eitaa logo
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
6.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
69 فایل
﷽ [ مـن شنیـدم سـر عشـاق به زانـوے شمـاست و از آن روز سـرم میـل بریـدن دارد ] • ↫زیر نظر خانواده‌‌ محترم‌ شهید "تنھا کانال‌ رسمی‌ شهید در پیامرسان‌ ایتا" 📞| روابط عمومی: @Ghoqnooos_7494 ارتباط باخادم : @Ebno_zahra135 تبلیغات : @Vesal_Tablighat
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال 📝 به اساتیدی که طلبه بودند علاقه ی خاصی داشت و به آنها احترام می گذاشت. احساس صمیمیّت داشت و پای درس این اساتید با اشتیاق مینشست. گاهی کارهایشان را انجام می داد و هوای آن ها را داشت. 📝|نقل شده از ۳۴ 🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚|خاطرات کتاب ابووصال 📝 شیوه ی خاصی برای درس خواندن داشت که تحت هیچ شرایطی آن را تغییر نمی داد. فرقی نمی کرد که سه روز یا سه ساعت به امتحان مانده باشد. کتاب را میخواند و بعد خلاصه نویسی می کرد. همان خلاصه نویسی را مطالعه می کرد. در تبادل اطلاعات درسی، خلاصه نویسی هایش را در اختیار دیگران قرار می داد و به این شیوه مطالعه علاقه داشت. برای درس خواندن حرص نمیخورد و با آرامش رفتار میکرد. 📝|نقل شده از ۳۵ 🍃📚| @shahid_dehghan
شانزده ساله بود که از طرف دبیرستان به سفر جهادی رفت. برای بهتر شدن آبیاری در روستای محروم میخواستند استخر بزنند. زمین سختی بود که باید خیلی انرژی صرف می شد. هرگروه وظیفه ی خودش را داشت. خیلی ها کم آورده بودند. اما او خستگی ناپذیر بود. به جای چند نفر کار انجام میداد. کلنگ می زد. بیل می زد. فرغون می آورد. خاک را خالی می کرد. بمب انرژی بود. نقل شده از ۱۵ @shahid_dehghan
در تربیت فرزندانم سعی کردم با آنها حرف بزنم و از روش و منش شهدا و خاطرات گذشته برایشان بگویم. حتی مجبورشان میکردم که حرف بزنند و ساکت نباشند. البته که بزرگتر شد، شاید خیلی از حرف هایش را نمی گفت. اما من آرام آرام از زیر زبانش بیرون می کشیدم تا حرف بزند. به این شکل فاصله ها بینمان کمتر می شد. نقل شده از ۱۶ @shahid_dehghan
یکی از همکارانم برای مدرسه ی غیر دولتی اش چند نیرو میخواست. تعدادی را معرفی کردم، هم در فهرست بود. از قبل به او گفتم که در مصاحبه اش اسم من را نیاورد. قول داد. وقتی که رفت و نوبت مصاحبه اش شد از او پرسیدند که اگر دانش آموز چهارم ابتدایی شیطنت کند، به عنوان یک مربی تربیتی چه می کنید..؟! او هم بدون هیچ ملاحظه ای برگشت و گفت: آن قدر بچه را کتک میزنم تا جانش درآید. به خاطر همین جمله اش رد شد. چند وقت بعد که از طریق همکارم جریان را شنیدم به او گفتم که چطور مربی میخواستی بشوی که بچه مردم را کتک بزنی..!!؟ برگشت و گفت من که نمیتوانم دروغ بگویم و کلی خندید. در حین جدّیت کار، شوخی میکرد و سخت نمیگرفت. کاری را که دوست داشت انجام میداد. 📝|نقل شده از ۲۵ @shahid_dehghan
خیلی ختم قرآن می‌گرفت. بیشترشان را از دانشگاه می‌آورد و توفیق اجباری ختم قرآن نصیب‌مان می‌کرد. می‌دیدم که نصف شب‌ها با نور گوشی‌اش قرآن می‌خواند؛ آن هم قرآنی با خط ریز، دلسوزانه دعوایش می‌کردم و می‌گفتم حداقل قرآن خط درشت را بردارد. راوی: مادر شهید ۳۸ @shahid_dehghan
#روضه_رسول روی سنگ مزار شهید رسول خلیلی این تک مصرع از شعر حک شده: ای که بر تربت من می‌گذری روضه بخوان... نسبت به این یک بیت شعر خیلی حساس بود. می‌گفت: هروقت سر مزار رسول می‌روی موقع خداحافظی حتما روضه بگذار. سر این موضوع خیلی تاکید داشت و می‌خواست حتما اجرا شود. راوی: دوست شهید #ابووصال #شماره_۴۱ #دوست_شهید_آقامحمدرضا @shahid_dehghan
ساعات بازدید از گردان تخریب، نه تا یازده شب بود. در حال استراحت بودیم که خبر دادند گروهی از خواهران، پشت گردان هستند و می‌خواهند بازدید بروند، آن هم پنجاه نفر. همگی خسته و خواب‌آلود بودیم؛ ساعت دوازده هم پست داشتیم. نمی‌توانستیم آن همه خواهر را در تاریکی رها کنیم، همه غیرتی شده بودند. محمدرضا و یکی از دوستان داوطلب شدند تا به آن‌جا بروند. تا تنها برسند خواهران هر جور که بود در را باز کردند و وارد گردان شدند. از آن طرف ناگهان هوا خراب شد و باران شدیدی بارید که باعث شد جوی کوچکی راه بیفتد. به ما بی‌سیم زدند که سیل آمده و ما در گردان تخریب مانده‌ایم، گرچه کمی پیازداغش را زیاد کرده بودند. شارژ بی‌سیم هم تمام شد و نگرانی ما دو برابر شد. در حالی که از اوضاع آن‌ها بی خبر بودیم، به فرماندهی اطلاع دادیم. با ماشین دنبالشان رفتند و وقتی آن ماجرا تمام شد، مسئولان ما را مواخذه کردند. ظاهرا اتفاق خاصی نیفتاده بود. چوب غیرتمندی‌مان را می‌خوردیم. راوی: دوست شهید ۴۳ @shahid_dehghan
خیلی پیگیر شبکه‌های اجتماعی بود، آن زمان در دوکوهه فقط ‌یک قسمت بود که اینترنت وصل می‌شد و گوشی آنتن می‌داد. آن‌جا شده‌ بود پاتوق همیشگی او. خادمی که تمام شد، در همان شبکه‌های اجتماعی در گروهی که ‌دوستان خادمش ‌تشکیل داده بودند عضو شد و رفاقت خود را از طریق فضای مجازی هم‌ ادامه داد. در شبکه اجتماعی هم سعی می‌کرد خادم تبلیغی برای شهدا باشد. راوی: دوست‌ شهید ۵۰ @shahid_dehghan
پای ثابت شوخی‌های جمع خادم‌الشهدا بود. در دورانی که در دو کوهه خادم بودیم، بین خادمین یک رسم برقرار بود؛ یعنی هرکس که دوره خادمی‌اش تمام می‌شد، برایش جشن پتو می‌گرفتند. او آن‌قدر در این رسم وفاداری نشان داد که دست آخر نوبت خودش رسید و در این جشن، از مشت و لگدهای باقی خادمان حسابی فیض برد. راوی: دست شهید ۵۹ @shahid_dehghan
در یکی از شبکه های اجتماعی، گروهی مختص شهدا تشکیل دادیم، تا یک ماه اول حالت تعلیقی داشت و حذف و بازسازی می‌شد. تا اینکه دیگر ثابت شد. گاهی دوستان اهل زنجان به ترکی گفتمان می‌کردند و سر به سر او می‌گذاشتند. من به او در گفتگوی خصوصی می‌گفتم که بچه‌ها شوخی می‌کنند، تا یک وقت ناراحت نشود. از آن همه حذف شدن و دعوت شدن مجدد، شوخی‌ها و سربه‌سر گذاشتن‌های دوستان در آن گروه مجازی ناراحت نشد. آنقدر ظرفیتش بالا بود که عصبی نمی‌شد و صبور بود. راوی: دوست شهید ۶۶ @shahid_dehghan
ترک موتورش بودم که ناگهان پایم بین موتور او و سپر یک ماشین ماند. راننده ماشین اصرار کرد که نگه دارد، با حالتی عصبی از ماشین پیاده شد و خواست که ببیند چه شده است. زیر سپر شکسته‌اش را به ما نشان داد و ادعای خسارت کرد. ما که مقصرنبودیم به او باج ندادیم. دید که نمی‌تواند حریف ما بشود، برگشت و گفت که از ظاهرتان معلوم است مذهبی هستید، دیدار ما به قیامت، سر پل صراط! قائله که ختم شد، حرکت کردیم. در طول مسیر، درباره این قضیه شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم. ناگهان برگشت و گفت باید به آن راننده می‌گفتم که تو تا پل صراط برسی، ما رد شدیم! به راستی که از پل صراط رد شد و ما جا ماندیم. راوی: دوست شهید ۶۸ @shahid_dehghan