#❤️عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهل_یک
دستش و گرفتم و رفتم آشپز خونہ
فاطمہ رنگش پریده بود و هاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد
زنداداش چرا گریہ کردے؟؟؟داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد؟؟دعواتوݧ شده؟؟
پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیواݧ میریختم گفتم : ݧ فاطمہ جاݧ دوست علے شهید شده
با دو دست زد تو صورتشو گفت :خاک بہ سرم مصطفے؟؟؟
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے؟؟مصطفےکیه؟؟
روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے
بیشتر از ایـݧ چیزے نپرسیدم لیواݧ آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم :فاطمہ جاݧ بہ مامانینا چیزے نگیا
بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے
یکم آروم شده بود
پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ
کنارش نشستم ولیواݧ و دادم دستش
لیواݧ رو ازم گرفت و یکمے آب خورد
از داخل کیفم دستمال کاغذے و درآوردم و گرفتم سمتش
دستمال و گرفت بو کرد
لبخند زد و گفت :بوے تورو میده اسماء
تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد
دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم
خوبے علے جاݧ؟؟؟
تو پیشمے بهترم عزیزم
إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت ؟؟
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:تو حال و هواے خودم نبودم .ببخشید
بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ
دراز کشید رو تخت و گفت :ݧ اسماء حال رانندگے و ندارم
دستش و گرفتم و با زور از روتخت بلندش کردم
دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم :خوب مـݧ رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امروز ...
حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ݧ ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چے؟؟؟
سابقہ نداشت .علے عاشق اونجا بود .در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم
چادرم رو از زمیـݧ برداشتم و گفتم:باشہ پس مـݧ میرم
بلند شد جلوم وایساد کجا؟؟؟
برم دیگہ .فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے
ینے دارے قهر میکنے اسماء??
ݧ مگہ بچم؟؟
خوب باشہ برو ماشیـݧ و روشـݧ کـݧ تا مـݧ بیام
کجا؟؟؟؟
هرجا کہ خانم دستور بدݧ .مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے؟؟
لبخندے زدم و گفتم :عاشقتم علے
لبخندے تلخ زدو گفت مـݧ بیشتر حضرت دلبر
.
.
ماشیـݧ رو روشـݧ کردم ساعت ۵بعدظهر بود
داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهاے فاطمہ افتادم
اسم مصطفے رو تو ذهنم تکرار میکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمعن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش .
از طرفے فعلا هم تو ایـݧ شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید.
چند دیقہ بعد علے اومد
خوب کجا بریم آقا؟؟؟
هرجا دوست دارے
ماشیـݧ رو روشـݧ کردمو حرکت کردم.اما نمیدونستم کجا باید برم
بیـݧ راه علے ضبط رو روشـݧ کرد
مداحے نریمانے:
"میخوام امشب با دوستاے قدیمم هم سخـݧ باشم شاید مـݧ هم بتونم عاقبت مثل شهیدا شم
میرم و تک تک قبراشونو با گریہ میبوسم بخدا مـݧ با یاد ایـݧ رفیقام غرق افسوسم"
فقط همینو کم داشتیم .
تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـݧ بہ روبرو خیره شده بود
بعد از چند دیقہ پرسید:اسماء کجا میرے؟؟؟
چند دیقہ مکث کردم .یکدفعہ یاد کهف الشهدا افتادم
لبخند زدم و گفتم کهف و الشهدا .احساس کردم کمے بهش آرامش میده
آهے کشید و گفت
کهف را عاشق شوے آخر شهیدت میکند
هیییی یادش بخیر...
چے یادش بخیر ؟؟
هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا
إ تا حالا چیزے نگفتہ بودے...
پیش نیومده بود
آهاݧ باشہ
تو ذهنم پر از سوال هاے بے جواب بود اما نباید میپرسیدم
نزدیک ساعت ۶بود کہ رسیدیم .کهف .
خلوت بود
از ماشیـݧ پیاده شدیم و وارد غار شدیم
همیـݧ کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم
اصلا خاصیت کهف همیـݧ بود وقتے اونجایے انگار از تعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رو درگیر و مشغول کنہ
کنار قبر ها نشستیم فاتحہ خوندیم
چند دیقہ بینموݧ سکوت بود
#❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_چهل_دوم
.
.
.
.
چشماش پر ازاشک شد و سرش رو بہ دیوار تکیہ داد.
دستے بہ موهاش کشیدو با یک آه بلند ادامہ داد.
مـݧ و مصطفے از بچگے تو یہ محلہ بزرگ شده بودیم
خنده هاموݧ ،
گریہ هاموݧ ،
دعوا هاموݧ،آشتے هاموݧ،
هیئت رفتناموݧ همش باهم بود
مـݧ داداش نداشتم و مصطفے شده بود داداش مـݧ
هم سـݧ بودیم اما همیشہ مث داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و بہ حرفش گوش میدادم ...
کل محل میدونستـݧ کہ رفاقت منو مصطفے چیز دیگہ ایه
تا پیش دانشگاهے باهم تو یہ مدرسہ درس خوندیم همیشہ هواے همدیگرو داشتیم.
کنکور هم دادیم .اما قبول نشدیم
بعد از کنکور تصمیم گرفیتم کہ بریم سربازے
سہ ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدومموݧ افتادیم یہ جا
اوݧ خدمتش افتاد تو سپاه کرج
منم دادگسترے تهراݧ
براموݧ یکم سخت بود چوݧ خیلے کم همدیگرو میدیدیم
بعد از تموم شدݧ سربازے مصطفے هموݧ جا تو سپاه موند
هرچقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامہ بدیم قبول نکرد
میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامہ میدم
همیشہ با خنده و شوخے میگفت :داداش علے الاݧ بخواے زنگ بگیرے اول ازت میپرسـݧ حقوقت چقدره ؟خونہ دارے ؟ماشیـݧ دارے؟
کسی بہ تحصیلاتت نگاه نمیکنہ کہ بنظرم تو هم یہ کارے براے خودت جور کـݧ
ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد کہ نشد
از طرفے بابا هم اصرار داشت کہ مـݧ درسم و ادامہ بوم
اوݧ سال درس خوندم و کنکور دادم و رشتہ ے برق قبول شدم
مـݧ رفتم دانشگاه و مصطفے همچنان تو سپاه مشغول بود
ازش خواستم حالا کہ تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشہ اما قبول نکرد میگفت چوݧ تازه مشغول شدم وقت نمیکنم کہ درس هم بخونم
یک سال گذشت .مـݧ توسط آشنایے کہ داشتیم تو همیـݧ شرکتے کہ الاݧ کار میکنم استخدام شدم
.
ما هر پنج شنبہ میومدیم کهف هیئت .
مصطفے عاشق کهف و شهداے اینجا بود
اصلا ارادت خاصے بهشوݧ داشت.هیچ وقت بدوݧ وضو وارد کهف نشد
یہ بار بعد از هیئت حالش خیلے خراب بود مثل همیشہ نبود
اولش فکر کردم بخاطر روضہ ے امشبہ آخہ اون شب روزه ے بہ شهادت رسوندݧ ابےعبدللہ و خونده بودݧ مصطفے هم ارادت خاصے بہ امام حسیـݧ داشت .همیشہ وقتے تو قضیہ اےگیر میکرد بہ حضرت توسل میکرد
یک ساعتے گذشت اما حال مصطفے تغییرے نکرد
نگراݧ شده بودم اما چیزے ازش نپرسیدم
تا اینکہ خودش گفت کہ میخواد درمورد مسئلہ ے مهمے باهام حرف بزنہ
دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت:داداش علے برام خیلے دعا کـݧ،چند وقتہ دنبال کارامم برم سوریہ .
دارم دوره هم میبینم اما ایـݧ آخریا هرکارے میکنم کارام جور نمیشہ
شوکہ شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم .موضوع بہ ایـݧ مهمے رو تا حالا نگفتہ بود
اخمام رفت تو هم لبخند تلخے زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم :دمت گرم داداش حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟؟
حالا میگے بهموݧ ؟؟
اینو گفتم و از کنارش گذشتم
دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد
کجا میرے علے؟؟
ایـݧ چہ حرفیہ میزنے ؟؟
بہ ما دستور داده بودݧ کہ به هیچ کس حتے خوانواده هاموݧ تا قطعے شدݧ رفتنموݧ چیزے نگیم
الاݧ تو اولیـݧ نفرے هستے کہ دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر بہ مـݧ کے هست ؟
برگشتم سمتش و با بغض گفتم :حالا اوݧ هیچے تنها میخواے برے بیمعرفت؟؟؟
پس مـݧ چے??
تنها تنها میخواے برے اون بالا مالا ها؟؟؟
داشتیم آقا مصطفے؟؟؟
ایـنہ رسم رفاقت و برادرے؟؟؟
علے جاݧ بہ وللہ دنبال کاراے تو هم بودم اما بہ هر درے زدم نشد کہ نشد رفتـݧ خودم هم رو هواست.
هرکسے رو نمیبرݧ ماهم جزو ماموریتمونہ
خلاصہ اوݧ شب کلے باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم.
یک هفتہ بعد خبر داد کہ کاراشه جور شده تا چند روز دیگہ راهیہ
خیلے دلم گرفت ...
اما نمیخواستم دم رفتـݧ ناراحتش کنم
وقتے داشت میرفت خیلے خوشحال بود ..
چشماش از خوشحالے برق میزد
رو کرد بہ مـݧ وگفت حالا کہ مـݧ نیستم پنج شنبہ ها کهف یادت نره ها از طرف مـݧ هم فاتحہ بخوݧ و بہ یادم باش از شهداے کهف بخواه هواے منو داشتہ باشـݧ و ببرنم پیش خودشوݧ
اخمهام رفت تو هم وگفتم ایـݧ چہ حرفیہ ؟؟خیلے تک خوریا مصطفے
خندیدو گفت تو دعا کـݧ مـݧ اونور هواے تورو هم دارم
بعد از رفتنش چند هفتہ اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدوݧ مصطفے تحمل کنم
از طرفے احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم براے همیـݧ بجاے کهف پنج شنبہ ها میرفتم بهشت زهرا
اولیـݧ دورش ۴۵روزه بود
وقتے برگشت خیلے تغییر کرده بود مصطفے خیلے خوش اخلاق بود طورے کہ هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدݧ
ـمردتر شده بود احساس میکردم چهرش پختہ تر شده.
تصمیم گرفت بود قبل از ایـݧ کہ دوباره بره ازدواج کنہ
خیلے زود رفت خواستگارے و با دختر خالش کہ از بچگے دوسش داشت اما چیزے بهش نگفتہ بود ازدواج کرد
دوهفتہ بعد از عقدش دوباره رفت...
.
.
.
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادی
❤ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهل_سوم
دوهفتہ بعد از عقدش دوباره رفت...
دلم خیلے هوایے شده بود
اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهداے مدافع حرم شرکت میکردم .
حالم خیلے خراب میشد یاد مصطفي می افتادم
مطمعـݧ بودم کہ شهید میشہ خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم
اما بخودم میگفتم مصطفے بدوݧ مـݧ نمیپره بهم قول داده هواے منو هم داشتہ باشہ
ایـݧ سرے ۷۵روز اونجا موند .
وقتے کہ برگشت رفتم پیشش و پاپیچش شدم کہ باید هر جورے شده سرے بعد مـݧ رو هم باخودش ببره
اما اوݧ برام توضیح میداد کہ ایراݧ خیلے سخت نیروهاشو میفرستہ اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا
قلبم آروم نمیشد .هر چقدر هم کہ میگذشت مشتاق تر میشدم کہ برم
همش از اونجا ، اتفاقاتے کہ میوفتاد کاراهایے کہ میکردݧ و ... میپرسیدم
خیلے مقاومت میکرد کہ نگہ اما اونقد پاپیچش میشدم کہ بالاخره یچیزایے میگفت
اسماء نمیدونے کہ اونجا چہ مظلومانہ بچہ ها بہ شهادت میرسـݧ ...
علے آهے کشید و ادامہ داد...
مصطفے میگفت بچہ ها کہ شهید میشدݧ تا درگیرے تموم شہ دشمـݧ پیشروے میکرد و توے شرایطے قرار میگرفتیم کہ دسترسے بہ جنازه ها امکاݧ پذیر نبود
بدݧ بچہ ها چند روز زیر آفتاب میموند
بچہ ها هر طور شده میخواستـݧ جنازه هارو برگردونـݧ عقب خیلے ها هم تو ایـݧ قضیہ شهید میشدݧ
بعد از کلے درگیرےو عملیات کہ بہ جنازه میرسیدیم بدناشوݧ تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفے کہ میخواستیم برشوݧ داریم اعضا بدنشوݧ جدا میشد
.
بعضی موقع ها هم کہ جنازه شهدا میوفتاد دست دشمـݧ .
چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفے و جنازش کہ برنگشتہ افتاده .
مـݧ هم حال خوبے نداشتم اصلا تاحالا ایـݧ چیزایے و کہ میگفت و نشنیده بودم
چادرم رو کشیدم روسرم و چند قطره اشک از چشمام جارے شد
دیدݧ علے تو اوݧ شرایط .چیزایے کہ میگفت،نبودݧ اردلاݧ و میلش براے رفتـݧ نگران و داغونم کرده بود
ادامہ داد
چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کرد صورتش خیس خیس بود
با چادرم اشکاشو پاک کردم
نگاهم نمیکرد تو حال هواے خودش بود و بہ رو برو خیره شده بود
دلم گرفت از نگاه نکردنش ولے باید درکش میکردم
دستش رو گرفتم و بہ بقیہ ے حرفاش گوش دادم
۶ماه طول کشید تا براے بار سوم بره تو ایـݧ مدت دنبال کارهاے عروسیش بود
یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت
دیگہ طاقت نیوردم دم رفتـݧ رو کردم بهش و گفتم :مصطفے دفعہ ے بعد اگہ منو بردے کہ هیچے نوکرتم هستم اما اگہ نبردے رفاقتموݧ تعطیل
دوتا دستش و گذاشت رو شونہ هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طورے کہ همسرش نشنوه گفت:
علے دیر گفتے ایشالا ایندفعہ دیگہ میپرم بعد هم خیلے آروم پلاکشو گذاشت تو جیبمو گفت :اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم ایـݧ پلاک هم باشہ دستت بہ عنواݧ یادگارے
آخریـݧ بارے بود کہ دیدمش
آخریـݧ بارے بود داداشموبغل کردم
اسماء آخرم مث امام حسیـݧ روز عاشورا شهید شد
بچہ ها میگفتـݧ سرش از بدنش جداشد وجنازش سہ روز رو زمیـݧ موند آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش کہ هیچ جوره بر نمیگرده
حالا مـݧ بودم کہ اشکام ناخودآگاه رو گونہ هام میریخت و صورتمو خیس کرده بود
علے دیگہ اشک نمیریخت
میبینے اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت
از جاش بلند شد رفت بیروݧ
بعد از چند دیقہ مـݧ هم رفتم
کهف شلوغ شده بود
علے و پیدا نمیکردم
گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم.
چند تا بوق خورد باصداے گرفتہ جواب داد
الو؟؟
الو کجایے تو علے؟؟
اومدم بالاے کوه اونجا شلوغ بود
باشہ مـݧ هم الاݧ میام پیشت
ݧ اسماء جاݧ برو تو ماشیـݧ الاݧ میام
إ ݧ علے میخوام بیام پیشت
خوب پس وایسا بیام دنبالت
باشہ پس بدو.
گوشے رو قطع کرد .
۵دیقہ بعد اومد
دستم وگرفت از کوه رفتیم بالا خیلے تاریک بود چراغ قوه ے گوشیو روشـݧ کرد
یکمے ترسیدم ،خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم تر گرفتم
یکمے رفتیم بالا روے صخره نشستیم
هیپچکسے اونجا نبود
تمام تهراݧ از اونجا معلوم بود
سرموبہ شونہ ے علے تکیہ دادم هوا سرد بود
دستش رو انداخت رو شونم
آهے کشیدو ایـݧ بیت و خوند
مانندشهر تهران شده ام..
باران زده ای ک همچنان الودست..
ب هوای حرمت محتاجم..
بعد هم آهےکشید و گفت انشا اللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا...
.
.
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
رفقایہدعاکنیمبرایکنکوریها؟!
بندگانخدابسیمحتاجاند..🚶🏻♀
#نفرییہصلواتحلہツ
• نیازداریموقتےغرقلایڪوچنلو
• فالوورامونمیشیمباخودمونزمزمہکنیم :
غرقِدنیاشدهرا...
جامشهادتندهند(: 💔
#شہادت . .
همیناسٺدیگر . . !
بہناگہ،پنجرهایبازمیشود
بہسمٺِبهشٺ . .
مهمتوییڪہچقدر
ازدلبسٺگےهایاینطرفِپنجره
دݪڪَنـدهای(:♥
*⚠️چرا سگ نجس العین(ناپاک) است؟؟⚠️*
🔴در روده سگ
*کِرم* کوچکی به طول چهار میلی متر به نام
*« تینیاایکینوسکوس»* است.
🔻وقتی از سگ مدفوع بیرون می آید،
*تخم های* زیادی از این *کِرم* همراه مدفوع بیرون می آید و به اطراف مقعدسگ می چسبد. سگ به وسیله زبانش آن
*تخم ها* را به قسمتهای دیگر بدنش منتقل نموده و همه جا را آلوده می کند. اگر یکی از این
*تخم ها* به معده انسان وارد شود، مرض های گوناگونی تولید می کند که احیاناً منجر به مرگ می شود.
همچنین این آلودگی از طریق *عرق سگ* و تماس با آن قابل انتقال است..این یکی از حکمت هایی است که اسلام سگ را *نجس العین* دانسته تا بدین وسیله مضرّات آن را از انسان دفع کند اما ممکن است، حکمت_ها و علتهای دیگری از نظر بهداشتی و زیست_شناسی و پزشکی وجود داشته باشد که هنوز از آن آگاهی نداریم.
*انتشار دهید شاید.....بسیاری از خانواده ها این را ندانند*
اسلام ودین وقرآن ائمه اطهار و خداوند بی دليل چیزی را منع نمی کننن 🌸
بجایےکہروزشمارمحرمبزنین
ࢪوزشمارۼدیربزنینتوچنلاتون!
حداقلتاشادےروزاروبشماریمو
تاخلافتامیرالمؤمنین،
نہتاسرِبریدھامامحسین...!
#سےوࢪوزتاعیدغدیࢪخم!
یکی هست یکی نیست😔
یکی صفر و یکی بیست👌
یکی نسیه یکی نقد💰
یکی طلاق یکی عقد💍
یکی باخته یکی برده⛓☹️
یکی زنده است یکی مرده⚰
یکی اشکه یکی آه😭
یکی خنده بی گاه 😂
یکی داغ و یکی سرد👀
یکی سرخ و یکی زرد..❤️💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدمتنھاےتنها↻
منهمونتنہاترینم...😔
#امامرضایی💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای وای 🤯
اشتباهیی لینک کانالی که منبع پروفایلم بود رو گذاشتم😫
https://eitaa.com/joinchat/1334968431C4554d3c81a
هرچی خدابخواد...😇
خداکه بد نمی خواد...🍭
کانالی پر از پست های انگیزشی🤗❤!
پست های خوشمزه با طعم توت فرنگی🍓!
https://eitaa.com/joinchat/1334968431C4554d3c81a
جوین بده پشیمون نمیشی😻💯!
سلام ✋🏻
اومدم یه کانال عالے و خوب رو بهتون معرفے کنم 😍😍😍😍😍
فعالیت هاے کانال 👇🏻👇🏻
والپیپر 🍃🌹
عکس هاے حجاب 🍃🌹
رمان هاے مذهبے 🍃🌹
سردار دلہا 🍃🌹
شہیدانہ 🍃🌹
رهبرانہ 🍃🌹
کیبورد 🍃🌹
تم 🍃🌹
مدل روسرے 🍃🌹
مداحی🍃🌹
روے لینک کلیک کن و بیا توی کانال👇🏻🌸
https://eitaa.com/joinchat/3385196598C974806b322
🌸 دختران زینبے 🌸
#خاطرات_امیر_المومنین_علیه_السلام
✍🏻 باز نویسی تاریخ زندگی امیرمؤمنان علی (علیه السلام) به صورت داستانی از زبان ایشان
📃 قسمت شصت و چهارم
❇️ پیوند ناراضیان برای فتنهای بزرگ
🔻[ پیوسته از مکه اخبار بیعتشکنی طلحه و زبیر و همراهی عایشه با آن دو به ما میرسید. توجه همگان به این اخبار جلب شده بود. خطبهای خواندم و در آن به مردم گوشزد کردم: ]
🔻خداوند متعال پیامبری برای هدایت برانگیخت، با کتابی بهحق گویا و با دستوری استوار. کسی هلاک نشود، جز آنکه تبهکار باشد. بدعتها به رنگ حق درآمده و موجب تباهی امت می شود؛ مگر خداوند ما را از آنها ایمن بدارد [ اما نگران نباشید: زیرا ] حکومتی که از جانب خدا برپاست، حافظ شماست. پس بدون نفاق و کراهت فرمان خدا را گردن نهید. به خدا سوگند، راه درست این است و اگر سستی کنید، خداوند دولت اسلام را از شما خواهد گرفت و پس از آن هرگز آن را به شما باز نخواهد داد و در دست دیگران قرار خواهد داد.
🔻ناکثین عهدشکن که هریک به دلیلی از قدرت من ناراضیاند، اکنون به یکدیگر پیوستهاند و من تا آنجا که برای وحدت و جماعت شما احساس خطر نکنم، صبر خواهم کرد. آنان برای اجرای آرزوهای خود، اگر فرصتی پیدا کنند، نظام اسلامی را متزلزل میکنند و کار مسلمانان را از هم میپاشند. آنها از روی حسادت به کسی که خداوند حکومت را به او بخشیده است، به طلب دنیا برخاستهاند. میخواهند کار را به گذشته بازگردانند. حقی که شما به گردن ما دارید، عمل کردن به کتاب خدا و سنت رسول خدا صلی الله علیه و آله و قیام به حق و برپاداشتن سنت اوست.
❇️ اطلاع رسانی به مردم درباره توطئهگران
[ در مکه، طلحه و زبیر و عایشه مردم را به شورش علیه من دعوت میکردند و آماده حرکت به سمت بصره میشدند. برای آماده کردن مردم به مقابله با آنان خطبهای خواندم: ]
🔻خداوند متعال محمد صلی الله علیه و آله را برای هدایت همه مردم مبعوث کرد و او را برای همه جهانیان رحمت قرار داد. او نیز مأموریت خویش را به بهترین شکل انجام داد و پیام پروردگارش را به مردم رساند. خداوند به برکت وجود او، اوضاع از هم گسیخته را نظام بخشید، مردم پراکنده را گرد هم آورد، گسستها را ترمیم کرد، راهها را امن و خونهای مردم را حفظ کرد. خداوند به واسطه او، میان کینهتوزان و دشمنان و آتشهای افروخته از حقد و کینه و عداوتهای پابرجای در دلها، دوستی و الفت پدید آورد. آنگاه او را به سوی خویش فراخواند، در حالی که از او کمال رضایت را داشت؛ زیرا در هیچیک از امور رسالتش کوتاهی نکرده بود و تقصیری در تبلیغ رسالت نداشت.
🔻پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله پیشامدهای ناگوار و کشمکشهایی در امر جانشینی آن حضرت واقع شد، تا آنکه ابوبکر زمام خلافت را در دست گرفت و بعد از او، عمر و پس از وی نیز عثمان به خلافت رسید. درباره حوادث دوران عثمان و سرنوشت وی اطلاع کافی دارید. تا این که سراغ من آمدید و از من درخواست کردید تا بیعت شما را بپذیرم. اما من حاضر به قبول بیعت نشدم و شما اصرار کردید. دست خود را بستم و شما با فشار بازش کردید. دستم را عقب کشیدم و شما دستم را گرفتید و به سوی خود کشیدید. برای بیعت با من، همانند شتران تشنه که اطراف برکه گرد میآیند، اطراف من اجتماع کردید و چنان هجوم آوردید که گمان کردم در فشار جمعیت کشته خواهم شد یا برخی از شما در این ازدحام کشته خواهید شد. در نهایت، دست خود را گشودم و با کمال اختیار با من بیعت کردید.
🔻طلحه و زبیر نخستین افرادی بودند که با من بیعت کردند. آنها بدون هیچ اجبار و اکراهی و در کمال آزادی با من بیعت کردند؛ اما اندکی از بیعتشان نگذشته بود که برای رفتن به عمره از من اجازه گرفتند و خدا میداند که آنان قصد نیرنگ و خدعه کردن داشتند. من برای اتمام حجت، با آنها تجدید عهد کردم تا برای امت اسلام فتنهانگیزی نکنند. آنها نیز تعهد دادند که بر عهد خویش وفادار بمانند؛ اما به عهد خود وفا نکرده و نقض بیعت کردند. شگفتا که این بی وفاها در مقابل ابوبکر و عمر مطیع و رام بودند؛ ولی با من به مخالفت برخاستند! با اینکه من کمتر از آن دو نفر نیستم و اگر بخواهم میگویم... .
🔻پروردگارا! داد مرا از اینها بگیر که حق مرا ضایع کردند و امر مرا کوچک انگاشتند و مرا بر آنها پیروز کن.
📚منابع:
۱. نهج البلاغه، خطبه ۱۶۹
۲. تاریخ طبری، ج۳، ص۴۶۶
۳. الإرشاد، ج۱، ص۲۴۴
۴. الإحتجاج، ج۱، ص۱۶۱
📗 علی علیه السلام از زبان علی علیه السلام
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
خیالِخوبِتو
لبخندمیشودبھلبم
وگرنھاينمنِديوانھغصھهادارد (:"
- حاجےِامیدِمایـے🖐🏽
#حاج_قاسم
#حجابدخترانڪسراپادشاهايران
"☕️،⚋⚊⚋⚊⚋⚋⚊⚋⚊⚋
در منابع اسلامے آمده است، در جنگ ميان مسلمانان و پادشاه ساسانے، مسلمانان پيروز شدندواموال واسيران زيادےدراختيارمسلمانان قرارگرفت.سہ تن ازدختران يزدگردسوم نيزدرميان اسرا بودند.اين دختران راباثروتفراوانےڪہ داشتند،براےعمر،خليفہ دومآوردند.آنهابا پوشش ونقاب،صورتخودراپوشانده بودند.ازآنجاڪہ مےخواستندآنان رابراے فروش درمعرض ديدمردم قراردهند، خليفہدستوردادپوششازچهره برگيرندتا مسلمانان آنهاراببينندوخريداران،پول بيشترےبهپاےآنهابريزند.ولے دوشيزگان ايرانےازبرهنہڪردنصورتخوددارے كردندوبـہسينہنمايندهعمرزدندو وۍرا از خوددورساختند.خليفہ خشمناڪ شدو خواست باتازيانہشاهزادگانايرانےرا بيازارد،درحالےڪہ آنان بہشدت مےگريستند.درآنهنگامامام علے.؏.نزديڪ آمدوبہعمرفرمود꧇
دررفتارت مداراڪن!ازپيامبࢪخداﷺشنيدم ڪہ مےفرمود꧇
؛↷...
بزرگ و شريف هرقومےراڪہ خوارو فقيرشده،گرامےبداريد.
آتش خشم عمر،پسازشنيدن سخن امام علے.؏.فرو نشست.سپس امام افزود꧇
بادختران پادشاهان نبايدماننددختران بازارے(ڪنيز)رفتارڪرد. آن گاه آنان را آزاد گذاشت تا با هر ڪس ڪہ مےخواهند،ازدواج ڪنند. [۱]
"🍒،⚋⚊⚋⚊⚋⚋⚊⚋⚊⚋
‹🔍›[۱]:السيرةالحلبيہ،علےبنبرهانالدين الحلبے.
گناهبزرگاناز ديدگاه ࢪوايات
۴. امام صادقعليه السلامبه يكیازاصحاببهنام شقࢪانیفࢪمود:
ان الحسنمنكلاحدحسنو انه منكاحسنلمكانك منا، و انالقبيحمنكلاحدقبيحوانه منكاقبح (۶۵)
ای شقرانی ! نيكی از هࢪ شخص نيكو است ، ولی از تو كه به ما نسبت داࢪی نيكوتࢪ است ، و زشتی از هࢪ كسیزشتاستولیاز تو زشت تࢪ.
↫|💭| #گناه_شناسۍ
عالمهمهـکنعانومحبانتویعقوب
اےیوسفروکردھبهبازارکجایی؟
هرکسغمخودمیخوردوفکرڪسینیست
اےبرهمگانیاوروغمخوارکجایی؟ 💔🥀