📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|حجاب
درباره حجاب و غیرت دینی دیدگاه خودش
را داشت. در مقتلها و مدحها و سخنرانیها
وقتی از افتادن روسری از سر حضرت زینب
سلام الله ، از کوبیدن سر بانو به محمل و
خونین شدن پیشانی و پریشان شدن موها و
کنار رفتن حجابشان گفته میشد،اصلا باور
نمیکرد!❌
میگفت: من نمیتوانم این حرف ها را بپذیرم
و قبول ندارم کسی که دختر حضرت علی
علیهالسلام و حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
است،خودش متوجه نباشد که حجابش کنار
رفته است!🌱
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|سه راهی شهادت
یادت هست اردو آخر راهیان نور در طلائیه؟
سه راهی شهادت🕊
چه زیبا با دلت بازی میکرد
انگار روحت گرفتار قفسی تنگ بود
و سه راهی شهادت برایش بوی رهایی و پرواز داشت
یادت هست؟
پرسیده بودی :《کربلا کدوم طرفه؟》
در سه راهی رو به کربلا ایستادی زیر لب زمزمهای کردی دستانت را باز کردی
و سرت را رو به آسمان کردی✨🌙
مهدیه همه را دیده بود میگفت دلش لرزید با دیدن حالت...
کاش بگویی ...
چه خواستی ؟چه معامله کردی ؟شهدایی که در طلایی میزبانت بودند جوابت را دادن حتماً خیالت را راحت کردند
که آرام راضی برگشتی🙃..
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|شیرینی رفاقت
حدودا اواخر شهریور بود یا اوایل مهر ماه ۹۴
روی تخت اتاقم دراز کشیده بودم که صدای گوشی 📱همراهم به صدا در اومد
نوشته بود Mamadreza
تلفن رو برداشتم گفت: «داریم میایم دنبالت بریم بیرون»
رسیدن خونهٔ ما با موتور 🏍سه ترکه رفتیم تا شهرک شهید محلاتی و طبق معمول گلزار شهدای شهرک
بعد از خوندن فاتحه یه دوری توی شهرک زدیم.
برحسب عادت محمد بدون دست موتور سواری میکرد😅😯
خلاصه رسیدیم تجریش گشنمون بود
ساعت⏰ طرفای ۲۲ بود
محمد گفت: «بریم یه سر هیئت پویانفر بعد بریم یه چیزی بخوریم.»
ما گفتیم گشنمونه نمیایم😔
محمد گفت: «باشه شما بیرون وایسید
روضه ی اولشو گوش بدم میام حیفه از دستم میره»
گفتیم باشه برو بیا سریع
حدودا بیست دقیقه طول کشید تا بیاد
وقتی اومد گفت: «دمتون گرم خیلی بهم چسبید.»☺️
اصلا شارژ شده بود یهویی...
ما گفتیم حالا که شارژی شام مهمون توایم 😅😁
خلاصه از جایی که خیلی به رستوران چمن علاقه داشت رفتیم اونجا.
ساندویچ🍔 رو گرفتیم محمد گفت: «بریم توی اون چمن های اون رو به رو بشینیم بخوریم»
تا نشستیم روی چمنا
بارون🌧 شروع شد 😐
گفتم این نظر بود تو دادی😄
گفت: «خوبه که! بارون خیلی هم خوبه»
شانس ما بارون بودا
بندم نمیومد⛈
حالا اینا یه طرف، چه جوری با موتور🏍 برگشتیم طرف دیگه...
وقتی رسیدیم منزل حالتی شبیه به موش آب کشیده داشتیم.😅
منو رسوند خونه و تیکه کلامی هم داشت که «مشتی هستی وصفا دادی»😊
📝|به نقل از دوست بزرگوار شهید
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|بصیرت به موقع
●به نظرم اون چیزی که محمد رو به اینجا رسوند،
و باعث شد ره صد ساله رو تو جوانیش بره
بصیرت به موقعش بود...
●محمد از همون دوران دبیرستان متوجه اهمیت و آینده دار بودن جریان سوریه شد...
خیلی زودتر از وقتی که خیلی از ما بخوایم از خواب غفلت بیدار شیم، دست به اقدام زد...
●البته تو مدت زمان طولانی...
«تقریبا دو سال» شدیدا پیگیر بود
و دست توسل به دامان اهل بیت (ع) زده بود...
از طرفی هم دنبال راهی بود که
با توجه به سن کمش خیلی زود
به دنیای جنگ و جهاد راه داده بشه...
●پیش خیلیا سفارش خواست
پیش خیلی ها رفت...
ولی آخرش امضای رفتنش رو
دستِ ائمه و اولیا الله میدید...
با شهدا رفاقت کرد...❤
●خیلی زود با شهید رسول خلیلی انس گرفت...
قبل از این که مثل الان فضای مجازی و حقیقی پر از نام شهدا و مدافعان حرم باشه...
●به یک شهید اکتفا نکرد...
به دنبال زندگینامه شهدا بود
مخصوصا شهدایی که نسبت به شأنشون غریب بودند مثل...
شهید محمودرضا بیضایی
شهید عقیل بختیاری
شهید میثم کهندل و و و ...
●تو این مدت واقعا دغدغه داشت
به معنای واقعی پیگیر بود و هیچ وقت ناامید نمیشد...
از خصوصیاتش هم این بود که
شوری که تو وجودش برای جهاد داشت رو به روی خودش نمی آورد
مگر اینکه نزدیکانش متوجه این احوالش بشن...
اصلا تو این مسیر اهل تزویر و ریا نبود...
🍃فقط با کمی تامل میفهمیم محمد از جنس ما بود
ولی واقعا با ما فرق داشت...
📝|به نقل از دوست بزرگوار شهید
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|وصیت پسرم
مـراسـم هـیـئـت کـه تـمـام شـد، بـه سـمـت حـیـاط امـامـزاده رفـتـیـم شـور و اشـتـیـاق عجیـبـی داشـت و تـأکـیـد مـی کـرد کـه بـه حـرفـش گـوش بـدهـم، بـا انگشت اشـاره کـرد و گـفـت کـه وقـتـی شهـید شـدم مـرا آنجـا دفـن کـنـیـد.
مـن کـه بـاورم نـمـیشـد، حـرفـش را جـدی نـگـرفـتـم، نـمـیدانـسـتـم کـه آن لـحـظـه شـنـونـده وصـیـت پـسـرم هـسـتـم و روزی شـاهـد دفـن او در آن حـیـاط مـیشـوم.
📝|به نقل از مادر بزرگوار شهید
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|حالت معنوی
حالات معنویاش را حفظ میکرد و اصلا اهل بروز دادن نبود.معنویتش را پشت شوخیهایش پنهان میکرد.اگر مواقعی بود که میفهمید طرف مقابلش می خواهد از اوضاع معنویاش اطلاع
پیدا کند مطلقا چیزی نمیگفت،مگر اینکه خودش حرف بزند.
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
یادمه قبل شهادتت با یه بنده خدایی که تو نیرو بود در موردت صحبت میکردیم گفت: این حسین وصالی که تو اینستا هست میگن هر جا میشینه از رسول میگه ها
بهش گفتم: خب بگه مگه چیه⁉️
به شوخی و خنده😄 گفت نه دیگه نباید بگه مگه الکیه باید اجازه بگیره و همینجوری میخندید
گذشت
گذشت
گذشت
تا رسید آبان نود و چهار همون آدم تو تلگرام بهم پیام✉️ داد گفت فلانیم میتونی فردا بیای پیشم کارت دارم❗️ گفتم :اره رفتم پیشش عکستو📷 از تو گوشیش در آورد
گفت :دهقان که شهید شده همون وصالیه ؟
گفتم: اره بغضش ترکید😭 گفت خاک به سر من که اون روز با کنایه پشتش حرف میزدم خیلی گریه کرد خیلی...
محمدرضا اون الان دیگه فراموش کرده یادش رفته شاید
ولی من نه فراموش میکنم نه عادی شده برام هر شب قبل خواب همون حال روزیو دارم که خبر شهادتتو دیدم همون بغض...
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|شال عزا
اوایل محرم سال94 به سوریه رفت. یک شال عزا داشت که از 12 سالگی همراهش بود اما با خود به سوریه نبرد در آن روزها از من خواست با خودم به هیئت امامزاده علیاکبر ببرم و گفت به یاد من برو هیئت به این شال احتیاج دارم. فکر می کردیم محمدرضا تا اربعین بر می گردد. به من گفت "امسال محرم زیر علم حضرت زینب(س) سینه می زنم ولی به اربعینش نمی رسم". در ذهنم این بود تا اربعین بر می گردد که باهم به پیاده روی اربعین برویم می گفت شما از ایران بروید من از این طرف خودم میآیم و زمانی که این حرف محمدرضا را به همسرم گفتم همسرم گفت ممکن نیست و منظورش چیز دیگری بوده است.
📝|به نقل از مادر بزرگوار شهید
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|غیبت
گاهی از دست بعضی آدم ها ناراحت میشدم و درد و دل میکردم و گلهمندی داشتم.
می گفت:که خدا عاقبت همهی ما را ختم به خیر کند،آتش دارد دورمان حلقه میزند. به این شکل به من میفهماند که غیبت نکنم.
📝|به نقل از مادر بزرگوار شهید
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|شوخی
از آنجایی که اختلاف سنی من و محمدرضا
زیاد نبود جدای از فضای خواهـر و برادری
فضایبینما فضاییحمایتگرانه بود.از دوران
کودکی تا بزرگسالی هرجا من نیاز به کمک
داشتم محمدرضا واقعا کم نمیگذاشت و این
موضوع دوطرفه بود و چون اختلاف سنی ما
کم بود خیلی همدیگر را درک میکردیم.
دو سـال قبل از شھـادت محمدرضا که هنـوز
آموزشهای نظامی شروع نشده بود سـر مـزار
شهید جهانآرا بودیم و محمدرضا عادت داشت
روی مزارشهدا را با گل تزئین کند.در همین حین
من درحال فیلمبرداری از محمدرضا بودم.به من
گفت این فیلمها را بعد از شهادتم پخش کن.من
هم مثل همیشه شروع به خندیدن کردم و به او
گفتم«حالا کو تا شهادت یک چیزی بگو اندازهات
باشه».در همین حین به او گفتم«حالا قرار است
کجا شهید بشی»،گفت«دمشق»،گفتم «تو بروی
دمشق،دمشق کجا میره؟یکچیزیبگوواقعا بشه».
گفت«اگر دمشق نشد حلب شهید میشوم».همان
موقع اینصحبتها بهنظرم شوخیآمد الان وقتی
به شوخیهای محمدرضا نگاه می کنم میبینم یا
میدانسته و این حرفها را می زده🕊 و یا خدا
شوخیهایش را خریده است..
📝|به نقل از خواهر بزرگوار شهید
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|صلاح شهادت
اوایل آشنایی من و محمدرضا، وقتی دم به دم
همدیگر دادیم یادم میآید که به دلیل تسلط من
بر حرفهعکاسیزیاد دراینمورد صحبت میکردیم.
محمد به این رشته علاقه داشت و میگفت: به
عکاسی علاقه مندم و در مقابل تو هیچ هنری
ندارم.
وقتی می دیدم اینطوری مودبانه حرف میزند و
افتاده حال است به شوخی میگفتم: چقدر مودب
هستی آقاجون شهید بازی در نیار. او جواب میداد:
ما هنر شهادت نداریم.
هر بار این این جمله را از او می شنیدم در دلم
نهیبی میزدم و نگاهی به چهره محمد میکردم
و در دلم میگفتم: احساس میکنم تو هنرش را
داری. به خودش هم چند بار گفتم. جوابش این
بود: «من آرزوی شهادت دارم اما خداوند صلاح
ما را بهتر میداند.»
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|نماد مقدس
دوره ابتدایی وقتی در مدرسه دنبالش میرفتم،
باحجاب چادر بودم.باشادمانی و حیرت کودکانه
اش می گفت:مامان وقتی میای دنبالم همه من و
تو را یک جور دیگر نگاه میکنند! کمی که بزرگتر
شد تازه متوجه شد که آن نگاههای خاص،شکوه
و ابهتی بود که در حفظ حجاب وجود داشت.از
آن موقع چادر برایش یک نماد مقدس شد.
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|ازدواج
مدتی پیگیر این بود که زن می خواهد
و نیت ازدواج دارد، به او گفتم اول کارش
را جور کند. بعداز آن در همکارانم تا اطرافیان
دختر های خوب هستند. به خواهرش
چند دختر از خانواده های مذهبی و نظامی
معرفی کرده بود، روی آن را نداشت که
مستقیم به خودم بگوید. حتی در تماس هایش
از سوریه هم پیگیر این بود که از طریق خواهرش مرا راضی کند تا به خواستگاری برویم.
📝|به نقل از مادر بزرگوار شهید
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|فدایی حضرت زینب (س)
به خاطر دارم از همون اوایلی که جنگ سوریه جدی شد و داعش شکل گرفته بود،حدود سال 91؛ محمدرضا با تمام شیطونی هاش و کاراکتر خاصی که داشت، توی سایت مدرسه عکس ها و فیلم های مربوط به سوریه رو نگاه می کرد!
با یک حالت متعجبی میگفتیم که چی مثلا داری این عکس های بعضا خیلی دلخراش رو نگاه می کنی؟! می خندید و جوابی نمی داد...
ساده بودیم و غافل، شاید همان موقع زمزمه های پر کشیدن را با خودش نجوا می کرد...
میدانست زمان معامله و فدایی زینب سلام الله علیها شدن نزدیک است.
📝|به نقل از دوست بزرگوار شهید
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|دور آقا میگردم
من یادمه ما هروقت میرفتیم حرمامامرضا (ع)
(محمد صحن اسمائیلطلا رو خیلی دوستداشت)
جاے خاصی رو داشتیم. بهـش میگفتیم مـا همـه
اینجا می شینیم وقتی میدید ما کجا نشستیم بعد
میرفت شروع میکرد طوافکردن به قولخودش،
کیفیت زیارتش تو حرم امامرضا(ع) همیشه به این
حالت بود.آنقدر دور حرم تو حیاط ها می چرخید
یه موقع ده دور،هفت دور.طوری که پاهاش درد
می گرفت شاید ساعت ها طول میکشید و من
همیشه میگفتم این چه وضع زیارت کردنه‼️
بشین یه جا دعا بخون ،نماز بخون بهش میگفتم
که چیکار میکنی؟
می گفت:من آنقدر دور آقا می گردم تا آقا خودش
به من بگه حالا بسه حالا اینجا بشین و با من حرف
بزن و بعد می شینم حرفامو می زنم.
📝|به نقل از مادر بزرگوار شهید
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|امر به معروف
با یکی از رفقایش به سمت نانوایی محله می رفتند که می بینند چند تفر از اراذل اوباش به
نانوایی حمله کردند و با کتک زدن شاطر میخواهند دخل را خالی کنند.
ترس و وحشت عجیبی بین مردم بود و کسی جرئت نداشت کاری کند محمد رضا سریع خودش را وارد معرکه کرد تا کاری کند،
اما یکی از اراذل شیشه نوشابه خالی که آنجا بوده را به زمین کوبیده و با ته بطری شکسته به او حمله و گردن او را می شکافد.
زخمی به عمق یک بنده انگشت در بیمارستان سینا جراحی شد و سر و گردنش بیشتر از هجده بخیه خورد.
آن موقع فقط چهارده سالش بود که میخواست امر به معروف کند و جانش را هم به خطر انداخت.
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|محل شهادت
به همین راحتی … از اسم مرگ و شهادت نترسیدید؟ از اینکه باید محل دفنتان را مشخص کنید؟ یکی نیست به من بگوید این هم سوال دارد؟ معلوم است که نترسیدید. بهنام که خنده اش هم گرفته بود. وصیت نامه هم برایتان شوخی بود. تو که قبلا وصیتت را به مادرت کرده بودی. اینکه کجا دفنت کنند. مگرخودت نگفته بودی چیذر؟ پس چرا دوباره از بهنام پرسیده بودی: «کجا بنویسیم دفنمون کنن.»
ماجرا برای بهنام جدی نبود. خودش نوشته بود بهشت زهرا. فقط برای اینکه یک چیزی نوشته باشد. در جواب سوال تو هم گفته بود: «محمد رضا خیلی خودت رو دست بالا گرفتی.»
– نه جدی! کجا بنویسیم؟
– بنویس بهشت زهرا دیگه. اونجا می برن دفنمون می کنن دیگه.
– نه. می خوام بنویسم چیذر.
– محمدرضا این حرف ها چیه؟ اصلا تو شهید نمی شی.
اما تو جدی بودی. این جدیتت ته دل بهنام را خالی کرده بود: «چرا چیذر؟ حالا تو واقعا توی فکر شهادتی؟ »
– نه همین جوری می خوام بنویسم.
اما همین جوری ننوشتی.
درفکر شهادت بودی. نه فقط آن روز و آن لحظه. از خیلی وقت پیش تر. اصلا مهم تر از شهادت هدفی نداشتی. بقیه اهدافت فرع بودند.
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|روحیه جهادی
روحیهاش اصلا به یک جا ماندن و یک جا نشستن نمیخورد. هم پر جنب و جوش بود و هم روحیه یاری گری داشت. برای همین عاشق اردوهای جهادی بود. یک سال برای ساختن مسجد میرفتند و یک سال برای ساختن حمام. سر و صورت خاکی و لباس گلآلودش موقع کارگری برای ساخت حسینیه و مدرسه هیچ شباهتی با آن محمدرضایی نداشت که همیشه آراسته و مرتب بود و عطرزده. اما این رو و آن روی سکه است که او را محمدرضا کرده !
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|نماد مقدس
دوره ابتدایی وقتی در مدرسه دنبالش میرفتم،
باحجاب چادر بودم.باشادمانی و حیرت کودکانه
اش می گفت:مامان وقتی میای دنبالم همه من و
تو را یک جور دیگر نگاه میکنند! کمی که بزرگتر
شد تازه متوجه شد که آن نگاههای خاص،شکوه
و ابهتی بود که در حفظ حجاب وجود داشت.از
آن موقع چادر برایش یک نماد مقدس شد.
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|وصال
عکسش را که دیدم
تمام معادلاتم به هم ریخت
محمدرضا جایی اون طرف دنیا
بین جنگ و خون و آتش بود
دور از من!
لباس رزم به تن، کلاه جنگی به سر
اسلحه به دست...
تمام دلتنگیام اشک شد و باریدم🍂
به احوال خودم و برادری که
غیرتش
تمام شور و حال جوانی اش را
مصادره کرده بود
و از همین گذرگاه
به وصال حسین ابن علی رسید...✨
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|امام رضا جان
من یادمه ما هروقت میرفتیم حرم امام رضا (ع) (محمد صحن اسمائیل طلا رو خیلی دوست داشت ) جای خاصی رو داشتیم .
بهش میگفتیم ما همه اینجا می شینیم وقتی می دید ما کجا نشستیم بعد می رفت شروع می کرد طواف کردن به قول خودش ،کیفیت زیارتش تو حرم امام رضا (ع) همیشه به این حالت بود .
آنقدر دور حرم تو حیاط ها می چرخید
یه موقع ده دور ،هفت دور .
طوری که پاهاش درد می گرفت شاید
ساعت ها طول میکشید و من همیشه می گفتم این چه وضع زیارت کردنه !
بشین یه جا دعا بخون ،نماز بخون
بهش میگفتم که چیکار میکنی ؟
می گفت : من آنقدر دور آقا می گردم تا آقا خودش به من بگه حالا بسه حالا اینجا بشین و با من حرف بزن و بعد می شینم حرفامو می زنم
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|نذرچشمانت
توی شهر سوریه اصلا سرت را بالا نمیگرفتی. روز هایی که برای تهیه مایحتاج به شهر حلب میرفتید مدام سرت را پایین می انداختی. نمیخواستی چشمت به دختر های بی حجاب سوری بیفتد. آن ها هم که اکثرا بی حجاب بودند. هر چقدر هم آقاتقی شوخی کرده و گفته بود: بابا کله رو بیار بالا. اینا همشون اینجورین. تو باز هم سرت را بالا نمیگرفتی. یک بار هم داخل یک مغازه رفتی برای خرید وسایل نظامی. اما چشم بر هم زدنی برگشته و گفته بودی: اینجا چیزی که به درد ما بخوره نداره.
اما حرفت باور کردنی نبود. مگر میشد هیچ وسیله ی بدرد بخوری نداشته باشد. تو بخاطر دختری که داخل مغازه بود برگشته بودی.
چشمانت نذر کس دیگری بود. تهران، حلب یا دمشق برایت فرقی نداشت. چقدر حضرت صاحب الزمان برایت نزدیک و در دسترس بود...
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|۳۱۳نفر
_محمدرضا:به قول سردار ناصری که
تو جمع یگان عملیات ویژه سپاه صحبت
میکرد،ماباید برای سپاه حضرت حجت آماده شیم.
باید رزم بلد بود ، باید جنگ بلد بود.حضرت حجت
جنگجو میخواد. شعار ما فقط اینه اللهم عجل
لولیک الفرج.اما وقتی حضرت ظهور کنه میتونیم
تو سپاه حضرت خدمت کنیم و بجنگیم؟!
چیزی
از هنر جنگیدن بلدیم؟!
_من: محمدرضا از ما بهترون تا
دلت بخواد هستن که بخوان جنگجو باشن.
_محمدرضا:کی مثلا؟
کی فکر میکرد عقیل یا رسول شهید شن؟
_من: عقیل بختیاری؟
_محمدرضا:بله عقیل بختیاری.اما شهید
شدن و رفتن جز ۳۱۳ نفر به قول خودت....
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|خادم شهدا
خیلی خوشحال بودی ازینکه خادم الشهدا هستی.
بقیه هم مثل تو خوشحال بودندو ذوق میکردند؟
یکی از شبها که نوبتت بود حسابی پوستت کنده شد.
حدود پنجاه شصت نفر خـانـم دانشجو تجمـع کرده بودند و اصـرار داشتند ساعـت دوازده شـب برونـد گـردان تخـریب. ولی چون هوای دو کوهه بهاری بود و آن ایام بارندگی زیـاد بود با درخواست آنها مخالفت شد. اما آنها آن قـدر اصـرار کردند تـا بالاخره اجازه صادر شد. یک نفر به عنوان همراه، با اینگروه اعزامشد.اماهمانشب بارندگی شدید شد.
بیسیم زدند که بارندگی شدید شده و آب گرفتگی مشکل ایجاد کرده.
توهم بدون معطلی پشت وانت پریدی و برای کمک رفتی.
هر لحظه امکان داشت واقعا سیل بشود اما تو تا صبـح رفتی و برگشتی. تـو هـم می توانستی
مثل بقیه بخوابی، اما بیدار ماندی. تو خادم الشهدابودی و از هیچ خدمتی دریغ نمیکردی..
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|دانشجوی شهید
محمدرضا دوران دبیرستان را در مدرسه امام صادق(ع) منطقه 2 تهران در رشته معارف و علوم اسلامی گذراند و علاقه بسیار زیادی به رشته علوم سیاسی داشت. در سال اول دبیرستان که بود میگفت دلم میخواهد یک دیپلمات شوم، وقتی به سال سوم و چهارم رسید کاملا نظرش عوض شد چون 3 نفر از داییهایش روحانی بودند علاقه خاصی به این قشر داشت و میگفت دلم میخواهد به رشتهای بروم که به دروس حوزوی مرتبط باشد. بعد بر روی رشتهها و دانشگاهها تحقیقات زیادی کرد و رشته حقوق را انتخاب کرد.
رشته فلسفه و کلام اسلامی را در دانشگاه رضوی مشهد قبول شد و حتی برای مصاحبه هم رفت ولی با مشورت مشاوران و اساتید دانشگاه به این نتیجه رسید که در تهران ادامه تحصیل بدهد.
مشهد را از این نظر دوست داشت که میگفت آنجا در زیر سایه امام رضا(ع) درس میخوانم ولی رشته حقوق را امتحان داد و در دانشگاه شهید مطهری تهران ادامه تحصیل داد.
📝|نقل شده از مادر بزرگوار شهید
🌿|@shahid_dehghan