🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال
📝 #استادگرا
به اساتیدی که طلبه بودند علاقه ی خاصی داشت و به آنها احترام می گذاشت. احساس صمیمیّت داشت و پای درس این اساتید با اشتیاق مینشست. گاهی کارهایشان را انجام می داد و هوای آن ها را داشت.
📝|نقل شده از #دوست_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۳۴
🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚|خاطرات کتاب ابووصال
📝 #شیوه_خاص
شیوه ی خاصی برای درس خواندن داشت که تحت هیچ شرایطی آن را تغییر نمی داد.
فرقی نمی کرد که سه روز یا سه ساعت به امتحان مانده باشد. کتاب را میخواند و بعد خلاصه نویسی می کرد.
همان خلاصه نویسی را مطالعه می کرد.
در تبادل اطلاعات درسی، خلاصه نویسی هایش را در اختیار دیگران قرار می داد و به این شیوه مطالعه علاقه داشت.
برای درس خواندن حرص نمیخورد و با آرامش رفتار میکرد.
📝|نقل شده از #دوست_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۳۵
🍃📚| @shahid_dehghan
#نوجوان_جهادگر
شانزده ساله بود که از طرف دبیرستان به سفر جهادی رفت.
برای بهتر شدن آبیاری در روستای محروم میخواستند استخر بزنند.
زمین سختی بود که باید خیلی انرژی صرف می شد.
هرگروه وظیفه ی خودش را داشت. خیلی ها کم آورده بودند. اما او خستگی ناپذیر بود.
به جای چند نفر کار انجام میداد. کلنگ می زد. بیل می زد. فرغون می آورد. خاک را خالی می کرد.
بمب انرژی بود.
نقل شده از #استاد_شهید
#ابووصال
#شماره_۱۵
@shahid_dehghan
#حرف_زدن
در تربیت فرزندانم سعی کردم با آنها حرف بزنم و از روش و منش شهدا و خاطرات گذشته برایشان بگویم.
حتی مجبورشان میکردم که حرف بزنند و ساکت نباشند. البته #محمدرضا که بزرگتر شد، شاید خیلی از حرف هایش را نمی گفت.
اما من آرام آرام از زیر زبانش بیرون می کشیدم تا حرف بزند.
به این شکل فاصله ها بینمان کمتر می شد.
نقل شده از #مادر_شهید
#ابووصال
#شماره_۱۶
@shahid_dehghan
#شوخی_در_جدی
یکی از همکارانم برای مدرسه ی غیر دولتی اش چند نیرو میخواست. تعدادی را معرفی کردم، #محمدرضا هم در فهرست بود. از قبل به او گفتم که در مصاحبه اش اسم من را نیاورد. قول داد.
وقتی که رفت و نوبت مصاحبه اش شد از او پرسیدند که اگر دانش آموز چهارم ابتدایی شیطنت کند، به عنوان یک مربی تربیتی چه می کنید..؟!
او هم بدون هیچ ملاحظه ای برگشت و گفت: آن قدر بچه را کتک میزنم تا جانش درآید. به خاطر همین جمله اش رد شد. چند وقت بعد که از طریق همکارم جریان را شنیدم به او گفتم که چطور مربی میخواستی بشوی که بچه مردم را کتک بزنی..!!؟
برگشت و گفت من که نمیتوانم دروغ بگویم و کلی خندید. در حین جدّیت کار، شوخی میکرد و سخت نمیگرفت.
کاری را که دوست داشت انجام میداد.
📝|نقل شده از #مادر_شهید
#ابووصال
#شماره_۲۵
@shahid_dehghan
#توفیق_اجباری
خیلی ختم قرآن میگرفت. بیشترشان را از دانشگاه میآورد و توفیق اجباری ختم قرآن نصیبمان میکرد. میدیدم که نصف شبها با نور گوشیاش قرآن میخواند؛ آن هم قرآنی با خط ریز، دلسوزانه دعوایش میکردم و میگفتم حداقل قرآن خط درشت را بردارد.
راوی: مادر شهید
#ابووصال
#شماره_۳۸
@shahid_dehghan
#روضه_رسول
روی سنگ مزار شهید رسول خلیلی این تک مصرع از شعر حک شده:
ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان...
نسبت به این یک بیت شعر خیلی حساس بود. میگفت: هروقت سر مزار رسول میروی موقع خداحافظی حتما روضه بگذار. سر این موضوع خیلی تاکید داشت و میخواست حتما اجرا شود.
راوی: دوست شهید
#ابووصال
#شماره_۴۱
#دوست_شهید_آقامحمدرضا
@shahid_dehghan
#چوب_غیرتمندی
ساعات بازدید از گردان تخریب، نه تا یازده شب بود. در حال استراحت بودیم که خبر دادند گروهی از خواهران، پشت گردان هستند و میخواهند بازدید بروند، آن هم پنجاه نفر. همگی خسته و خوابآلود بودیم؛ ساعت دوازده هم پست داشتیم. نمیتوانستیم آن همه خواهر را در تاریکی رها کنیم، همه غیرتی شده بودند. محمدرضا و یکی از دوستان داوطلب شدند تا به آنجا بروند. تا تنها برسند خواهران هر جور که بود در را باز کردند و وارد گردان شدند. از آن طرف ناگهان هوا خراب شد و باران شدیدی بارید که باعث شد جوی کوچکی راه بیفتد. به ما بیسیم زدند که سیل آمده و ما در گردان تخریب ماندهایم، گرچه کمی پیازداغش را زیاد کرده بودند. شارژ بیسیم هم تمام شد و نگرانی ما دو برابر شد. در حالی که از اوضاع آنها بی خبر بودیم، به فرماندهی اطلاع دادیم. با ماشین دنبالشان رفتند و وقتی آن ماجرا تمام شد، مسئولان ما را مواخذه کردند. ظاهرا اتفاق خاصی نیفتاده بود. چوب غیرتمندیمان را میخوردیم.
راوی: دوست شهید
#ابووصال
#شماره_۴۳
@shahid_dehghan
#خادم_تبلیغی
خیلی پیگیر شبکههای اجتماعی بود، آن زمان در دوکوهه فقط یک قسمت بود که اینترنت وصل میشد و گوشی آنتن میداد. آنجا شده بود پاتوق همیشگی او. خادمی که تمام شد، در همان شبکههای اجتماعی در گروهی که دوستان خادمش تشکیل داده بودند عضو شد و رفاقت خود را از طریق فضای مجازی هم ادامه داد. در شبکه اجتماعی هم سعی میکرد خادم تبلیغی برای شهدا باشد.
راوی: دوست شهید
#ابووصال
#شماره_۵۰
@shahid_dehghan
#فیض_خادم_الشهدایی
پای ثابت شوخیهای جمع خادمالشهدا بود. در دورانی که در دو کوهه خادم بودیم، بین خادمین یک رسم برقرار بود؛ یعنی هرکس که دوره خادمیاش تمام میشد، برایش جشن پتو میگرفتند. او آنقدر در این رسم وفاداری نشان داد که دست آخر نوبت خودش رسید و در این جشن، از مشت و لگدهای باقی خادمان حسابی فیض برد.
راوی: دست شهید
#ابووصال
#شماره_۵۹
@shahid_dehghan
#باجنبه
در یکی از شبکه های اجتماعی، گروهی مختص شهدا تشکیل دادیم، تا یک ماه اول حالت تعلیقی داشت و حذف و بازسازی میشد. تا اینکه دیگر ثابت شد. گاهی دوستان اهل زنجان به ترکی گفتمان میکردند و سر به سر او میگذاشتند. من به او در گفتگوی خصوصی میگفتم که بچهها شوخی میکنند، تا یک وقت ناراحت نشود. از آن همه حذف شدن و دعوت شدن مجدد، شوخیها و سربهسر گذاشتنهای دوستان در آن گروه مجازی ناراحت نشد. آنقدر ظرفیتش بالا بود که عصبی نمیشد و صبور بود.
راوی: دوست شهید
#ابووصال
#شماره_۶۶
@shahid_dehghan
#پل_صراط
ترک موتورش بودم که ناگهان پایم بین موتور او و سپر یک ماشین ماند. راننده ماشین اصرار کرد که نگه دارد، با حالتی عصبی از ماشین پیاده شد و خواست که ببیند چه شده است. زیر سپر شکستهاش را به ما نشان داد و ادعای خسارت کرد. ما که مقصرنبودیم به او باج ندادیم. دید که نمیتواند حریف ما بشود، برگشت و گفت که از ظاهرتان معلوم است مذهبی هستید، دیدار ما به قیامت، سر پل صراط! قائله که ختم شد، حرکت کردیم. در طول مسیر، درباره این قضیه شوخی میکردیم و میخندیدیم. ناگهان برگشت و گفت باید به آن راننده میگفتم که تو تا پل صراط برسی، ما رد شدیم! به راستی که از پل صراط رد شد و ما جا ماندیم.
راوی: دوست شهید
#ابووصال
#شماره_۶۸
@shahid_dehghan