پیاده شدن هم لباسش پاره شد هم پاهایش زخمی؟ تو عوض اینکه با دیدن خون نگران شوی فقط میخندیدی آن قدر صورت خندانت توی ذهن همه نقش بسته که نمیتوانند تو را به یاد بیاورند و لبخند نزنند. شاید هم به خاطر حضور نزدیک توست به خاطر اینکه خیلی دور نیستی، پس چه جای گریه؟ گریه؟ مگر می شود جای خالی تو را دید و گریه نکرد میدانی همین محسن چقدر به خاطر نبودن تو گریسته و بی تابی کرده؟ میدانی چقدر از طعنه های دیگران دلخور و دلگیر شده؟
بی انصاف ها اجازه ندادند چند روز از پرکشیدن تو بگذرد بعد شروع کنند. فقط یکی دو روز از تدفین تو گذشته بود خانه پر از جمعیت بود. مادر و مهدیه رفته بودند خانه شهید عسکری در نبود مادر و مهدیه یک زن غریبه وارد خانه شد و بین جمعیت نشست و شروع کرد به حرف زدن با همسایه تان: «معز اینا رو شستشو می دن و با وعده پول می فرستن بجنگن
محسن از داخل اتاق صدایش را شنید عصبانی شد. میخواست از اتاق بیرون بیاید و جواب بی انصافی این خانم را بدهد. اما با خودش گفته بود: باید مراعات کنم تا به وقت عصبانیت من رو پای محمدرضا ننویسن اما همچنان عصبانی بود دستش میلرزید تنها کاری که از عهده اش بر می آمد...
💠پارت #نهم از کتاب زندگینامه شهید محمدرضا دهقان امیری
📚یک روز بعد از حیرانی
#اربعین #امامحسین #کربلا
✏️| @shahid_dehghan