❣سلامامامزمانم❣
مناینجامـےنشینم،
انقدرشکستھمیشوم
پیرمیشوم، تایڪعصربیایـے؛
مگرزلیخاچهـکرد؟ توبرایمنکمترازیوسفنیستے! :)
#امام_غریبـــم💔🥀
اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج
『 🕊! 』
اونجاییڪہیہآدم ..؛
بہدرجہیشھادتمیرسہ ..؛
خدابراشمیخونہ ..:
یہجورےعاشقتمیشم ؛
صداشدنیاروبردارھ . . .🌿!
اینجوریاس((:✨!
🕊|↫#شهیـدانهـ
💚🌈 یکی از ویژگیهای اخلاقی منتظران↯
🦋🍭پرهیز از غیبت کردن
♥️🎈گناه غیبت طبق روایات:
🌸⛓گناه غیبت شدیدتر از زنا است.
⛓🌸منفورترین بندگان نزد خداوند غیبتکننده است.
🌸⛓تاثیر غیبت در دین مسلمان از خوره در جسم او سریعتر است.
⛓🌸کسیکه غیبت مرد یا زن مسلمانی را بنماید تا چهل روز نماز و روزه او مورد قبول حضرت حقّ قرار نمیگیرد، مگر آنکه آن شخص از او درگذرد.
🌸⛓کسى که بمیرد در حالى که از غیبت توبه کرده باشد آخرین کسى است که وارد بهشت مى شود و کسى که بمیرد در حالى که اصرار بر آن داشته باشد اولین کسى است که وارد دوزخ مى گردد.
🌸⃟⃟🍃
♻️مهربونےراههاۍمختلفےداره..!
مےدونستےرعایتحجابهم
یہنوعمهربونیہ..؟!🙃
مهربونےبہمردایےکہ
موقعیتازدواجندارند..💍
ومهربونےبہخانمایےکہبہ
اندازهتوزیبـانیستند..!
واگہشوهرشونزیبایےهاۍ
توروببینہممکنہباهمسرشمقایست
کنہواززندگیشدلسردبشہ🥀
پسباحجابمهربونترشو..(:
|♥️| #چـادࢪانهـ
|✨| #تلنگرانهـ
21.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی باید تلاش کنی بری جهنم
#تلنگر💥
#انتظار_هم_شد_ڪار...❓
✍🏻یاد گرفته ایم #جمعه به جمعه اعلام ڪنیم ڪه نیآمد ...❗️
خب نیامد ،حالا تو برنامهات چیست ...❓
چرا قدم برنمیدارے ...❓
بخدا او منتظر ماست ...
منتظر یڪ قدم برداشتن ما ...
چقدر بَد ڪه بعد این همه سال، آبـے از ما گرم نشده ...
اولین مخاطب این صحبتها خود من بودم ...
اصلا باور کن شان نزول حرفام خودم بودم ...☹️
رفیق❗️
تا جوونیم باید یه ڪارے بڪنیم ...❗️
🧔🏻⃟⃟📿
بهپسـࢪاٺونیادندیـঌ❌
مـࢪঌڪهگࢪیهنمےڪنـہ!🍂
یاঌبـঌیـঌ🌱
مـࢪঌڪہاشڪمـاঌࢪوهمسـࢪش🧕🏻
ࢪوঌࢪنمیـاࢪه..(:✋🏻
+مࢪঌباش🌙
|🧔🏻| #پسرونهـ
|✨| #تلنگرانهـ
⚠️ #تلنگـــــــر_و_تفکـــــــر 🤔
▫️همه ما یکساله در قرنطینه به سر میبریم
خونه نشین شدیم...
اما؛
آقای ما(؏ـج) '' 13 '' قرنِ
خونهنشینِ گناهان ماست!'😓😞
😔 حالا میفهمیم قرنطینه یعنی چی!؟
قدری به خودمون بیایم ...بسه دیگه 🤝
خیانتیعنیاینکهبازیگرزنهالییود
بچهششمشروبدنیابیاره
وبازیگرانماتبلیغاتضدازدواج
وفرزندآوریانجامبدند
#خائن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊تقدیم کن به لیلا جونت🕊
┄┅┄✶❤✶┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊تقدیم کن به هانی جونت🕊
┄┅┄✶❤✶┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊تقدیم کن به L زندگیت🕊
┄┅┄✶❤✶┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسان از آن چیزیکه بسیار
دوست میدارد
خود را جدا میسازد
در اوج خواستن نمی خواهد...
『 ♥️
آن ها چفیه بستند تا بسیجی وار بجنگند
من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم!
آن ها چفیه را خیس می کردند تا نفس هایشان”آلوده شیمیایی” نشود
من چادر می پوشم تا از”نفس های آلوده”دور بمانم!
“بانو چادرت را بتکان قصد تیمم داریم.
کانالی پر از شور چادری بودن👊
کانالی با رنگ و بوی دختران چادری🌱
کانالی با مطالبی خاص و دلبرانه💖
کانال دختران چادری کانالی پر محتوا در خدمت شماست
به ما بپیوندید⇩
https://eitaa.com/joinchat/575209587Cc83bb084d0
وࢪود آقــایـون در ڪـانال مـمـنو؏ اســت⛔
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هفتم
ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند ،اینقدر خودتو حرص نده
ــ صغری تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟؟
صغری که از سوال سمانه تعجب کرد ،چند ثانیه فکر کرد و گفت:
ــ نمیدونم شاید به خاطر اینکه تو یک دانشگاه خوب اونم شهر خودم قبول شدم و
اینکه تو هم هستی
ــ اما من وقتی علوم سیاسی انتخاب کردم،دغدغه داشتم ،الان انتخابات نزدیکه،باید
دغدغه تک تک ما انتخابات باشه
ــ خب چه ربطی به آقای بشیری داره؟؟
ــ همین دیگه،دغدغه ی ما باید آروم نگه داشتن دانشگاه باشه نه برنامه ریزی واسه
تخریب نامزد ها . صغری دانشگاه ما تو موقعیت حساسی قرار داره،کاری که بشیری
داره انجام میده،بزرگترین اشتباهه بخصوص که با اسم بسیج داره اینکارو میکنه،اگه
به کارش ادامه بده،دانشگاه میشه میدون جنگ.
ــ نمیدونم چی بگم سمانه،الان که فکر میکنم میبینم حرفای تو درسته ولی چیکار
میشه کرد
ــ میشه کاری کرد،من عمرا در مقابل این قضیه ساکت بشینم
ــ حالا بعد در موردش فکر میکنیم،کافیتو بخور یخ کرد
سمانه تشکری کرد و کافی را به دهانش نزدیک کرد .
سمانه ضربه ای به در زد و با شنیدن "بفرمایید"وارد اتاق شد:
ــ سلا م،خسته نباشیــد
_ سلام خواهرم،بفرمایید
سمانه روی صندلی نشست و گفت؛
ــ خانم احمدی گفتن که با من کار دارید!
ــ بله درسته،شما چون قسمت فرهنگی رو به عهده دارید،چندتا کار بوده باید انجام
بدید
ــ بله حتما
ــ این چندتا پوستر رو بدید به بچه های خودمون ،بگید ایام انتخابات از اونا استفاده
کنن تو تجمعا
ــ پوسترا چی هستن؟
ــ پوسترایی که طراحی کرده بودید و خواستید پوسترشون کنم براتون این یک
نمونه برا خودتون،اینا هم بدید بین بچه های دانشگاه
ــ خیلی ممنون
ــ تو این فلش چندتا فایل صوتی هست که روی چندتاcdبزنید و به عنوان کار
فرهنگی بین بچه تا پخش کنید مداحی هستند،یه نمونه هم با پوسترا گذاشتم ،که
گوش بدید
سمانه با تعجب پرسید:
ــ ما خیلی وقته دیگه همچین فعالیت های فرهنگی انجام نمیدیم،به نظرتون
برگزاری جلسات بصیرتی بهتر از پخش بنر وcd نیست؟؟
ــ شک نکنید که جلسات بهتر هستند اما بخشنامه ای هستش که به دستمون
رسیده.
ــ میتونم ،بخشنامه رو ببینم
آقای سهرابی برای چند لحظه سکوت کرد و بعد سریع گفت:
ــ براتون میفرستم
ــ تشکر،اگه با من کاری ندارید من دیگه برم
ــ بله بفرمایید
سمانه وسایل را برداشت و از اتاق خارج شد ،پوستر و cd خودش را در اتاقش
گذاشت و از دفتر خارج شد.
با دیدن چند نفر از اعضای بسیج دانشگاه ،پوسترها را به آن ها داد تا بین بقیه پخش
کنند،
و خودش به کافی نت کنار دانشگاه رساند و سفارش داد تا مداحی ها را روی ۹۰تا cd
برایش بزند.
ــ کی آماده میشن؟؟
ــ فردا ظهر بیاید تحویل بگیرید
ــ خیلی ممنون
از همان جا تاکسی گرفت و به خانه رفت،امروز روز پرمشغله ای بود سعی کرد تا خانه
برای چند لحظه هم که شده چشمانش را روی هم بگذارد تا شاید کمی از سوزش
چشمانش کاسته شود.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هشتم
کلید در را باز کرد و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه ،حدس می زد که خاله
سمیه به خانه شان آمده،وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد:
ــ سلام خاله،خوش اومدی
ــ سلام عزیز دلم،خسته نباشی
سمانه مشکوکـ به چهره ی غمگین خاله اش نگاهی انداخت و پرسید:
ــ چیزی شده خاله؟؟
ــ نه قربونت برم
به سمت مادرش رفت و ب*و*سه ای بر گونه اش کاشت:
ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید،مامان
بیدارم نکن توروخدا
ــ صبر کن سمانه
ــ بله مامان
ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟
ــ آره
ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری
ــ خب
ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا... خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز
سمانه با اعتراض گفت:
ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است ؟؟
ــ باشه کشتیم،مگه ولایی و پاسدار نمی خواستی،پسره هم پاسداره هم ولایی با
فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی
ــ چشم
ــ سمانه ،باتو شوخی ندارم میشینی جدی بهش فکر میکنی
سمانه کلافه پوفی کردو گفت:
ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم ،الان اجازه میدی برم بخوابم؟؟
ــ برو
سمانه ب*و*سه ای نمایشی برای هردو پرتاب کرد و به اتاق رفت ،خسته خودش را
روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این
بحث کشیده شده ،ناراحت بود.
و خستگی اجازه بیشتری به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد و کم کم چشمانش
گرم خواب شدند
صغری با صدای بلند و متعجب گفت:
ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟
سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید:
ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه
کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد و گفت:
ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟
ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟
ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟
صغری عصبی به طرفش رفت و گفت:
ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار ،بریم خواستگاری سمانه ،کاری که باید
بکنی اینه
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ با بزرگترت درست صحبت کن،سمانه راه خودشو انتخاب کرده،پس دیگه جایی
برای بحث نمیمونه
از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود.
سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛
ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟
ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این
غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده