eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
محل زندگی و محل تولد اقا
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
یک کتاب که درباره زندگی آقاست رو بگید
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
نام دو فرزند از اقا
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
برنده کسی نیست جز زهره جون
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
لبم رو بہ دندون گرفتم... رو بہ روی سهیلے ایستادہ بود و تندتند چیزهایے میگفت سهیلےهم با اخم زل زدہ بود بہ زمین. همونطور ڪہ با سهیلے صحبت مےڪرد نگاهےبہ من انداخت و با چشم و ابرو بهم اشارہ ڪرد! نفسم رو بیرون دادم و یڪ قدم برداشتم اما نتونستم جلوتر برمایستادم، بهاربا حرص دندون‌هاش روی هم فشار داد، سهیلے ڪمے بہ سمت من برگشت چند لحظہ تو همون حالت بود دستے بہ ریشش ڪشید و بہ سمت در دانشگاہ رفت! بهار با عجلہ اومد سمتم : ــ هانے بدو الان میرہ ها ڪلافہ گفتم : نمیتونم با اخم زل زد بهم و لب هاش رو جمع ڪرد... آروم قدم برداشتم، چند قدم ازش دور شدہ بودم ڪہ گفت : ــ مسابقہ‌ی لاڪ پشت‌ها نیستا هرڪے دیرتر برسہ! بجنب دختر! پوفے ڪردم و سرعتم رو بیشتر ڪردم، از دانشگاہ خارج شدم،سهیلے آروم راہ مےرفت... مردد صداش ڪردم : ــ استاد! ایستاد اما بہ سمتم برنگشت... نباید مڪث مےڪرد وقتے من صداش ڪردم فقط منظورم خودش بودہ! رفتم بہ سمتش، چهار پنج قدم باهاش فاصلہ داشتم... صورتش جدی بود آروم گفت : ــ امرتون؟ چیزی نگفتم...بند ڪیفش رو روی دوشش جا بہ جا ڪرد : ــ مثل اینڪہ ڪاری ندارید! خواست قدم بردارہ اما برگشت سمتم: ــ ڪار دیشبتون اصلا جالب نبود بدترین توهینو بہ من و خانوادم ڪردید! خجالت زدہ زل زدم بہ زمین... با صدایے ڪہ انگار از تہ چاہ مےاومد گفتم : ــ قصدم بےاحترامے نبود! اصلا توقع نداشتم شما بیاید خواستگاری فڪر مےڪردم آقای حمیدی... ادامہ ندادم،گریہ‌م گرفتہ بود! سهیلے هم ساڪت بود،دوبارہ شروع ڪردم : ــ دیروز ڪہ اون حرف ها رو زدم شوخے مےڪردم اصلا فڪر نمےڪردم مادر شما باشن شبم ڪہ شما رو دیدم مغزم قفل ڪرد،ڪارم خیلے بد بود میدونم حاضرم بیام از پدر و مادرتونم عذرخواهے ڪنم،توضیح میدم! بغضم داشت سر باز مےڪرد... با تمام وجود معنے ضرب‌المثل چرا عاقل ڪند ڪاری ڪہ باز آرد پشیمانے رو فهمیدم! ــ حلال ڪنید... به قَلَــــم لیلی سلطانی
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
همونطور که لبم رو به دندون گرفته بودم به کمد لباس هام زل زدم، نگاهی به لباس ها انداختم در کمد رو بستم و از اتاق خارج شدم. مادر و پدرم با اخم روی مبل نشسته بودن، لبم رو کج کردم و آروم گفتم : ــ مامان چی بپوشم؟ مادرم سرش رو به سمتم برگردوند، نگاهی بهم انداخت همونطور که سرش رو به سمت دیگه می‌چرخوند گفت : ــ منو بپوش! مثل دفعه‌ی اول استرس نداشت! جدی و ناراضی نشسته بود کنار پدرم. اخم های پدرم توی هم بود،ساکت زل زده بود به تلویزیون هشت روز از ماجرای اون شب میگذشت، خانواده‌ها به زور برای خواستگاری دوباره رضایت دادن! پدر و مادر من ناراضی‌تر بودن، چون احساس میکردن هنوز همون هانیه‌ی سابقم! نفس بلندی کشیدم و دوباره برگشتم توی اتاقم،در رو بستم... دوباره در کمد رو باز کردم نگاهم رو به ساعت کوچیک کنار تخت انداختم،هفت و نیم! نیم ساعت دیگه می‌اومدن! نگاهم رو از ساعت گرفتم... با استرس لبم رو می‌جوید پیراهن بلند سفید رنگی با زمینه ی گل های ریز آبی کم‌رنگ برداشتم،گرفتمش جلوی بدنم و مشغول تماشا توی آینه شدم...سری تکون دادم و پیراهن رو گذاشتم روی تخت، روسری نیلی رنگی برداشتم و گذاشتم کنارش...نگاهی به پیراهن و روسری کنار هم انداختم. پیراهن رو برداشتم و سریع تن کردم،دوباره نگاهم رو به ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقه! چرا احساس میکردم زمان دیر میگذره؟چرا دلشوره داشتم؟ زیر لب صلواتی فرستادم و روسریم رو برداشتم...روسریم رو مدل لبنانی سر کردم و چادر نمازم رو از روی ریخت آویز پشت در برداشتم... باز نگاهم رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقه! همونطور که چادرم رو روی شونه‌هام مینداختم در رو باز کردم و وارد پذیرایی شدم. رو به مادرم گفتم : ــ مامان اینا خوبه؟ چادرم رو کنار زدم تا لباسم رو ببینه، مادرم نگاهی سرسری به پیراهنم انداخت و گفت : ــ آره! پدرم آروم گفت : ــ چطور تو روشون نگاه کنیم؟ حرف هاشون بیشتر شرمنده‌ام میکرد! به قَلَــــم لیلی سلطانی
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
خواستم لب باز ڪنم برای معذرت‌خواهے ڪہ پدر سهیلے گفت : ــ جیران جان ایشون عروسمون هستن؟ با شنیدن این حرف،گونہ‌هام سرخ شد،سرم رو بیشتر پایین انداختم! مادر سهیلے جواب داد : ــ بلہ هانیہ جون ایشون هستن... پدر سهیلے گفت : ــ عروس خانم،ما داماد و سر پا نگہ داشتیم تا گُلا رو ازش بگیری اون دفعہ ڪہ با مادرتون سر جنگ داشت گُلا رو نمیداد! همہ شروع ڪردن بہ خندیدن ڪمے سرم رو بلند ڪردم،سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود، دستہ گل رز قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود! مادرم آروم گفت : ــ هانیہ‌جان سر پا ایستادہ دادن! و با چشم‌هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد! آروم بہ سمتش قدم برداشتم، نگاهش رو دوختہ بود بہ گل‌ها سریع گفت : ــ سلام! آروم و خجول جواب دادم : ــ سلام! دستہ گل رو ازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم : ــ من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم! نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم! ــ اون شب.... ڪارهام واقعا ناخواستہ بود! به قَلَــــم لیلی سلطانی
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم : ــ اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم!نمیدونستم آقای سهیلے میخوان بیان خواستگاری... مڪث ڪردم... سهیلے نشست روی مبل، لبخند ڪم‌رنگے روی لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزی زمزمہ ڪرد. پدرش سریع گفت : ــ عروس خانم نمیخوای چای بیاری؟ نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ‌ش هم مثل خودش متشخص بودن! لبخند نشست روی لب‌هام : ــ چشم! وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل‌ها رو گذاشتم روی میز...نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ‌ی اول گل سفید حالا قرمز بہ سمت ڪتری و قوری رفتم، با وسواس مشغول چای ریختن شدم...چند دقیقہ بعد بہ رنگ چا‌ی‌ها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم. از آشپزخونہ خارج شدم، یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صدای زنگ آیفون بلند شد... با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن... پدرم گفت : ــ ڪیہ؟ مادرم شونہ‌ش رو بالا انداخت و گفت : ــ نمیدونم! با گفتن این حرف از روی مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت. پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند. ــ بیا بابا جان! با اجازہ ی پدرم بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش تشڪر ڪرد و فنجون چای رو برداشت...بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت : ــ خوبے خانم؟ خجول تشڪرڪردم و رفتم سمت سهیلے! دست هام مےلرزید،سرش پایین بود. به قَلَــــم لیلی سلطانی
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صدای سرحال شهریارباعث شد سرش رو بہ سمت در ورودی برگردونہ! شهریار با خندہ و شیطنت گفت : ــ مامان دیگہ ما رو راہ نمیدی؟ چرا دڪمون میڪنے؟ پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوی سهیلے خم شدہ بودم انداخت... عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن. شهریار با تته پته گفت : ــ ما خبر نداشتیم... مادرم تند رو بہ خانوادہ‌ی سهیلے گفت: ــ شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم. شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت : ــ چرا صدات قطع شد؟ یااللهے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من نگاهش افتاد بہ سهیلے! عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد : ــ ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگاری هانیہ‌ست چشم غرہ‌ای بہ شهریار رفت و گفت : ــ تا ما باشیم بےخبر جایے نریم. جیران خانم از روی مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت : ــ این چہ حرفیہ عزیزم؟! شهریار با خجالت گفت : ــ شرمندہ،عاطفہ بیا بریم! نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!انگار استرس داشت! هستے با خندہ گفت : ــ هین هین! سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم : ــ جانم... عاطفہ رفت بہ سمت شهریار، خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے...متعجب رفتم ڪنار. به قَلَــــم لیلی سلطانی
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت : ــ سلام امیرحسین! چشم هام گرد شد! امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!! سهیلے از روی مبل بلند شد و رو بہ روش ایستاد... دستش رو آروم فشردو جواب سلامش رو داد! امین جدی گفت : ــ ڪارای دانشگاہ خوب پیش میرہ؟ سرش رو بہ سمت من برگردوند و نگاہ معنے داری بهم انداخت! خیرہ شدہ بودمبهشون... پدر سهیلے گفت : ــ همدیگہ رو میشناسید؟ امین سریع گفت : ــ بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم! ڪم موندہ بودسینے از دستم بیوفتہ! امین رو بہ سهیلے گفت : ــ شنیدم داری از دانشگاہ میری زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ چشم هام رو بستم! تقریبا سینے چای رو بغل ڪردہ بودم سهیلے دوست امین بودصدای امین پیچید : ــ ببخشید بےخبر اومدیم. با لحن نیش داری ادامہ داد : ــ خداحافظ رفیق...! چشم‌هام رو باز ڪردم... لبم رو بہ دندون گرفتم سهیلے نشست روی‌مبل... دست‌هاش رو بہ هم گرہ زدہ بود... شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صدای بستہ شدن در اومد. پدرم گفت : ــ هانیہ جان برو چایی بیار همہ‌ی اینا یخ ڪرد. عصبے بودمدست هام مےلرزید. جیران خانم سریع گفت : ــ نه‌نه خوبہ! سینے چای رو گذاشتم روی میز جلوی سهیلے... سریع ڪنار پدرم نشستم. نگاهم رو دوختم بہ چادرم.مدام تو سرم تڪرار میشد: (سهیلے دوست امینِ!....) نگاہ معنے دار امین! صدای بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم... ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم. چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت : ــ میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟ منتظر چشم دوختم بہ لب های پدرم، پدرم با لبخند گفت : ــ آرہ ما حوصله‌شونو سرنبریم... سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد، سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود. پدرم رو بہ من گفت : ــ دخترم! راهنمایےشون ڪن بہ حیاط نفسم رو آزاد ڪردم... و از روی مبل بلند شدم... سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مےاومد...وارد حیاط شدیم نگاهے بہ حیاط انداخت و بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت: ــ بشینیم؟ به قَلَــــم لیلی سلطانی
۲۴ خرداد ۱۴۰۰