Nore Abadiyat_novelbaz(1).pdf
139.6K
خلاصهی رمان : در این رمان شما می توانید گوشه ای از زندگینامه پیامبر اکرم حضرت محمّد (ص) را مطالعه نمایید.
زندگینامه پیامبر اسلام (ص) شامل مراحل حساسی از جمله بعثت، هجرت، فتح مکه و… است.
حضرت محمّد (ص) آخرین پیامبر الهی در جامعه مُشرک شبه جزیره عربستان متولد شدند.
و با استقامات در مسیری که پای در آن نهاده بود، توانست آیین یکتاپرستی را در یکی از جاهل ترین جوامع آن زمان گسترش بدهد و در دوره های بعد، اسلام به یک دین کامل و جهانی تبدیل شد…
بخشی از رمان نور ابدیت
سال دقیق ولادت حضرت محمّد (ص) مشخص نیست.
ابن هشام و برخی دیگر، ولادت او را در عام الفیل نوشتهاند.
اما مشخص نیست که عام الفیل به طور دقیق چه سالی بوده است.
از آنجا که تاریخ نویسان، درگذشت پیامبر اسلام (ص) را در سال ۶۳۲م نوشتهاند و او هنگام وفات ۶۳ ساله بوده، میتوان تولد پیامبر را بین ۵۶۹م تا ۵۷۰م حدس زد.
در مورد ماه تولد ایشان اکثر محدثان و تاریخ نویسان معتقداند که تولد پیامبر، در ماه «ربیع الاول» بوده است.
ولى در روز تولد ایشان اختلاف دارند.
میان محدثان شیعه معروف است که آن حضرت، در هفدهم ماه ربیع الاول روز جمعه، پس از طلوع فجر چشم به دنیا گشود و در این سال حادثه اصحاب فیل اتفاق افتاد.
و میان اهل تسنن نیز این مشهور است که ولادت آن حضرت، در روز دوشنبه دوازدهم همان ماه اتفاق افتاده است، که این فاصله هفت روزه در کشور ایران به عنوان هفته وحدت نامگذاری شده است.
پیامبر اسلام (ص) در شهر مکه متولد شد و برخی منابع محل تولد را…
سلام خواهرای گلم روزتون بخیر
باور کنید من خودمم مشتاقم که رمان رو بخونم ولی بارگزاری نمیشه در سایت گاهی ساعت 8و گاهی 1نصف شب بارگیری میکنن خدا میدونه تقصیر من نیست
حلال کنید اگه منتظر میمونید و اذیت میشید
سلام دوستان💋
من اومدم تایه کانالی روبه شمامعرفی کنم💙که مطمئنم ازش خوشتون بیاد😜
که:
پروفایل عاشقانه❤️
پردفایل مذهبی😉
پپروفایل اسمی💜
پروفایل💛
استیکر🧡
تم ایتا❣
فیلم طنز😂
پس اززمینه🌻
اسلایم💚
رمان💐
وکلی چیزهای باحال ودخترانه دیگه وقشنگ💕
@khalaggirl
حتما یه سری بزنید💅💅
عالیه👌🏻👌🏻
سلام دوستان😍
یه کانال خیلی عالی و خوب براتون آوردم تاتواین ایام تعطیل و کرونا فیلم های باحال ببینید😜
مثل:دخترکفشدوزکی🌈الساوآنا🌈 تام وجری🌈 پونی کوچولو🌈 ماشاو آقا خرسه🌈 سگ های نگهبان🌈 توت فرنگی🌈 گروه شب نقاب🌈سوفیا🌈بابالنگ دراز🌈
https://eitaa.com/joinchat/3947233381Cc860b1568e🤩
اینم لینک کانال👆🏻
عضوش بشید وبه دوستاتون هم معرفیش کنید😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک ای تولد دوباره زندگیم
sᴛᴏʀʏ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_بستن_روسری مناسب زیر چادر😍
💕|بهترینها|💕👒
شک کرده ام که روی زمین جای چادر است
از بس فرشته یکسره همپای چادر است
هرگز نترسد از وزش باد سهمگین
آن کس که غرق در دل چادر است
#چادرانه
#پروف
#شهادت_طلبان
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_پنجم_وشش
آن شب حورا خیلی باخدای خودش حرف زد. ازش خواست همانطور که از اول زندگی همراه او بوده باز هم باشد..
یک تصمیم جدی گرفت که زندگیش را عوض کند.
دیگر تحمل سختی و ناراحتی و ظلم را تا آن حد نداشت.
دوباره ب خدای مهربانش تکیه کرد و باتوکل یاعلی گفت.
به این فکر افتاد ک به جای این که همش در اتاق خانه ای بماند که از زندان هم برایش بدتر است مینواند دنبال کاری برود که هم تجربه شغلی اش بالا برود و هم مدت زیادی بیرون از خانه مشغول باشد.
دیگر به دایی اش هم اعتمادی نداشت.
به هیچکس جز خدا اعتماد نداشت.
می خواست چیزهایی که میخواهد را بدون محتاج بودن به خانواده دایی اش بدست بیاورد.
صبح که حورا درحال آماده شدن بود، متوجه صحبتای دایی و زندایی اش شد که به سمت دعوا و مشاجره می رفت.
درمیان حرفای آنها دوباره اسم خودش راشنید
حورا...
حورا...
دیگرچراحورا؟؟
دیگر برایش اهمیت نداشت. به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد: کاش اسمی نداشتم...
کاش دیگه اسمم رو از زبون هیچکس نشنوم.
حالم چقدر گرفته میشه وقتی مرکز همه دعوا ها و مشاجره ها منم.
تا اینکه وقتی باکلی خستگی و گرسنگی به مرکزمشاوره ای رسید..
اسم یکی از استادانش را دید و خوشحال شد. حتما میتواند همان جا کار کند.
ازمنشی پرسید:ببخشید میتونم آقای صداقت رو ببینم؟
_وقت قبلی دارین؟
-لطفابگین یکی از دانشجوهاشون هستم.. حورا خردمند.
_چشم میگم بهشون شما منتظر بمونین.
منشی تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت.
_ آقای صداقت خانم خردمند اومدن میگن دانشجو شما هستن میخوان ببیننتون.
_....
_بله حتما.
تلفن را قطع کرد و گفت: میتونین برین تو آقای صداقت منتظر شمان.
حورا تشکری کرد و داخل شد.
وقتی استادش، حورا را دید، باکمال احترام از جایش بلندشد.آخر حورا شخصیت بسیارقابل احترام و مورد اعتمادی پیش استادانش داشت.
آقای صداقت با خوش رویی از حورا استقبال میکند و او را دعوت به نشستن میکند
–خب خانم خردمند از این طرفا؟
_استاد غرض از مزاحمت این که دنبال کار میگردم. خواستم اگه بشه تو مرکز مشاوره ای شما مشغول به کار بشم تا ببینم خدا چی می خواد.
_حالا چرا کار؟
_برای تفریح... از خونه موندن خسته شدم.
_پس بحث پولش نیست؟!
چه می گفت به استادش،راستش را!!
_بالاخره اونم ملاکه؛شما می تونید کمک کنید؟
استاد فهمید حورا علاقه ای به ادامه این بحث ندارد پس دیگر کشش نداد.
_چرا میتونم کمکت کنم. امروز یک فرم میدم پر کنی از فردا هم مشغول به کار شی. خانم خردمند شما استعداد فوق العاده ای داری تو درس خوندن و پیشرفت کردن.
میدونم میتونی ترقی کنی و از آخر مشاور خیلی خوبی بشی برای همین پیش خودم بهت کار میدم و کمکت میکنم تا خودم پیشرفتت رو ببینم و لذت ببرم از داشتن چنین دانشجو و کار آموز نمونه ای.
_ خجالتم ندین استاد داریم درس پس میدیم.
صداقت خندید و فرم را جلوی حورا گذاشت تا پر کند. خودش هم روی صندلی لم داد و دو تا چای سفارش داد.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"