🍃🌺|#چشمان_سگ
دریکی از سفرهای راهیان نور،کنار یک پاسگاه پلیس در بیابانی خلوت توقف کردیم و چادر زدیم .همه داخل چادر خوابیدیم ،اما او بیرون خوابید،نیمه شب از صدای نفس های عجیبی از خواب پریدم و نگران شدم ،لای پرده چادر را کنار زدم و دیدم سگی عظیم الجثه با دهانی باز که نفس می زد بالای سر محمد رضا خم شده وبا چشمانش به صورت او زل زده است،محمد رضا بیدار بود اما ازترس جنب نمی خورد، آن لحظه تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که چند بار پشت سرهم دست بزنم،سگ از صدای دست زدنم ترسید ورفت .
وقتی اوضاع آرام شد مرا صدا زد و به سمتم آمد وبا حالتی بهت زده می گفت که آن سگ چه از جانش می خواسته که آن طور به او خیره شده بود.
🔺نقل شده از#مادر_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_8
🍃🌺@shahid_dehghan🌺🍃
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال
📝 #چشمان_سگ
در یکی از سفر های راهیان نور، کنار یک پاسگاه پلیس در بیابانی خلوت توقف کردیم و چادر زدیم.
همه داخل چادر خوابیدیم اما او بیرون خوابید.
نیمه شب از صدای نفس های عجیبی از خواب پریدم و نگران شدم، لای پرده چادر را کنار زدم و دیدم که سگی عظیم الجثه با دهانی باز که نفس نفس میزد بالای سر #محمدرضا خم شده و با چشمانش به صورت او زل زده است،
#محمدرضا بیدار بود اما از ترس جنب نمیخورد، آن لحظه تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود چند بار پشت هم دست بزنم، سگ از صدای دست زدنم ترسید و رفت.
وقتی اوضاع آرام شد مرا صدا زد و به سمتم آمد و با حالتی بهت زده میگفت که آن سگ چه از جانش میخواسته که آن طور به او خیره شده بود.
📝| نقل شده از #مادر_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۸
🍃📚| @shahid_dehghan