#حرف_قشنگ🌱
إِنَّهُمْفِتْيَةٌآمَنُوابِرَبِّهِمْ
وَزِدْنَاهُمْهُدًى(کهف/۱۳)
فهمیدهامڪهجوانے
بهسنوسالنیسٺ
بهایمـاناسٺ :)♥️
#تباهیات
+روایت داریم آسِیدمَهدی عج میفرمایند که:
کَم خِردانِ شیعه که بال پشه،
از دینداریِ اینها محکم تره،
اینها دارن دلِ منُ میآزارند💔
+با چی؟!
_با گُناه 🥀
طࢪفتسبیحمیگیࢪهدستشیقہࢪومیبنده
میگہالتماسدعاوفلانوبهمان
بعدمیآدٺوپیوۍدخٺࢪادرخواسٺآشناشدنمیده...
مثلادخٺࢪبازےمذهبـےنہ؟!
#زشٺہبخدا ...
میدونے چرا توبهـ قیمتــ دارهـ
چونوقتے میاے ڪ
میتونــے نیآے . . .
هم اینهـ ڪہ
هرجا هستـے و فهـمیدے دارے
راهُـ اشتباهـ میرےبرگردے . . :)
#تلـنگرانهـ
برچـٰادرِمشکۍاٺ
نستعلیقمۍنویسمعشـــــقرا . . .
وقتۍکهـایناحرامسیاھرامۍپوشۍ
وحجشکوهمندِحیارا
بھجامۍآورۍ'^^🌸💚
آنگاهطوافمۍکنندتورا،صفوفِفرشتھها((:
ومتبركمۍکنندباݪهایشانراباتاروپودِ
حریمآسمانۍات .🌱'!
قرنهاست زمین انتظار مردانۍ اینچنین را مۍڪشد تا بیایند و #ڪربلاۍایران را عاشقانه بسازند و زمینهساز #ظهور باشند...!
آن مردان آمدند و رفتند، فقط من وتو #ماندیم و از جریان چیزۍ نفهمیدیم...
-شهیدمرتضۍآوینۍ-
#سیداهلقلم
نگاهکردنبہدخٺرخانومیاآقاپسربدحجاب
وجلفروگناهمےدونیم
ولےاگہدخٺریچادرییاپسریبایقہبسٺہباشه
حقداریمنگاهشکنیم،باهاشدوسٺبشیم
وبہاصطلاحڪࢪاشبزنیمࢪوش ...👊🏽
جالبنیسٺ...؟!
#نڪشیمونبابامذهبـے🙄
#تلنگرانہ🌿••
| چہخوشگلگفت محمدحسین پویانفر ڪہ
الہے ما بہ محرمـ برسیمـ و این روزها بہ
محرمـ نرسہ:) . . . |💔
تا حالا چند بار دل امام زمانتو شڪستے
چرا نمیخوایم آدم بشیم ...😔
چرااا همش تو جہالت و گمراهے هستیم/:
#یڪمخجالتبڪشیم!
تودورهزمونهایهستیم
کہنمازصبحمونقضامیشه💔🚶🏿♂
چرا؟!
چونمیخواستیمتادیروقت
کاررسانهاےانجامبدیم!
تادلمولاشادبشه/:
خیلے ها هم بہ گفتہ ی خودشون
عادت دارن با فحش ابراز علاقہ کنن .. :/
امــا باید بگم کہ امام صادق میفرمایند
''هرکہ بہ برادر مسلمانش دشنام دهد خداوند برکت روزی اش را از او میگیرد و او را بہ خودش وامیگزارد ...و زندگے را برایش تباه میکند"
حالا هی فحش بدید بگید ابراز علاقه اس!🙄
#دیگہهرجورراحتید
#آیہ_گـرافے🌴
یہ قسمتے از سوره (یس)
تو قرآن هست ڪہ نوشتہ:
• ڪل فے فلڪ •
+ معنیش میشہ : ⇩
همہچیز در گردشہ↻
جالبیش اینجاست ڪہ:
اگہهمینآیہروبرعڪسبخونے،
بازممیشہ: ڪل فی فلڪ..!♡
دلم هوای شهادت ڪہ مےڪند↶
پناھ میبرم بہ چادرم
ڪہ تا آسمان راھ دارد...
چادر من بوۍ شـهــــادت میدهد
چرا ڪه چشم شهدا بہ اوستـ(:
ڪه مبادا چون چادر مادرشان
فاطمه"س"خاڪے شود...
°•🌸🍃
#تلنگر
از عقرب نباید ترسید!
از عقربههایی باید ترسید که بییاد خدا بگذره..! :)
#استادپناهیان🌱
زِندگیاتونو وقفِ امامزمان کنین
وقفِ جبهِهی #فرهنگی
وقفِ ظهور ...
وقتی زندگیاتون این شِکلی بشه، مجبور میشین #گناه نکنین!
وَ وقتی که گناههاتون کمُ کمتر شد؛
دریچهای از حقایق به روتون باز میشه...!
اونوقته که میشین شبیهِ #شهدا ...
اول شبیه بشین بعد #شهید بشین.. !
تبلیغ غلط حجاب
الان ما با پدیده ای مواجه هستیم
که در طیف وسیعی از خانم ها
و دختران چادریه مذهبے
حجاب وجود داره ،
حیا و جود نداره ‼️
بعد جالبه که به چادرشون هم
افتخار میکنن !
عه !؟
چادر شد عامل فخر فروشی؟!
عامل کلاس گذاشتن برای بی حجابا؟
الله اکبر
دخترای مذهبی حواستون باشه
با چادر دورتون نزنن?
الان تو صفحات اجتماعی پره از کسانی که دور خوردن
تو همین اینستا
انقد از چادر تعریف میکنه
منم به حالش غبطه میخورم !
دختر بی حجابا که هیچ !
بعد رفتارو که نگاه میکنی
خالی از حیاست
الان جدیدا عکس های
با حجاب خوشگل ،
بیشتر از عکس های بی حجاب خوشگل لایک میخورن!
هیئتی و غیر هیئتی لایکش میکنن
والا بخدا درد دو متر چادر و یه متر روسری نیست !
درد تلوزیون ما یا ماهواره ی اونا نیست
حیا گم و گور نشه زیر دست و پا
حیا که رفت
دیگه هیچی برامون باقی نمیمونه
یه جامعه ی شکننده ی آسیب پذیرِ بی اعتقاد !
دختر خانم مذهبی
حواست باشه دور نخوری !
تو راه و اشتباه میری
یه جماعت پسر مذهبی هم دنبال تو راه اشتباه میان !
✔بهبه چه حجابی..
✔ چقد برازنده..
✔ چقد زیبا..در
دختر مذهبی !
حواست باشه دورت نزنن ...
چرا بچه شیعه واس خداحافظی 👋 نمیگه "بای" 😍😔
▪️کلمه بای نام یکی از
خدایان کافر هاست یعنی
وقتی کسی موقع رفتن میگوید "بای"
یعنی در پناه خدای کافران!! 😳
▪️تا به حال به معنی خداحافظ
یا خدانگهدار فکر کردید؟!! 😌❤️
یعنی که خداحافظت باشد
یا خدانگهدارت باشد
اما وقتی میگیم"بای"
یعنی نیازی به مراقبت خدا نیست!! ☹️
پس از این به بعد به جای استفاده از
این کلمه از کلمه های
✨#خداحافظ
✨#خدانگهدار
✨#یاعلی
استفاده کنیم ...✋🏻🌹🌹🌹
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برای دیدن خانواده اش عجیب ذوق داشت. دلش برای همه تنگ شده بود و این را نمی توانست انکار کند.
زنگ در را فشرد که صدای ریز مارال را شنید.
_کیه؟
_بدو بیا دم در که دلم برات آب شده خانم کوچولو.
مارال از پشت آیفن داد زد: وااای داداشی اومده.
و سپس دوید سمت در و خودش را در بغل برادرش پرت کرد.
مهرزاد با لذت خواهر کوچکش را در آغوشش فشرد و او را بوسید. چقدر دلش برای شیطنت هایش تنگ شده بود. لبخندی زد و دست مارال را گرفت.
_مامان، بابا، مونا بیاین داداش مهرزاد اومده.
همه دویدند سمت در و یکی یکی با مهرزاد رو بوسی کردند. انگار آن ها هم دلشان حسابی برای تک پسر خانواده تنگ شده بود.
مونا چمدانش را به دست گرفت و گفت:بریم تو داداش خسته ای..
همگی وارد خانه شدند و مونا برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت.
_دلم برای همتون تنگ شده بود. اگه بدونین چه سفر خوبی بود. همش خاطره شد.
مریم خانم هنوز حرص می خورد از این که گذاشته پسرش به آن مناطق برود اما نمی خواست دیدن پسرش را با این چیز ها خراب کند.
_ وای مادر چقدر سیاه شدی.کجا بودی مگه؟ همش تو بیابون بودی تو گرما نه؟ برا همینه سیاه شدی.
_عه مامان مده این رنگ پوست برنزه است.
_هر چی که هست من دوست ندارم. دو روزه با کرم هایی که دارم برمی گردونم پوستت رو پسر گلم.
مهرزاد لبخندی زد و گفت:مادر من این سیاه شدنم ارزش داره شک نکنین که هر چی شده اونجا برام دل نشین و لذت بخشه.
کمی با خانواده حرف زد.. وسط حرف هایش از مادرش حرف هایی از خاستگاری و مجلس عروسی شنید.
یاد گرفته بود دیگر در هیچ کاری دخالت نکند. کمی در جمع ماند و سپس به مغازه رفت. امیر رضا را دید و حسابی با او احوال پرسی کرد.
_ به به کجا هستی ستاره سهیل؟؟
_سلام داداش. خوبی؟ با اجازتون مناطق عملیاتی جنوب.
امیر رضا مات ماند و گفت:چ ...چی؟جنوب؟
_وا آره چیه مگه جای من نیست؟!
_ نه.. یعنی آره. اه شوکه شدم جون رضا.
مهرزاد خندید و گفت:خودمم باورم نمیشه منه سرو پا تقصیر رو دعوت کردن.
_بابا ایول خوشبحالت. زیارتا قبول بشین تعریف کن.
دوتا چای ریخت و به گوش کردن حرف های مهرزاد نشست.
بعد از تعریف کردن مهرزاد گقت:راسته که میگن بهشته ها واقعا بهشته.
امیر رضا لبخندی زد و گفت:به سلامتی. پس حسابی خوش گذشته بهت.
مهرزاد برخواست و گفت:بله. ببخشید مزاحم کارت شدم من دیگه برم کار دارم.
کلید رو لطف می کنی؟
مهرزاد کلید رو گرفت و بدون این که از حورا یا امیر مهدی سوال کند، رفت.
ادامہ دارد...
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت.
چند آیه ای را تلاوت کرد.
قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن می گفت.
حس آرامشی پیدا می کرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛ مگر در درگاه خالق هستی.
حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته.
پسری که از او حمایت می کرد و
حورا مانند برادر او را دوست داشت.
حالا به سفر جنوب رفته بود.
چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟
یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟
عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد.
صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد.
به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت.
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ چطورین با زحمتای ما؟
_رحمتی دخترم. می خواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درموردآیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم.
_چشم میام.
_چشمت بی بلا. پس منتظرتم.
_مزاحم میشم، خدا نگهدار.
حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد.
کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد.
دوساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد.
چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند.
در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود.
آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که نا غافل برگشته بود به بیرون بفرستد.
اما مریم خانم قبول نمی کرد و
می گفت: دختر خواهر تو میخواد ازدواج کند
من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست. اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟
نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز می خوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟
از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که.
ادامہ دارد....
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"