🍃📚|خاطرات کتاب ابووصال
📝 #دایه_مهربان
وسط خیابان بودم که با من تماس گرفت. باحالتی ناراحت و گرفته خبر تصادف یکی از دوستانش را داد. حتی عکسش را فرستاد و تأکید داشت به طور ویژه دعایش کنم و ختم صلوات بگیرم.
خیلی به منزل آن دوستش می رفت و چون شکستگی هایش زیاد بود کمکش می کرد تا جا به جا شود و کارهایش را انجام میداد.
📝|نقل شده از #خواهر_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۲۳
🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال
📝 #سرقت_ادبی
هدیه تولد برایم یک رم هشت گیگ خرید.
تلاش کرده بود با سلیقه کادو پیچ کند اما اینطور نبود.
هدیه را که باز کردم یک تکه کاغذ لای آن بود که قافیه مهدیه داشت، با تعجب پرسیدم دو بیتی با قافیه اسم من گفتی..؟!
ملتمسانه از من خواست تا صدایش را در نیاورم، شعر یکی از دوستانش بود که برای همسرش سروده بود و همنام من بود.
📝|نقل شده از #خواهر_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۲۴
🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚|خاطرات کتاب ابووصال
📝 #غصه_مادر
مادر دوستش تصادف کرده و در کما بود. خیلی ناراحت بود و پشت هم ورد زبانش بود که برایش دعا کن. نگران دوستم هستم و او غصه میخورد. چند باری دیدن مادرش رفت.
📝| نقل شده از #خواهر_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۲۵
🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚|خاطرات کتاب ابووصال
📝 #بخشش_زیبا
دانشگاه که قبول شدم، خانواده به من یک گوشی هدیه دادند. اما گوشی کیفیت نداشت و زود خراب شد. خیلی ناراحت بودم.
#محمدرضا متوجه شد. از قبل در جایی کار کرده بود و دستمزدش را که دویست هزار تومان میشد، کم کم پس انداز کرده بود. آن پس اندازش را برداشت و همراه با پدرم رفتند و برایم گوشی جدید دیگری خریدند.
خیلی خوشحال شده بودم. چند ماه که گذشت جریان آن را فهمیدم.
📝|نقل شده از #خواهر_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۲۶
🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال
📝 #حلقه_آتش
گاهی از دست بعضی آدمها ناراحت میشدم و درد و دل می کردم و گله مندی داشتم.
میگفت که خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند. آتش دارد دورمان حلقه میزند و به این شکل به من می فهماند که غیبت نکنم.
📝|نقل شده از #مادر_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۲۷
🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال
📝 #از_محمدرضا_تا_محمدرضا
عاشق دایی هایش بود و نسبت به دو دایی شهیدش ارادت خاصی داشت.
از نظر اخلاقی شباهت هایی به دایی هایش داشت. در متانت، ادب و مقیّد بودن شبیه دایی بزرگش #شهید_محمدعلی_طوسی بود. اما در پر جنب و جوش بودن و شیطنت هایش به دایی کوچکش #شهید_محمدرضا_طوسی رفته بود. طوری که پدربزرگش به او میگفت: #محمدرضا شیطنت هایت شبیه #محمدرضای من است..!!
📝|نقل شده از #مادر_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۲۸
🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال
📝 #نیمه_پنهان
حالات معنویش را حفظ میکرد و اصلا اهل بروز دادن نبود.
معنویتش را پشت شوخی هایش پنهان می کرد. اگر مواقعی بود که می فهمید طرف مقابلش می خواهد از اوضاع معنویش اطلاع پیدا کند، مطلقا چیزی نمی گفت مگر که خودش حرف بزند.
📝|نقل شده از #مادر_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۲۹
🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال
📝 #شوخی_در_جدی
یکی از همکارانم برای مدرسه ی غیر دولتی اش چند نیرو میخواست. تعدادی را معرفی کردم، #محمدرضا هم در فهرست بود. از قبل به او گفتم که در مصاحبه اش اسم من را نیاورد. قول داد.
وقتی که رفت و نوبت مصاحبه اش شد از او پرسیدند که اگر دانش آموز چهارم ابتدایی شیطنت کند، به عنوان یک مربی تربیتی چه می کنید..؟!
او هم بدون هیچ ملاحظه ای برگشت و گفت: آن قدر بچه را کتک میزنم تا جانش درآید. به خاطر همین جمله اش رد شد. چند وقت بعد که از طریق همکارم جریان را شنیدم به او گفتم که چطور مربی میخواستی بشوی که بچه مردم را کتک بزنی..!!؟
برگشت و گفت من که نمیتوانم دروغ بگویم و کلی خندید. در حین جدّیت کار، شوخی میکرد و سخت نمیگرفت.
کاری را که دوست داشت انجام میداد.
📝|نقل شده از #مادر_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۳۰
🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚|خاطرات کتاب ابووصال
📝 #وبالوالدین_احسانا
لحظاتی بود که با دوستان بیرون میرفتیم و یا برای رفتن به هیئت برنامه ریزی میکردیم. او هم همراه بود اما اگر خانواده اش چیز دیگری میگفتند، دعوت مارا رد میکرد و با آنها می رفت.
به شدت مطیع حرف پدر مادرش بود.
هر چه که آنها میگفتند در اولویت بود.
در صورتی که ممکن بود ما به خاطر دوستان با برنامه های خانواده همراهی نکنیم و وقتمان را با آنها بگذرانیم.
📝| نقل شده از #دوست_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۳۱
🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚|خاطرات کتاب ابووصال
📝 #نیک_سیرت
با دوستش به هیئتی که میشناخت رفتند. اولین بارش بود که در آن هیئت حضور داشت.
از همان ابتدای آشنایی با رفقای هیئتی دوستش، جوری رفتار کرده بود که انگار چندین سال است همدیگر را میشناسند.
از همان جا بود که دوستی های جدید شکل گرفت.
به عنوان یک بچه هیئتی قدرت جذب بالایی داشت و بخاطر خوش اخلاقی و لبخندی که روی لب داشت، سریع رابطه برقرار می کرد.
📝| نقل شده از #دوست_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۳۲
🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال
📝 #در_کلاس_درس
درسش بد نبود. در بعضی دروس که استاد یا موضوع درسی مورد علاقه اش بود، با جان و دل گوش می داد. جزوه می نوشت و حتی در بحث های مشارکتی فعالیت داشت. اما خیلی کم بود. و اگر شرکت داشت، موضوعات خوبی مطرح می کرد.
زیاد اهل مطالعه نبود و بیشتر جنب و جوش و شیطنت داشت.
📝| نقل شده از #دوست_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۳۳
🍃📚| @shahid_dehghan