↯دعاے ࢪوز #هفتم ماه مباࢪک ࢪمضان🌿
•{بسم الله الرحمن الرحیم}•
اللهمّ اعنّی فیهِ علی صِیامِهِ وقیامِهِ وجَنّبنی
فیهِ من هَفَواتِهِ وآثامِهِ وارْزُقْنی فیهِ ذِکْرَکَ
بِدوامِهِ بتوفیقِکَ یا هادیَ المُضِلّین.
خدایا یاری کن مرا در این روز بر روزه گرفتن
و شب زنـده دارے و از لغزش ها و گناهـانش
دورم بدار و ذڪرت را همواره روزے ام ڪن،
به توفیقت اے راهنماے گمراهان.
•🌙| @shahid_dehghan
#از_وصال_بگو
«تویی که تکثیر شدی»
ناغافل به سمتت دویده و تو از ترس دویدهای، به دیوار خوردهای و بعد با سر روی ماشین افتادهای. اگر آنجا بودم برایت می خواندم که بازی اشکنک داره سرشکستنک داره. ولی تو همهی این سرشکستنکها را به جان خریدی تا آن چیزی را که می خواستی به دست آوردی.
مگر بدون این سختی ها و رنج کشیدن ها می شد؟ فقط هم که بازی و شوخی نبود. سختیهای خودش را هم داشت. از سختی ها اما چیزی نمی گفتی، حتماً آن تختی که نشان محسن دادی نشانه همین مجاهدتها بوده. روی یک تخت توی یک باغ بزرگ و سبز تکیه زده بودی. محسن جلو آمد و کنارت نشست مثل قدیم ها. کلی باهم حرف زدید. یک مرتبه وسط حرف زدن گفتهای: «حواست هست کجا نشستی؟»
_نه نمی دونم.
مثل قدیم ترها عصبانی شده ای و از همان فریادهای همیشگی کشیده ای: «چطور نمی دونی؟ اینجا همون جاییه که من اولین بار کنار امام حسین نشستم.»
خوب علم غیب که نداشت از کجا باید می دانست؟
کلا از محسن توقع داشتی که علم غیب داشته باشد. مثلاً گفته بودی یک سوغات از سوریه برایش میآوری که اولش حرف «خ» دارد و توقع داشتی که حدس بزند. هر بار هم که رنگ میزدی، اسم سوغاتی را نمی گفتی. خوب من هم نمیتوانم حدس بزنم چه چیزی میشود از یک منطقه جنگی به عنوان سوغات همراه آورد؟ خودکار خودنویس؟ خمپاره؟ خشاب؟ یا ...
آخرسر هم نفهمید چه چیزی برایش تهیه کردی. منتظر آمدنت بود. منتظر خودت و هدیه ات، اما تو نیامدی. دوستان پدرت آمدند و خبر شهادتت را آوردند؛ اما مگر باور کردنش راحت بود؟ محسن هنوز منتظر آمدن تو بود.
اصلاً شاید سوغاتی محسن،
«خبر شهادتت» بود...
💠پارت #هفتم از کتاب زندگینامه شهید محمدرضا دهقان امیری
📚یک روز بعد از حیرانی
#اربعین
#امام_حسین #زیارت_اربعین
✏️| @shahid_dehghan