eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
💌🌹 ‌●| رفته بودم بهشت زهرا س🕊 با یه مزاری مواجه شدم یکم عجیب و غریب بود ادم و یاده قبرستان بقیع مینداخت 🙁 یکم که جلو تر رفتم آیستادم زیر پای شهید ـــــツ یک مزار بی سنگ قبر !! عجیب بود برای من ـــــ از همه سال شهید داشتیم اونجا و سنگ قبر ها کهنه بودن ولی این مزار هیچ سنگ قبر و حتی نوشته نداشت🤷‍♂️ می خوای با شهید مدافع حرمی که قبرش خاکیه تا شرمنده حضرت زهرا(س) نشه 😭😭آشنا بشی 😍 پس بدو بدو بزن رو لینک 👇👇 ❤️شهید مرتضی عبدالهی❤️ @Shahid_Morteza_abdolahi کپی بنر حرام❗️
{.☁️🌱سلـام اگھ دنبال ڪانالے میگࢪدے ڪھ همہ اینا↯ ٺوش باشھ🍓🌸' "🍒والپیپࢪ و ٺم "🍭اسلـایم با چالش هاے زیاد "🚙انگیزشے و بیو دࢪسے "♥️پࢪوفایل هاێ چادࢪانھ و مٺن هاے شهدایێ "💎اسٺوࢪے و ڪلیپ رهبࢪانھ و شهدا "💌عڪس حاج قاسم و ࢪهبࢪ 🎀♡´・ᴗ・`♡پس معطل چے هسٺے زود بزن ٺو لینڪ زیࢪ😍↯ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ┈••✾•🌸💖🌸•✾••┈ @Girls_Hosseini ┈••✾•🌸💖🌸•✾••┈
⭕️ورود افـــــراد +16ســـــال بلامـــــانع می‌بـــــاشــــــــــد .‼️ 💢لـــــطفا قـــــبل از ورود یڪ اسڪرین‌شات از روحیه و جنس رفتار و گـــــفتار و...‌ی خود بـگیرید📛''' http://eitaa.com/joinchat/840695884C263ba58007 💯چراکـــــه قرار اســـــت پس از ورود ،، تغییراتـــــی عجیب و دلنشین در شـــــما رخ دهـــــد 🔥!!!! http://eitaa.com/joinchat/840695884C263ba58007
سلام یه دختر دوازده ساله تصمیم میگیره یه کار جهادی شروع کنه😍 اونم تو فضای مجازی.. در حد خودش داره از چادر و حجاب تبلیغ میکنه..🥰🥰 در حد خودش نه..یکم بیشتر از سن و سال خودش☺️ *به امام زمان خودش قول داده که براش کار کنه..* 🥰😍👏🏼👏🏼👏🏼 *سر وکارش با شهدا زیاده* 😍 داستان هایی از شهدا رو میخونه و تایپ میکنه وبا عشق به اشتراک میزاره😍 میدونم این کانال ها و مطالب زیاده...ولی ازتون میخوام این کانال رو حمایت کنید..به دختران نوجوان و جوانتون پیشنهاد بدید عضو بشن🥰 کودکان انقلابی دارن رشد میکنن و بالا میرن ...🥰 *حمایتشان کنیم و لذتش رو ببریم* 😍 لطفا این پست رو به اشتراک بزارید و عزیزانتون رو دعوت کنید🌹🙏🏼 *کاری برای لبخند* *آقایمان* کمترین کار اینه که این پست رو برای ومخاطبانتان بفرستید و انتخاب رو به خودشون بسپارید...https://eitaa.com/joinchat/2092564550Cf8a2f5c057
ڪدو مو میخوای؟؟! ایتا طلایی🌻 ایتا پلاس🌻 ایتی🌻 همه اینا امار 1.9K در چنل زیر https://eitaa.com/joinchat/851574885Cec2b6594c5 🌻
دوستان بعد از تبادلات سوپرایز داریم براتون
{پایان تایم تبادلات مثل زینب‌ 1} ¹.باید کانالت مذهبی باشه√ ².کانالت بالای ۳۰۰ تا عضو داشته باشهツ ³.یک تایم تبادل میکنم♡ ⁴.بعد دوستاعت بنر ها روپاک کنید↻ ⁵.بعد یک ساعت پست بزارید▒ ⁶.شروع تایم تبادلاتم معلوم نیست ولی ساعتیه که شما تب ندارید░ ⁷.اگر برکناری کردی اطلاع بده █ ⁸.حقوقی کار نمیکنم✖ ⁹. وسط تبم پست ممنوع‌‌✖ ¹⁰.جذبم خوبه بستگی به بنرت داره〇 ¹¹.اگه برکنارکردی اطلاع بده➣ ¹².شرطش این که عضو چنل زیر بشی⇩ @hamsafareshahida شرایط و داشتے پیوی↯ @Mesl_zeynab اینفو تبم↯ @enfotabmslazainab نگاهی به بنر های بالا بنداز ، کانال بد معرفی نمیکنیم، ● رفقا حیف کانال های بد خالی بمونن ○ جذبت و پیوی بگو
یا امام رضا سلام.mp3
6.6M
[یا امام رضا سلام غیر تو کودوم رفیق سنگ تموم گذاشت برام 💔] محمد حسین پویانفر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وارد ڪافے شاپ شدم، بنیامین از دور برام دست تڪون داد، هم ڪلاسے دانشگاهم، حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم، رفتم سمتش، بلند شد ایستاد... ــ سلام خانم خانما! دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد، باهاش دست دادم و نشستم. ــ چے میخوری؟ نگاہ سرسری بہ منو انداختم و گفتم : ــ فعلا هیچے! ــ چہ عجب حرف زدی! بےحوصلہ گفتم : ــ ڪش ندہ باید زود برم! بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت : ــ دوتا قهوہ ترڪ لطفا دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد! دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون. ــ صد دفعہ نگفتم من خوشم نمیاد اینطوری نڪن؟! ــ نخوردمت ڪہ! با عصبانیت گفتم: ــ نہ بیا بخور! لبخند دندون‌نمایے زد و گفت : ــ اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن! پوزخند زدم و بلند شدم... ــ دیگہ بہ من زنگ نزن! سریع بلند شد! ــ هانیہ! خب توام! شوخے ڪردم ڪیفم رو انداختم روی دوشم... ــ برو این شوخے‌ها رو با عمہ‌ت ڪن! با اخم نگاهم ڪرد. ــ گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش‌ندہ! همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم : ــ برو بابا دیگہ دور و بر من نباش! ــ حرف آخرتہ دیگہ؟! _حرف اول و آخر...! با لبخند بدی نگاهم ڪرد ــ باشہ ببینم بابا و داداشت چے‌میگن! آب دهنم رو قورت دادم ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم! دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے، دو تا از دخترهای مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن! با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافےشاپ خارج شدم، حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم، بنیامین بود. ــ شنیدی چے گفتم؟! بیخیال بهش گفتم: ــ آرہ...ڪر ڪہ نیستم! دخترهای ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت : ــ خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟ بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ، خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم : ــ چتہ وحشے؟! برو تا ملتو سرت نریختم! انگشت اشارہ‌ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت ــ ببین من دست بردار نیستم. نگاہ چندش آوری بهم انداخت و گفت : ــ چیزی ڪہ ازت بهم نرسید! دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم خواست ڪاری ڪنہ ڪہ پشیمون شد! چندتا از طلبہ‌های دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها برای واحدهای دینے مےاومدن، بہ سمتمون اومدن، حتما ڪار دخترها بود! یڪےشون با لحن ملایمے گفت : ــ سلام اتفاقے افتادہ؟ بنیامین با عصبانیت گفت : ــ بہ تو چہ ریشو؟! با لبخند زل زد بہ بنیامین : ــ چہ دل پری از ریش من داری..! سریع گفتم : ــ این آقا مزاحمم شدہ...! پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت : ــ شما بفرمایید ما حلش میڪنیم! توقع داشتم اخم ڪنہ و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟! با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ پشت سرم رو نگاہ ڪردم، داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد! به قَلَــــم لیلی سلطانی
با عجلہ وارد دانشگاہ شدم، در ڪلاس رو زدم و وارد شدم... پسری ڪہ پای تختہ بود برگشت بہ سمتم،با دیدنش رنگم پرید ڪمے استرس گرفتم! همون پسری بود ڪہ با بنیامین صحبت ڪرد،بےاختیار دستم رو بردم سمت مقنعہ‌ام،همونطور ڪہ برگشت سمت تختہ گفت : ــ بفرمایید بشینید! آروم رفتم بہ سمت یڪے از صندلے های خالے،بنیامین با اخم نگاهم مےڪرد توجهے نڪردم! نگران بودم چطور برخورد ڪنہ،نڪنہ بخاطرہ اون روز سر درس ها ڪاری ڪنہ یا بہ دوست های حراستیش بگہ؟! محمدی،یڪے از پسرهای ڪلاس دستش رو برد بالا و گفت : ــ ببخشید برادر... بہ خانم هدایتے نذری ندادین؟! با تعجب نگاهشون ڪردم،پسر برگشت سمتش و گفت : ــ بعد از ڪلاس بدید! محمدی با پررویے گفت : ــ اول وقتش فضلیت خاصے دارہ! بیشتر بچہ های ڪلاس باهم گفتن صحیح است صحیح است! پسر لبخندی زد و گفت : ــ مگہ نمازہ؟ محمدی شونہ‌ای بالا انداخت و گفت : ــ نمیدونم والا! ما از ایناش نیستیم! و بہ یقہ پسر طلبہ اشارہ ڪرد، پسر قد بلند و متوسط اندامے ڪہ شلوار پارچہ‌ای مشڪے با پیرهن یقہ آخوندی سفید پوشیدہ بود،ریش ها و موهای قهوہ‌ایش مرتب بود و هروقت صحبت میڪرد سفیدی دندون هاش مشخص میشد! ملایم اما جدی گفت : ــ ما حق سلیقہ داریم درستہ؟ سلیقہ‌ای ڪہ بہ جامعہ مون آسیب نزنہ؟ ڪسے چیزی نگفت! یقہ پیرهنش رو گرفت و گفت : ــ همونطور ڪہ شما دوست دارین مدل یقہ پیرهنتون اونطور باشہ من هم این مدل یقہ رو دوست دارم! یقہ پیرهن من برای شما مشڪلے ایجاد میڪنہ؟ من حق انتخاب ندارم؟! دیس خرما رو از رو$ میز برداشت و اومد بہ سمتم، همونطور ڪہ دیس رو جلوم گرفتہ بود رو بہ بچہ ها گفت : ــ مطمئن باشید من اینطوری استخر نمیرم نگرانم نباشید! همہ باهم گفتن اووووو،خرمایے برداشتم و تشڪر ڪردم. یڪے از دخترها با خندہ گفت : ــ برادر مگہ استخر رفتن حروم نیست؟ بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن! برگشت ڪنار تختہ،با خندہ گفت : ــ شما برید اگہ گناهے داشت اون دنیا گردن من! با تعجبنگاهش ڪردم،این رفتار، رفتاری نبود ڪہ من از طلبہ‌ها میدونستم! یڪے از دخترها ڪہ دید هنوز متعجبم گفت : ــ خرما ڪار بچہ هاست! مثلا خواستن سر ڪلاس معارف مزہ بریزن! مثل بقیہ نبود! به قَلَــــم لیلی سلطانی
همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ، هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم! زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد، دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت: ــ صبر ڪن! با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم ڪلیدی بہ سمتم گرفت و گفت : ــ خالہ رفتہ بیرون ڪلید رو داد بدم بهت...! ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم، عاطفہ با ڪنجڪاوی بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت : ــ بهار هستم،دوست هانیہ...! عاطفہ دست بهار رو گرفت _منم عاطفہ‌ام دوست صمیمے هانیہ! خندہ‌م گرفت،بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود! خواستم حرفے بزنم ڪہ صدای بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ!برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود!دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدی نگاهم میڪرد، خون تو رگ‌هام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم : ــ بریم دیگہ! سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت : ــ خبریہ ڪلڪ؟! بنیامین رو دیدم! با حرص گفتم : ــ خبر ڪدومہ؟! دیونہ‌م ڪردہ! بهار بغلم ڪرد و گفت : ــ الهے! عاشق شدہ خب! ــ عاشق ڪدومہ؟! دنبال چیزی هست ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن! خواست چیزی بگہ ڪہ دست‌هاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم : ــ نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ! با تعجب نگاهم ڪرد : ــ دروغ میگے؟! همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم: _دروغم ڪجا بود؟! بیا تو! یاالله گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم: _آخہ تو مردی؟! یا ڪسے خونہ ست؟! بےتعارف نشست رو مبل... ــ محض اطمینان گفتم! همونطور ڪہ مقنعہ‌ام رو در مےآوردم وارد آشپزخونہ شدم ــ چے میخوری؟ ــ چیزی نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟ ڪتری رو پر از آب ڪردم... ــ جانم! ــ خانوادت میدونن بنیامین مزاحمت میشہ؟! ڪتری رو گذاشتم روی گاز و برگشتم پیش بهار! ــ نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم! با حرص گفت : ــ بےجا ڪردی... باید بہ خانوادت اطلاع بدی! بہ دروغ باشہ‌ای گفتم،از خانوادم نمیترسیدم خجالت مےڪشیدم! ــ برای اردوی مشهد ثبت نام ڪردی؟! سردرگم گفتم : ــ اردوی مشهد؟! ــ اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبت‌نام ڪنیم تا پر نشدہ! با تعجب گفتم : ــ سهیلے دیگہ ڪیہ...؟! چشم‌هاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت : ــ حالت خوب نیستا! بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ! امیرحسین سهیلے! سلول‌های مغز خستہ‌م بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب! ــ من نمیام تو ثبت نام ڪن! به قَلَــــم لیلی سلطانی
بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت : ــ مطمئنى نمیخوای بیای؟ گونہ‌ش رو بوسیدم و گفتم : ــ میخواستم مےاومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ! با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت : ــ باشہ خیلے دعات میڪنم...! چیزی نگفتم و لبخند زدم...! مثل بچہ ها لبش رو غنچہ ڪرد و گفت : ــ هانے بدون تو خوش نمیگذرہ! خواستم چیزی بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت : ــ آقای سهیلے! سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون! ــ بلہ در خدمتم... فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید... همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد : ــ گوش هام سنگین نیست! شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طوری نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود حتے بهار حساس،بہ جای اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت : ــ عذر میخوام! سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت : ــ مثل اینڪہ ڪارم داشتید! بهار بہ خودش اومد و سریع گفت : ــ جا هست دوستم بیاد؟ سهیلے سریع گفت : ــ بلہ اتفاقا یہ جای‌خالے موندہ! بهار با خوشحالےنگاهم ڪرد و گفت: ــ ببین میگم قسمتتہ! نفس عمیقے ڪشیدم سرم رو تڪون دادم و گفتم : ــ من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار نرفتہ! نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدی بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش (بےلیاقت ڪافر) باشہ اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبری از تعجب یا حالت دیگہ ای تو چهرہ ش نبود! آروم گفت : ــ من دیگہ برم... شما هم سریع بیاید جا نمونید! رفت بہ سمت چندتا از دانشجوهاو مشغول صحبت ڪردن شد! بهار با ذوق گفت : ــ دیدی چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟! بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ! با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم : ــ مبارڪہ! با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت : ــ چرا نمیای تو؟! آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روی پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم : ــ خیرہ سرت زائرى! پیچوندی! با ناراحتے نگاهم ڪرد... ــ نپیچوندم، زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست نداری بیای درستہ؟ ــ این ڪہ از اول مشخص بود! ــ باشہ...پس من برم! دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد! از پشت پنجرہ نگاهم میڪرد،براش دست تڪون دادم! شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت : ــ هانیہ بیا صدام بهت برسہ! شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت : ــ هانیہ هنوز یہ جای‌خالے موندہ! جالے خالیت پر نشدہ! ببین چقدر برای آقا عزیزی ڪہ جایگزین برات نذاشتہ! خیلے دعات میڪنم... خدافظے! قطار رفت... و من با حال عجیبے بہ قطاری ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود... خیرہ شدم...! به قَلَــــم لیلی سلطانی