eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
قراره تو فضاے مجازے انقلاب ڪنیم نہ اینکه گروه مختلط بزنیم تازه مثلا با رعایت شئونات اسلامے/: اینجورے میخواید انقلاب ڪنید؟!😐 دست نگہ دارید بابا..!🖐🏻💔 \\\:
• . بعـضـادیده‌شـده‌واسـہ‌یـہ‌تـبلیـغ‌ڪانـال انـواع‌واقـسـام‌ایموجےهاوحــرفایےڪہ طرف‌روترغیب‌میڪنہ‌واردڪـانـال‌بشن (مثلاایموجے۱۸+سال‌و...)استفاده‌میشـہ... حالابااین‌شیوه‌طرف‌کنجکاوشده‌واردکانال میشه... دوحالت‌داره‌یاواقعامطلب۱۸+ساله‌ڪہ‌آخہ‌بزرگوار اینقدگنده‌کردن‌نمیخواد‌که! خب‌اون‌جوون‌ونوجوون‌زیر۱۸سال‌بیشترکنجکاومیشن! نکنیم‌این‌کارو...¡ حالت‌دوم‌اینه‌باهمون‌حالت(بگم‌که‌همه‌اینطور‌نیستن‌تک‌وتوک‌پیدامیشن)یه‌حدیث‌یا‌یہ‌داستان بوده‌ڪہ‌اینقدشلوغ‌ڪـارےنیازنداشتہ! :)! ¡
قـلـب‌آدم‌هـم‌زنگ‌میـزنـہ؛زنـگـارمیـگیره! • . ازپیـامـبـرپـرسـیـدن‌اگـرقلبمون‌زنـگ‌زده‌شد چـیکـارڪنیـم؟ دوتـاراهـڪاࢪدادن...⇩ ۱-یـادمـرگ... ۲تـلـاوت‌قـرآن... . .
💠 امام خامنه ای: بعضی ها انتخابات را وقتی قبول دارند که نتیجه مطلوبشان باشد! ⬅️ عدّه ای مردم را با خدشه در دلسرد می کنند، خدشه کردن در نوع دست اندرکاران که در انتخابات هستند، چه ، چه دیگر دستگاه ها؛ این غلط است. ⬅️بعضی ها هم هستند انتخابات را وقتی قبول دارند که نتیجه انتخابات همان چیزی باشد که آنها می خواهند! اگر آن مطلوب آنها از انتخابات درآمد، انتخابات را سالم می دانند و قبول می کنند؛ و اگر چنانچه مطلوب آنها درنیامد، انتخابات را متّهم می کنند و کسانی را که انتخابات را برگزار کردند متّهم می کنند؛ گاهی هم مثل سال 88 اغتشاش راه می اندازند، که البتّه آن متّهم کردن ها بی انصافی است، آن اغتشاش ایجاد کردن ها جرم است. بعضی این جور هستند، این غلط است، یعنی نبایستی این کار را انجام داد. (1400/02/12)
✅ پاسخ به برخی شایعات علیه آیت الله رئیسی... 🔺 اخیرا در فضای مجازی علیه آیت الله رئیسی، مطالبی منتشر شده که ضروری است پاسخ مناسبی برای آنها داشته باشیم. در این فرصت یکی از حامیان ایت الله رئیسی، پاسخ های کوتاهی داده اند که خواندن آن خالی از لطف نیست: 🔸 1.اینکه آیت الله رییسی در قوه قضاییه مسوولیت داشته و دولت و مدیران اصلاح طلبش فساد کردند، برای ایشان نقطه ضعف نیست؛ بلکه برخورد با زنجانی ها و فریدون ها و مهدی جهانگیری ها و مهدی و فائزه رفسنجانی ها و بقایی ها برای ایشان افتخار است. 🔸 2.فساد اکبر طبری در دوران ریاست آقای آملی لاریجانی بوده و ربطی به ایشان ندارد و اتفاقا ایشان فساد را کشف کرد و طبری را محاکمه کرد. 🔸 3. معاون فاسدی که در آستان قدس رضوی بود مربوط به قبل از آمدن سید در استان قدس بود و افتخار رییسی ریشه کنی فساد از استان قدس و برکناری اشخاص فاسد بود . 🔸 4. آستان قدس دقیقا از زمان قبول مسوولیت توسط رییسی مالیات میدهد و همچنان ادامه دارد . 🔸 5.رییسی در آستان قدس ارزاق نداد بلکه بزرگترین ورزشگاه مدرن خاورمیانه و بزرگترین کارخانه داروسازی خاورمیانه را در مشهد ساخت و کارهای بسیار بزرگی در زمینه محرومیت زدایی از مناطق حاشیه مشهد کرد. 🔸 6.اینکه دیگران گفته باشند مردم کم غذا بخورند را ایشان نباید پاسخگو باشند، حال آنکه ان مطالبی که به حضرت آیت الله علم الهدی نسبت دادند از اساس دروغ است . 🔸 7.زمانیکه رییسی تتلو را در فرودگاه نوازش کرد چند ماه بود توبه کرده بود و به این منجلاب فساد گرفتار نشده بود. برخورد کریمانه با یک جوانی که میگوید توبه کرده ام دقیقا روش اهلبیت(ع) است. در ضمن کلیپ آقای شجریان که میگه اگر من آروغ بزنم ملت ایران کیف میکنند موجود است . 🔸 8.آقای رییسی هرگز سوار خودروی ضد گلوله نشده و در همین دو سال اخیر و ایام کرونا که روحانی زخم بستر گرفته بود رییسی به تمام استانها سفر کرد و در هر استانی دهها کارخانه که با بی تدبیری دولت تعطیل شده بود با حکم قضایی احیا کرد (بیشتر دو هزار کارخانه مثل ارج و هفت‌تپه و ...) 🔸 9.در زمان اعدامهای دهه 60 آقای رییسی معاون دادستان کرج بوده و هیچ نقشی نداشته و آن زمان رییس قوه قضاییه و دادستان آقای موسوی اردبیلی و خلخالی بودند که هر دو از یاران هاشمی و خاتمی و روحانی بودند. ضمن آنکه: اعدامهای منافقین که 17000 ایرانی را ترور کردن کار درستی بوده و عمدتا مربوط به افرادی بوده که از اقدامات خود توبه نکرده بودند. 🔸 10.آیت الله رییسی شاگرد شهید بهشتی و امام خمینی و امام خامنه بوده و اجتهاد ایشان توسط این بزرگان و فقهای حوزه تایید شده است و مدرک دکترای حقوق از دانشگاه دارند و مانند بعضی ها مدرکشان ساختگی و مبهم نیست. 🔸 11.آقای رییسی بر خلاف روحانی و لاریجانی و جهانگیری، لیست اموالش را اعلام کرده و فقط یک منزل 140 متری دارند و اون رو هم خریدند و رسماً اعلام کردند از ستاد اجرایی نگرفتند. 🔸 12. منافقین بدانند رییسی مرد میدان است و راه بهشتی و حاج قاسم را ادامه خواهد داد و ریشه فساد را از ادارات و وزارتخانه های دولت خواهد خشکاند و مردم هوشارتر از آن هستند که منافقین مستقر در کشورهای اروپایی بتوانند با این دروغ ها و اتهامات بی اساس، دولتی مانند حسن روحانی را سر کار آورند. ✍️جواد نصرالله پور - هادی قطبی
۰•🦋•۰ -گلــــــــــزارشھدا💚! • . بہ‌یادتمام‌رفقاۍعلمدارکمیل:)💔 جـٰامانده دختران‌بھشتــے سنگرشھدا دختران‌سلیمانـے یڪ‌قدم‌تاشھادت شھیده‌زاده مجنون‌ثاراللھ‌؏جانا جزیره‌مجنون بھ‌روایت‌۱۳۵ وِترَالموتور طریق‌الشھادت سپاهیان‌حضرت‌زهرا حب‌الحسین‌یجمعنا رنگ‌خـدایــے شھید‌احمد‌مهنه دختران‌زهرایــےوپسران‌علوی شھیدجھادمغنیہ راهیان‌عشق‌و...(:🌱 بودیـم🖐🏻!
🚶🏻‍♂ درسته‌‌که‌‌حافظه‌ی‌ ‌تاریخی‌برخی‌مردم‌‌ِما‌در‌حد‌ماهی‌قرمزه؛ اما‌من‌امروز حتی‌جلوی‌ماهی‌قرمز‌خونمون‌ گفتم‌علی‌لاریجانی ... از‌تو‌آب‌دادزد‌و‌گفت‌دولت‌سوم‌روحانی !! |
یه جوری به کدو میگید تنبل... انگار هندونه صبح به صبح پا میشه میره نون سنگک میگیره میاد 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ارسالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون شهدایی فردا میایم با کلی فعالیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖐🏻‼️ یه‌روستاکه‌هیچ طرف‌آب‌دماغشم‌نمیتونه‌مدیریت‌کنه توهم‌زده ‌میتونه‌مملکت‌اداره‌کنه ...!
🌱 آقایادمون‌رفت ... ‏روزِپسرروبه‌اون‌پسری‌که ‌حواسش‌به‌نگاهش‌هست‌وچشم‌بدنداره‌ واقعا‌تبریك‌میگم🖐🏼:)!
سلام سلام خداقوت بابت امتحانا بهتون خسته نباشید میگم😁 میدونم هنوز تموم نشده ولی خب اینم یه نوع انرژیه☺️✨ امیدوارم که موفق بوده باشید🌸 خب خب مثه اینکه رمان بلاک پنهان تمام شده و از امروز و همین الان یه رمان جدید فوق الاده زیبا خدمتتون قرار میدیم😃 به نام:[دو مدافع] رمانش خیلی قشنگه امیدوارم که دوست داشته باشید😚✨
با عجله از پله‌ها پایین رفتم، پله ها رو دوتا یکی کردم تو همون حین چـادرمو سر کردم به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد لنگون لنگون به سمت در رفتم در رو که باز کردم...عاطفه با عصبانیت بهم خیره شد آب دهنمو قورت دادم. ــ خیلی زود اومدی بیا بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!عه عاطفه حالا یه بار دیر کردما عزیزم بیا بریم دیره. ــ چه عجب خانم فهمیدن دیره! شروع کرد به دویدن منم دنبال خودش میکشید، با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده، ایستادم! عاطفه با حرص گفت : ــ بدو دیگه! با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید! با شیطنت گفت : ــ میخوای بگم برسونتمون؟ قبل از اینکه جلوشو بگیرم با صدای بلند گفت : ــ امین! پسر به سمت ما برگشت، با دیدن من مثل همیشه سرشو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه‌وار جوابشو دادم! رو به عاطفه گفت : ــ جانم! قلبم تند‌تند میزد... دست هام بی‌حس شده بود! ــ داداش ما رو میرسونی؟ امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت : ــ بیاید! به عاطفه چشم غره رفتم سوار ماشین شدیم،امین جدی به رو به رو خیره شده بود با استرس لبمو میجویدم،انگار صدای قلبم تو کل ماشین پیچیده بود! به آینه زل زدم هم زمان به آینه نگاه کرد،قلبم ایستادسریع نگاهش رو از آینه گرفت،بی‌اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کردن... ماشین ایستاد با عجله پیاده شدم بدون تشکر کردن! عاطفه میاد سمتم. ــ ببینم لبتو! و خندید... با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد! به قَلَــــم لیلی سلطانی
کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت، ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم : ــ بسه دیگه...دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار! ــ هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی‌گیرتت! ــ لال از دنیا بری! شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم : خدایا امین‌رو به من برسون امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد عاطفه گفت امین قرمه‌سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم! عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه! با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم، امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت : ــ میشه منم هم بزنم؟ ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردمداشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین! زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،خنده‌ام گرفتبا صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم تند گفتم : ــ من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان! با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم، عاطفه داشت میخندید و زن‌های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخندرو لبش متعجبم کردسرشو آوردبالا...نمیتونستم نفس بکشم! حالا درموردم چه فکرایی میکرد، تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت، در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد! با شیطنت گفت : ــ آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن! قلبم وحشیانه می‌طپیدامین نگران من بود؟! با تعجب گفتم : واقعا امین گفت؟! ــ اوهوم زن داداش! احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم! دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره‌ست، با دیدن من هول شد و سریع به سمت دررفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن‌ها بلند شد،با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم! عاطفه گفت : ــ من برم ببینم امین قطع نخاع نشد! عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم : ــ خدانکنه! به قَلَــــم لیلی سلطانی
با خستگی به عاطفه نگاہ کردم از صورتش معلوم بود اونم چیزی نفهمیدہ! ــ خانم هین هین تو چیزی فهمیدی؟ منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیه هدایتی! همونطور که چشمام رو می‌مالیدم گفتم : ــ نه به جونه عاطی! خاله فاطمه مادر عاطفه برامون میوہ و چای آورد تشکر کردم، نگاهی به دفتر دستکمون انداخت و گفت : ــ گیر کردین؟! عاطفه از خدا خواسته شروع کرد غرزدن: ــ آخه اینم رشته بود ما رفتیم؟ ریاضی به چه درد میخورہ؟ اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چیکار اہ! خالہگه فاطمه شروع کرد به خندیدن ــ الان میگم امین بیاد کمکتون! عاطفه سریع گفت : ــ نه‌نه مادرمن لازم نکردہ کلی تیکه بارم میکنه! خاله فاطمه بلند شد. ــ خود دانی! عاطفه با چهرہ گرفته گفت: ــ بگو بیاد... چارہ ای نیست...! دوبارہ اون حس بی‌حسی اومد سراغم! ــ عاطفه...امین بیاد من بدتر هیچی نمیفهمم جمع‌کن بریم پیش یکی از بچه‌هاعاطفه کنار کتاب ها دراز کشید و با حوصلگی گفت : ــ اونا از من و تو خنگ تر! صدای در اومد... با عجله شالمو مرتب کردم صدای امین پیچید : ــ یاالله اجازہ هست؟ صدای قلبم بلند شد،دستام میلرزید... سریع بهم گرہ‌شون زدم! ــ بیا تو داداش! امین وارد اتاق شد و آروم سلام کرد بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم! نشست کنار عاطفه، همونطور که دفتر عاطفه رو ورق میزد گفت : ــ کجاشو مشکل دارید؟ عاطفه خمیازہ ای ڪشید. ــ هانی من حال ندارم تو بهش بگو! دلم میخواست خفه‌اش کنم میدونست الان چه حالی دارم!به زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر کردمو گفتم : ــ عه...خب.... دفترمو گرفتم جلوش. ــ اینا رو مشکل داریم.....! امین دفترمو گرفت و شروع کرد به توضیح دادن...با دقت گوش میدادم تا جلوش کم نیارم خیلی خوب یاد میگرفتم!عاطفه هم خواب آلود نگاهمون میکرد آخر سر امین بهش تشر زد : ــ عاطفہ میخوای درس بخونی یا نه؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟! عاطفه با ناراحتی گفت : ــ خب حالا توام! میرم یه آب به صورتم بزنم! بلند شد تا برہ بیرون به در که رسید چشمکی نثارم کرد و رفت! قلبم داشت می‌اومد تو دهنمسریع از جام بلند شدم که برم بیرون! ــ تو کجا؟! نفسم بالا نمی‌اومد، امین گفت تو!آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم! امین همونطور که داشت مینوشت گفت : ــ چرا ازم فرار میکنی؟ با تعجب سرمو بلند کردم. ــ من؟! فرار؟! کلافه بلند شد،دفترموگذاشت کنارم ــ اگه باز اشکال داشتید صدام کنید! از اتاق بیرون رفت من موندم با اتاق خالی و دفتری که بوی عطر امین رو میداد! به قَلَــــم لیلی سلطانی
همونطور که تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم، سنگ کوچیکی به صورتم خوردآخ کوتاهی گفتم و دوبارہ مشغول درس خوندن شدم... دوبارہ سنگ به بازوم خورد!با حرص این ور اون ور رو نگاہ کردم، عاطفه با خندہاز پشت دیوار سرشو آورد بالاو گفت : ــ خاک تو سر خرخونت! ــ آزار داری؟ لبخند دندون نمایی زد. ــ اوهوم،وقتی من درس نمیخونم تو هم نباید بخونی! کار همیشگیش بود وقتی تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت میکرد!درس ها به قدری سنگین بود که حوصله شوخی با عاطفه نداشتم...رفتم سمت خونه که دوبارہ سنگ سمتم پرت کرد خورد به سرم! ــ هوی هوی کجا؟! برگشتم سمتش و محکم کتابو پرت کردم، سریع سرش رو دزدید...صدای آخ مردی اومد، با چشمای گرد شدہ نگاهش کردم! ــ عاطفه کی بود؟ عاطفه با لحن گریه دار گفت : ــ داداشمو کشتی قاتل......! رفتم کنار دیوار و رو تخت ایستادم، تو حیاطشون سرک کشیدم دیدم امین نشسته رو زمین سرشو گرفته کتاب هم کنارش افتادہ! زیر لب خاک بر سرمی گفتم! عاطفه طلبکارانه گفت : ــ بیچارہ داداش من دوساعته میگه عاطفه هانیه رو اذیت نکن.... امین نذاشت ادامه بدہ و با عصبانیت گفت : ــ من کی گفتم هانیه؟! نگاہ کوتاهی بهم انداخت و آروم گفت : ــ من گفتم خانم هدایتی! لبم رو به دندون گرفتم،گندت بزنن هانیه، هرچی فحش بلد بودم نثار عاطفه کردم با خجالت گفتم : ــ چیزی شد؟!! به نشونه منفی سرش رو تکون داد و بلند شد،تند تند گفتم : ــ به‌خدا نمیدونستم شما اینجایید...میخواستم عاطفه رو بزنم،آقا امین ببخشید! با گفتن اسمش سرخشدم،کتابمو گرفت سمتم و گفت : _ این برای درس خوندنه نه وسیله رزمی! بیشتر خجالت کشیدم،سرم رو انداختم پایین دیگه روم نمیشد هیچوقت جلوش آفتابی بشم، خیلی عصبی بود مگه از قصد کردم؟!عاطفه که حالم رو دید خواست چیزی بگه که دستش رو فشار دادم ساکت شد! زیر لب گفتم : ــ بازم عذر میخوام دیگه... ادامه ندادم و وارد خونه شدم... از تو فریزر چندبسته یخ برداشتم...دوبارہ رفتم رو تخت و بدون اینکه حیاطشون رو نگاہ کنم گفتم : ــ عاطفه...بیا این یخ‌ها رو بگیر! صدای امین اومد : ــ عاطفه داخله...صداش کنم؟ با دلخوری گفتم : ــ نه خیر! یخ ها رو گذاشتم رو دیوار ــ اینا رو بذارید رو سرتون...! با لحن آرومی گفت : ــ خانمِ هــ...هانیه خانم؟! با گفتن اسمم گر گرفتم،احساس کردم دارم میسوزم با عجله وارد خونه شدم، از پشت پنجرہ دیدم که یخ‌ها رو برداشت و به حیاط نگاہ کرد! به قَلَــــم لیلی سلطانی
چهار پارت رمان زیبای دومدافع هدیه به نگاهاتون🌸✨❤️