#روایت
#مجنون_حضرت_عشق🌹
#قسمت_اول
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
چقدر همه هم رزمانت با رمز و راز حرف می زنند. مثلاً علی میگوید اولینبار همراهیکی از قدیمی های آموزشگاه رفته بودی. انگار که خودمان خبر نداریم آن قدیمی آموزشگاه مقداد بوده. یک جوری هم می گویند قدیمی آموزشگاه انگار که چهل سالگی را هم رد کرده باشد.بنده خدا شاید آن موقع هنوز سیساله هم نشده بود.مقداد تورا به علی و بقیه معرفی کرد. آنها هم همسنوسال خودت بودند،فقط کمی زودتر از تو آموزش را شروع کرده بودند.
زود با علی و بقیه رفیق شدی. علیو رفقایش مسئول کارهای اجرایی آموزش بودند. کارهای مربوط به برگزاری کلاس، آماده کردن وسایل، هماهنگی با استاد و کارهای ثبتی بعداز کلاس.
برای شرکت در کلاسها هم اجازه داشتی. هم کارهای آموزشی میکردی و هم مطالب جدید یاد میگرفتی. آموزشگاه همانجایی بود که سالها آرزویش را داشتی. همآموزش میدیدی هم کارهای پرهیجان را تجربه میکردی. کارهایی مثل تخریب و انفجار که بیشتر از همه کارهای دیگر دوست داشتی.
پیگیری کردنهایت یاد علی هم مانده.آنقدر که یکجورهایی برای یادگیری رشوه میدادی. با موتور تا خانه علی میرفتی و تا آموزشگاه می رساندیاش، بعد دوباره برش میگرداندی، فقط برای اینکه چیزی یادت بدهد. شبهایی که دورهم جمع میشدید ودر آموزشگاه میماندید میرفتی سروقت هرکس که بیدار بود. هرکس که یک مطلب بیشتر از تو بلد بود از دستت آسایش نداشت.اگر دورهای برگزار میشد و شرایط شرکت تو در آن دوره نبود خودت را به آب و آتش میزدی، برای اینکه خودت را به آن کلاس برسانی.
مثلا دوره مربیگری راپل که برای دوره شما نبود. به علی گفته بودی:"هماهنگ کن چند جلسه من برای برگزاری کلاس بیام." میخواستی به بهانه برگزاری کلاس آموزش را هم ببینی.
_اینجوری نمیشه.باید یه چیزی به ما بدی تا قبول کنیم.
به علی و رفیقش ناهاردادی تا قبول کردند هفته بعد تو کلاس را برگزار کنی.
اما دقیقا همان موقع جریان اعزام پیش آمده و یک ناهار شد طلب تو از علی و رفیقش.
6روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🥀•| @shahid_dehghan
⸢بسمـرَبــالعشقــ♥️⸥
رفیقِ زمینی، خوبه که آسمونی بشه ...
رفیق باید بوی شهادت بده ،نه بوی گناه
رفیقِ شهیدم...
⦅شھیدمحمدرضادهقانامیرے⦆
❜ شهادت، بالنمیخواد، حالمیخواد... ❛
🗒️ یکشنبه ۱۴۰۰٫۸٫۱۶
🆔 • @Shahid_dehghan
•[﷽]•
「📌| #اطلاعیه 」
بسمربالشهداءوالصدیقین🌱
ششمینسالگردشهادتشهیدمدافعحرممحمدرضادهقانامیری
⏰|زمان:
جمعه۲۱آبان۱۴۰۰ازساعت۱۴:۳۰
🏠|مکان:
خیابانآزادیجنبناحیهمقدادسپاه
مهدیهامـامحسنمجتبےعلیهالسلام
😷|بارعایتپروتکلهایبهداشتے
منتظرحضورتانهستیم...❤️
#انتشارباشما
#شهدایاربعهحلب🕊
#کنگرهشهدایدرپناهحرم
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🆔•| @shahid_dehghan|•
﷽
#خاطࢪه💚
عاشق امام حسین (علیه السلام) بود.تا اسمشان را می شنید، منقلب می شد.
شور حسینی همیشه در وجوش شعلهور بود؛
طوری که خواهرش به او گفت عاشق شده ای؟!
او جواب داد:
عشق فقط یک کلام... حسین علیه السلام!
#ابووصال
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#روزشمارشهادت
[۵روزماندهتاشهادت🌹🍃]
🆔@shahid_dehghan
#نامهایازطرفخدا💛🌿'
گفتم: تا کی باید صبر کرد😢'!؟
گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا»
تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.
سوره احزاب|۶۳🤍(:
#وصالنویس
🆔 @Shahid_dehghan
• ﷽ •
مسئله ولایت با گوش شیعه آشنا است و همواره ما به عنوان شیعه خود را دارای ولایت می دانیم!😇
اگر شیعه قدری دقیق و محتاط باشد و کمی هم وسواس به خرج دهد همیشه از خداوند می خواهد که او را با ولایت بدارد و بمیراند و ولایت را به او بفهماند.🌈
چون ولایت در ادامه ی بحث نبوت است ناچارا بحث را از نبوت شروع می کنیم🌸
نبوت از ولایت جدا نیست و اگر ولایت نباشد نبوت ناقص می ماند پس اول به نبوت می پردازیم:✌️🏻
نبوت یکی از اصول همه ی ادیان است بلکه خیلی خیلی بالاتر از اصل یک دین!
اصلا دین بدون اعتقاد به نبوت معنایی ندارد!🕊
دین یعنی آن، مکتب و آیین و برنامه هایی که به وسیله پیام آوری از طرف خداوند متعال رسیده است و این پیام آور بودن از سمت خداوند جزو عناصر ذاتی دین است.
پس واجب است اول در رابطه با نبوت و فلسفه آن بحث کنیم.
چرا باید پیامبری وجود داشته باشد⁉️
با ما همراه باشید ...
▶️|#به_وقت_آغاز
✌️🏻|#ادامه_دارد
🕊|#هم_پای_عمار
🆔|@shahid_dehghan
🕊•|بسم رب الشهـدا و الصدیقین|•🕊
منشنیدم سࢪ عشاق به زانوےِ شماست
و از آݩ ࢪوز سـرم میـلِ بریدݩ داࢪد...🍃
بہ منــاسبت ششمین سـالـــگرد شهادت↯
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے
•| #ختم_قرآن
•| #ختم_ادعیه
•| #ختم_صلوات
🔸 جزئیات در تصویر 👆
جهت دریافت جزء قرآن و شرکت در این ختم های دسته جمعی به آی دی زیر پیام دهید.
🆔 [ @anonymous_983 ]
#ختمدستهجمعی📿
#ششمینسالگردشهادت🌹
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🆔[@shahid_dehghan]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「📱|#استوری」
تو براے ما
مانند عطࢪ یـــ🌼ـــاس
در گلدان زندگـے هستے
یاس ها پࢪ از نشانہ اند
پر از قشنگـے💖...
5روز تا وصال🍂
#دمی_با_شهید
#یاد_شهدا_با_صلوات
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌱•| @shahid_dehghan
.[﷽].
#روایت
#مجنون_حضرت_عشق🌹
#قسمت_دوم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
آموزش مربیگری راپل از دستت رفت. اگر میرفتی هم خیلی به تووفا نمیکرد.برای آن مقطع خیلی بهدردت نمیخورد. برعکس آموزشهای دیگر که تاجایی که امکان داشت از دستشان نمی دادی.مثل همان اردوی کوهنوردی که از عصر پنجشنبه بود تا عصر جمعه.برنامه برای دو گروه تنظیم شده بود. تو توی برنامه هردو گروه شرکت کردی. کل بیستوچهار ساعت را. قبل و بعد از آن اردو هم با بچه ها کوه فرحزاد می رفتید و کارهای تاکتیکی را تمرین میکردید. برای هرچیزی که دیگران بلد بودند تو بلد نبودی حرص میخوردی. مثل همان اردوی شمال که گروه علی یک پله از شما جلوتر افتاده بود و قایق رانی را هم یاد گرفته بودند. چقدر ناراحت شده بودی. گفته بودی:"منم میخوام بیام یاد بگیرم." گروه شما بعداز تاریکی هوا به آن بخش رسید.
حسابی خسته بودی، اما خوشحال از اینکه آن کار را هم یاد گرفته بودی. سرتاپایت گلی بود و آغشته به لجن، اما برق رضایت توی چشم هایت موج می زد.
گاهی توی آموزشگاه از غروب تا آخر شب کار داشتید، اما تو از کار نمیزدی. خانه هم که میرسیدی تا حوالی صبح بیدار میماندی و درس میخواندی.
تا حالا فکر میکردم بخاطر سوریه و آموزش مهارتهای نظامی دیگر دانشگاه را جدی نمیگرفتی و تقریبا بی خیال دانشگاه شده بودی. اما گویا دانشگاه هم برایت مهم بوده و بین آموزش نظامی و درس توازن برقرار کرده بودی. به درس و دانشگاهت هم می رسیدی. نمیدانم اسپای یعنیچه؟ یادم باشد از یکی بپرسم. قرار بود بین عید قربان و غدیر عملیات اسپای داشته باشید. قبل از آن هم راپل تمرین کرده بودید. راپل را هم نمیدانم یعنیچه. یادم باشد این را هم بپرسم. تو توی تمرینات راپل شرکت کردی، اما نتوانستی توی عملیات شرکت کنی. آنهم فقط بهخاطر درس و دانشگاه. دوستانت برای شرکت کردن تو اصرار داشتند و می گفتند:"محمدرضا دیگه اتفاق نمیافته، معلوم نیست دیگه قسمت بشه ها." راست می گفتند. معلوم نبود که دوباره قسمت شود. توهم دوست داشتی توی عملیات شرکت کنی، اما درس را هم نمیتوانستی رها کنی. گرچه کمکم آموزشهای نظامی برایت جدی تر شد و درس و دانشگاه کمرنگتر. اگر غیبتهای یک سال آخر دانشگاهت را بشمرم دود از سر همه بلند میشود که پس چرا اخراحت نکردند.
شاید اگر اخراجت می کردند بد هم نمیشد. چون زمان اعزام اعلام کردند که به دانشجوها اجازه رفتن نمی دهند. علی با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد.
میگفت:"خودشون باید درست کنن. اینجوری که نمیشه."
به تو که رسید گفت:" محمدرضا بدبخت شدی. اجازه نمیدنبیای."
5روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•| @shahid_dehghan |•
⸢بسمـرَبــالعشقــ♥️⸥
در چشم هایت چند قطره آرامش
الهی ریخته اند؟ به لبخندت چند
جرعه میِ نابِ عشق چشاندی که
چنین مستم میکند؟
بدون عشق محال است زندگی🌱❤️
⦅شھیدمحمدرضادهقانامیرے⦆
❜ شهادت، بالنمیخواد، حالمیخواد... ❛
🗒️ دوشنبه ۱۴۰۰٫۸٫۱۷
🆔 • @Shahid_dehghan
﷽
#خاطࢪه💚
همیشه از من می خواست دعا کنم که شهید شود.
حتی وقتی دانشگاه بود، پیامک می فرستاد، که مامان یادت نرود دعا کنی شهید شوم.
هربار در جواب می گفتم که نیتت را خالص کن تا شهید شوی!
نیتش را خاص کرد.
#ابووصال
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#روزشمارشهادت
[۴روزماندهتاشهادت🌹🍃]
🆔@shahid_dehghan
#واگویهایباشهیددهقان🌿
جانِ شیرینت فدایِ عشقِ شیرینت♥️...
فقط یک عاشق میتواند فرهادِ کوه کنِ نفس خودش باشد و منیت هارا بشکند..
فقط یک عاشق خودش را فدایِ عقیله بنی هاشم میکند که مبادا یک کاشی از حرم جابجا شود..
اینبار آمین بگو به دعایِ اللهم الرزقنا عشقِ قنوتِ نمازم ... ❤️
#مشقعشق✨
#وصالنویس✍🏻
@shahid_dehghan
•📚💚•
#تیکهکتاب📚
اگر در خیابان میدیدمش،هرگزباورمنمیشد که اوروزی شهید می شود. شاید هرکسدیگری هم جای من بود چنین خیالی میکرد. باخودش میگفتمگر میشود پسری که یقهپیراهنش را باز می گذارد و بویعطرش محله را برمیدارد،بشود جوانترین شهید حرم ؟
"بَه آقا سیدمصطفی، هنوز شهید نشدی؟ شما که میگفتی محرم تموم نشده،شهید میشم.امشب اخرین شب محرمهها."لبخندی زد ونگاهی به آسمان و افقبه خون نشسته کرد و بلند
گفت: "یاحسین"
نمیتوانست چشم از گلوی پارهشدهی سیدمصطفی بردارد.
ترکش و خمپاره گلویش را دریده بود.دکتر بالای سر سیدمصطفی رسید، معاینه را شروع کرد،اما معاینهاش زیاد طول نکشید.نگاهی به اون کرد و گفت: "شهید شده"
|بخشیاز کتاب بیستسالوسهروز به قلم خانمخاکبازان|
روایتزندگیجوانترینشهیدمدافعحرم
سیدمصطفیموسوی✨🌿
#سبک_زندگی_با_کتاب ❤️🌱
#شهیدمحمدرضادهقان
📚💚| @shahid_dehghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「📱|#استوری」
به کوی عشق❤️
چو پا می نهی
از جان وسر بگذر....🥀
4روز تا وصال🍂
#دمی_با_شهید
#یاد_شهدا_با_صلوات
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌱•| @shahid_dehghan
📌 #اطلاعیه
یادواره مجازی ششمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری و شهدای اربعه↯
🗓 [جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰ راس ساعت ۱۹]
کانال های رسمی شهید دهقان امیری در پیام رسان های: 👇
📱{ایتا، تلگرام، سروش و روبیکا}
به آدرس✔⇩
@shahid_dehghan
#یادوارهمجازی
#شهدایاربعهحلب
#ششمینسالگردشهادت
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🆔 | @shahid_dehghan |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[﷽]•
「📌| #اطلاعیه 」
| درپناه حرم |
{رونماییازاولینتیزرششمینسالگردشهادتشهیدمدافعحرممحمدرضادهقانامیری}
🗓|ششمینکنگرهشهدایگردانحیدرکرارعلیهالسلام
⏰|زمان:
جمعه۲۱آبان۱۴۰۰ازساعت۱۴:۳۰
🏠|مکان:
خیابانآزادیجنبناحیهمقدادسپاه
مهدیهامـامحسنمجتبےعلیهالسلام
😷|بارعایتپروتکلهایبهداشتے
منتظرحضورتانهستیم...❤️
#انتشارباشما
#شهدایاربعهحلب🕊
#کنگرهشهدایدرپناهحرم
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🆔•|@shahid_dehghan|•
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_دوم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 آموزش مربیگری راپل از دستت رفت. اگر میرفتی هم خیلی ب
.[﷽].
#روایت
#مجنون_حضرت_عشق🌹
#قسمت_سوم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
اما تو ناامید نشدی. همان شب با خانه هماهنگ کردی. صبح مستقیم رفتی و کارهای خروج از کشور را انجام دادی.
دو میلیون تومان برای خروج از کشور واریز کردی. همان دو میلیونی که ماهها طول کشید تا پسش دادند علی هم یک چیزهایی می دانست چون گفته بود چیکار کردی حالا فردا شهید بشی بابات دیگه نمیتونه این پول رو بگیره برای تو اما مهم نبود فقط از ته دل می خواستی بروی که رفتی شاید باید اینجا میگفتم رفتی به همین راحتی اما رفتنت راحت نبود و با هزار دردسر راهی شدی
وقتی هم که رسیدی و بالاخره مستقر شدی خیلی از خط دشمن فاصله نداشتی. حدود ۱۰ یا ۵ دقیقه با دوربین به راحتی همه تحرکات مسلحین را میدیدید. دشمن همین قدر نزدیک بود و پشت سرهم عملیات داشتید وسط همان عملیات ها هم مشتاق یادگیری بودی از هر کس هر چه که می شد یاد میگرفتی باید برای این همه اشتیاق برای یادگیری به تو آفرین گفت حکایت تو حکایت دانش جستن است. زگهواره تا...
اصلا بیخیال ول کنیم این حرفها را انگار به این دنیا آمده بودی که فقط یک داغ سنگین روی دل خیلی ها بگذاری و بروی شب آخر دسته شما جلوتر از دسته علی برای عملیات رفته بودید.
آنها هم به سمت منطقه عملیات در حرکت بودند که یک مرتبه نور قرمز رنگ توپ ۲۳ را دیدند با خودشان گفتند اگر ۲۳ با ماست چرا دارد به سمت ما شلیک میکند و اگر دشمن است دارد چه می کند بچههای ما الان آنجا هستند
همان موقع فرمانده پشت بیسیم گفته بود بچه ها بیاید شده حتی چراغ روشن بیاید چند بار این را گفت و بچه ها فهمیدند خبرهایی شده برادر علی هم آنجا بود علی به دلشوره افتاده بود با خودش می گفت حتما اتفاقی افتاده چون اولین بار بود که فرمانده را با آن حال میدید به دیواره شهر که رسیدند یک ماشین با چراغ روشن از کنارشان رد شد تعجب کرده بودند که چرا دارد چراغ روشن می رود به منطقه که رسیدند فرمانده گفته بود بچه ها خودتون رو جمع و جور کنید پنج شش تا شهید دادیم
تا آن موقع دیده بودند که بچه های سوری یا فاطمیون شهید میشوند این بار هم گمان کردند شهدا سوری یا افغان هستند مرگ خوب است اما برای همسایه دلشان نمیخواست شهدا یکی از خودشان باشد انگار ضمانت نامه گرفته بودید که قرار نیست برای هیچ کدام از شماها اتفاق بیفتد انگار که قرار بود همان عده که رفته اید همانطور سالم و قبراق برگردید اما مگر این شعر را نشنیده ای نمیدانم از کدام شاعر است به گمانم شعری است از یک شاعر عرب.
4روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•| @shahid_dehghan |•
⸢بسمـرَبــالعشقــ♥️⸥
باغ و بهارم کوی توست...
از تو، غیر از تو را خواستن،
اشتباه محض است ...
پاییز رنگ و رو پریده بودم،
معنویتت، بهارم کرد..💚
⦅شھیدمحمدرضادهقانامیرے⦆
❜ شهادت، بالنمیخواد، حالمیخواد... ❛
🗒️ سهشنبه ۱۴۰۰٫۸٫۱۸
🆔 • @Shahid_dehghan
﷽
#خاطࢪه💚
دپو بودیم. به عنوان یک نیروی اطلاعاتی برگشت. دیدم که می خندد. علتش را پرسیدم.
ماجرا را تعریف کرد. گفت حین دیده بانی همرزمش، صدای زوزه تیر می آمد.
سرش را پایین می آورد. اما خبری از تیر نبود.
از دیدهبان پرسید که صدای چیست؟ گفت: تک تیرانداز. با تعجب گفت: پس الان است که ما را بزند.
دیدهبان با آرامش برگشت و گفت: بردش به ما نمی رسد، تیر هایش را پشت هم می زند شاید به هدف بخورد.
از اینکه دشمن بر تلاش بی فایده اش اصرار داشت، خنده اش گرفته بود و شاد بود.
#ابووصال
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#روزشمارشهادت
[۳روزماندهتاشهادت🌹🍃]
🆔@shahid_dehghan
🔅میدونستی شهید دهقان...
میدونستی شهید دهقان قبل از آسمونی شدن با آسمونی ها رفاقت کرد...
چه رفاقت نابی!
رفاقت با شهدا؛
شهید رسول خلیلی،شهید محمودرضا بیضایی...
آرزوهاشو آسمونی کرد و
پر پرواز گرفت...
رفیق!
تو رفاقتامون دقت کنیم اگه میل پرواز داریم🕊🌼
#مشقعشق♥️
#وصالنویس✍🏻
@shahid_dehghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آرام_جان 🌼
یا سَریعَ الرِّضٰا
اِغْفِرْلِمَنْ لٰا یَمْلِکُ اِلَّا الدٌّعَٰٓإِ،فَاِنَّکَ فَعّٰالٌ لِمٰا تَشٰٓاءُ
ای خدایی که زود راضی میشوی،بیامرز کسی راکه جز دعاچیزی ندارد،زیرا توهرچه رابخواهی،انجام دهی
#دعای_کمیل
🌸 @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🦋| #پست_اینستاگرام_مادر_بزرگوار_شهید
روز شمار مادرانه ۱
... عادت در سحرخیزی خوشایند همیشگی من
است،رفتم در آشپزخانه و مشغول تهیه صبحانه
شدم،محمدرضا خواب است،میدانم امروز دانشگاه
ندارد، به فکرم رسید کارهای عقب افتاده خانه را
بر دوشش بیندازم و خودم بروم یه دلِ سیر کتاب
بخوانم، فقط کتاب میتوانست دلِ گُر گرفتهی من
را آرام کند. صدای خِش خِش ضعیفی از اتاقش
میآمد، آرام درِ اتاق را باز کردم، دیدم نشسته و از
داخل کمد یک سری وسایل بیرون می آورد، انگار
میخواهد ساک بچیند.
تا چشمش به من افتاد با لبخندی خاص گفت: بَه
مامانِ گلم، مامی نرفتی سرکار؟
- نه، داری چکار میکنی؟
- هیچی، راستی سلام صبح بخیر مامان گلم.
- سلام، بیا صبحانه بخوریم، نگفتی چکار میکنی؟
اون ساک چیه؟
- حالا میگم برات مامانِ گلم.یک راست رفت سمت
کامپیوترش، دقایقی بعد نوای حاج محمود فضای
خانه را پر کرد، همزمان صدای زمزمهاش نگاهم را
به سمت خود کشاند، از نگاه در صورتش اِبا دارم،
امروز حال و روزش فرق دارد،شارژ و پرانرژیست،
لبریز از زندگی مثل همیشه،دور اتاق هروله میکند
به سر و سینه میزند،وقتی دید من هیچ نمیگویم
صدایش را بلندتر کرد هم کامپیوتر و هم صدای
خودش را، ساعت ۷ صبح بود و من مثل همیشه
نگراناز ایجادمزاحمتبرای همسایهها،بهش تذکر
دادم، گوش داد اما گفت:
- مامان بخدا اونام کِیف میکنن.
- نه اول صبح، با کمی تحکم مادرانه، محمدرضا
کَمِش کن.کَمِش کرد اما نه آنقدری که من راضی
شوم، آنقدری که به حرف من توجه و گوش داده
باشد.باعجله صبحانهاش را خورد وسطش مدام
حرف زد از همه چیز و همه جا،
- مامانِگلم اگر من یه چندروزی برم اردو که عیبی
نداره؟
- کجا مثلا؟
- فقط بگو عیب داره یا نه؟ دلت که برای من تنگ
نمیشه؟
- خوبه، خودتو لوس نکن، نه که نمیشه.
احساسم هیچوقت بِهِم دروغ نمیگفت، محمدرضا
آنچه را که مدتها پنهانش کرده بود داشت ذره ذره
بیرون می ریخت،سکوت کردم، او هم. رفت ساک
را آورد و وسطهالگذاشت،ساک به قلبم لگدمیزد،
دوست نداشتم اینجا این وسط باشد، آزارم میداد،
از هر گوشه خانه وسایلش را جمع میکرد و کنار
ساک برزمین میگذاشت، مُرَدَّد بود در گفتن حقیقت
، طفره میرفت،زیرزیر متوجه تمام حرکاتش بودم،
چندبار خواستم حرف ناگفته او را من بگویم اما
دل مادرانه و زبان الکن. بغض راه گلویم را بسته
بود و ترس از کلام همراه طوفانِ اشک داشتم.
درچیدن وسایل یاریش دادم، با تعجب هرولهکنان
خیره چشم به من دوخت.قلبم شکافته شد،کلامی
آتشین که تا عمق جانم را سوزاند بر زبانم جاری
شد:
* محمدرضا امیدوارم سوریه بهت خوش بگذره*
بال درآورد، پرواز کرد، من میخکوبِ زمین شدم،
اما او در گریز به سمت آسمان نفسی تازه کرد.
•🌸| @shahid_dehghan
29.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「📱|#استوری」
برادر جانم چه رنگ ارمغانی گرفته
ترانه های شیرین دلم....به امید اینکه
در ساحل راه عشق سکون یابد💚🌼
3روز تا وصال🍂
#دمی_با_شهید
#یاد_شهدا_با_صلوات
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌿•| @shahid_dehghan
هدایت شده از فروشگاه وصال 🍃
•📔📿•
°فروشگاه فرهنگـی مذهبـی وصــال°
فروش حضوری
زمان : جمعه ۲۱ آبان ، از ساعت ۱۴:۳۰ تا ۱۷
مکان :
خیابان آزادی،مهدیـه امامحسنمجتبی(ع)
____
همزمان با ڪنگرهٔ شهدای در پناهحـرم
وششمینسالـگردشهادت
شهیدمحمدرضادهقانامیری🌱
منتظرحضورگرمتانهستیم ✨🌸
|• @vesaal_shop