eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
765 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غربت ...😔 امام حسین علیه السلام فقط یک بار در کربلا سال 360 سؤال کردند *هل من ناصر ينصرنى ؟*🖤 ولی امام زمان هر 24 ساعت صدا میکنه🥺 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌• . امام صادق ؏لیه السلام: عمل پیوسته ولے اندک از روے یقین نزد خدا ، بہتر است از عمل بسیار بدون یقین! اصول کافے ، ج۳ ، ص۹۸📜🌿 🌦⃟🔗| :) - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
🕯⃟ 🥀! اے سبک بالان عاشق کجایید✨؟! 🌸' ♥️シ! - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
17.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|🏴💔| • صلےاللّٰه‌علیڪ‌یااباعبداللّٰه یڪشنبه ۲۸ شھریور۱۴۰۰ |۱۱ صفر ۱۴۴۳
موکب داشتن در پیاده‌روی اربعین نشستن سر سفره‌ی آماده‌ست...! خدمتِ بی‌نهایت لذت‌بخش، به انسان‌های است که با پررنگ شدن اشتراکات در اون فضای غیرقابل توصیف، شدیدا با هم احساس قرابت می‌کنیم و اگه سختی‌ای هم داشته باشه، بسیار شیرینه!! انگار که سربازی هستیم در لشکر امام زمان و برای لشکریانی که دور حضرت جمع شدن، چای دم می‌کنیم و غذا می‌کشیم و... تو این دو سال اخیر که به هر دلیل کمتر شده این توفیق، زانوی غم بغل نزنیم و از این تهدید، فرصت بسازیم؛ درجه‌ی خودمون در لشکر حضرت رو از سربازی به سرداری ارتقا ببخشیم!! نگذاشتن خدمت کنیم به زوار کربلا؟ بریم و کار کنیم و سخت هم کارکنیم و همه جا رو پُر کنیم از زوار خود امام حسین... نگذاشتن برای لشکریان چای بریزیم؟ بریم برای حضرت لشکر جمع کنیم!! انقدر که دشمن رو پشیمون کنیم و از سال بعد، راه‌ها رو باز کنن تا عاشق‌ها فقط همونجا جمع بشن و حرارت و شور کمتری در دنیا منتشر بشه... فقط فکرش رو کنید؛ دو سه میلیون نفر که قرار بود حداقل یک هفته وقتشون رو بزارن برای پیاده‌روی، نفری یک هفته وقت بگذارن برای کربلا کردن محل زندگیشون در روز اربعین! (به هر شکل ممکنی) میشه ٢١,٠٠٠,٠٠٠ روز و یا ۵٠۴,٠٠٠,٠٠٠ ساعت دنیا میترکه! اینطوری باید راه کربلا رو باز کرد!! البته درسته، این کار، سخت‌تر از حضور و خدمت در پیاده‌روی اربعین هست. افضل‌الأعمال اهمزها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان عشق گمنام پارت۴ در پنجره را میبندم ،پنجره ی اتاقم به خانه ویدا اینا باز میشود ودقیقا هم روبه روی پنجره ی اتاق ویدا ،هروز یا بیشتر اوقات باهم اینجوری حرف میزنم ، یکبار از ساعت ۱۰شب تا ۲ شب همینجوری حرف زدیم شوخی کردیم . دیگر خوابم نمی آید ،پس آماده میشوم میروم پایین مامان را میبینم که در حال سالاد درست کردن است ،نزدیکش میروم یک پره کاهو برمیدارم شروع میکنم به خوردن . همینجوری که میخورم به مامان میگویم :مامان امشب داداش ویدا از کانادا میاد ویدا هم گفت برم الان هم میخوام برم چیزی برای داداشش بخرم که دست خالی نرم ،زشته دست خالی برم برای بار اول که میبینمش . مامان یه گوجه رو برمیدارد که خورد کند میگوید:آره مامانش به منم زنگ زد گفت ..... منم گفتم امشبم شیفتم شاید آوا بیاد ازش خیلی عذر خواهی کردم. برای نرفتنم . خوبه تو برو راست میگی دست خالی زشته یه چیز شیک به درد بخور بخر . یک پره کاهو دیگر هم بر میدارم میگویم :باشه ،پس من دیگه برم که دیر نشه ،کاری ،خریدی داشتی بهم زنگ بزن . مامان از روی صندلی میز بلند میشود به طرف ظرفشویی میرود میگوید:باش مواظب خودت باش خداحافظی میکنم به سمت پارکینگ میروم . ماشین را روشن میکنم به طرف پاساژ بزرگ تهران میرانم .بالاخره بعد از یک ساعت توی ترافیک به مقصدم میرسم . در ماشین را قفل میکنم به سمت پاشار حرکت میکنم ،مغازه هارو یکی پس از دیگری رد میکنم ،تا، یک مغازه ی ساعت فروشی چشمم را میگیرد . وارد میشوم به ساعت ها ی براق نقره ای نگاه میکنم .ویک ساعت مردانه شیک نظرم را جلب میکند بند های دو طرفش مشکی وساعتش نقره ای طوسی است بسیار زیبا ست .فکر کنم برای یه پسره کانادایی خوب باشد . از فروشنده قیمتش را میپرسم که جواب میدهد :انتخاب خوبی کردین خانم ،قیمت این ساعت ..... می آید که قیمت را بگوید کسی وارد میشود سلام میکند فروشنده هم جوابش را میدهد یک پسره بسیجی به گمنانم . سرش پایین است وزمین را نگاه میکند به سمت ساعت های ویترین میرود ودست روی یکی از ساعت ها میگذارد ساعت را نگاه میکنم همه ساعتیس که من انتخاب کرده ام برای داداش ویدا ،فروشنده میگوید:این ساعت راخانم انتخاب مردن اگر نپسندیدن شما برش دارید فروشنده رو به من میکند میگوید :خانم شما الان ساعت رو میخواهین ؟ جواب میدهم :بله اگه لطف کنین قیمت رو بگین . پسره رو به فروشنده میکند میگوید :از این ساعت دیگر ندارید . فروشنده:از پسر جان همین یکی برام مونده . پسره :خیلی ممنون واز مغازه خارج میشود .پسره از لحظه ای که وارد مغازه شد سرش پایین بود نمیدونم چطوری ساعت به این شیکی رو دید .سرش رو هم از پایین به بالا اصلا نیاورد . فروشنده :خانم این ساعت ۷۹۰هزار تومن هست میخواهیدش ؟ من:بله همینو میخوام فقط اگه میشه در یک جعبه ی شیک بزاریدش که میخوام هدیه بدمش . فروشنده :چشم حتما . ادامه دارد .......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀
رمان عشق گمنام پارت ۵ ** از مغازه خارج میشوم نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۵:۳۰را نشان میدهد هنوز کمی وقت دارم ،پس گشت کوهاتی در پاساژ میزنم . وارد یک مغازه میشوم وتمام مانتو هایش را نگاه میکنم ، تا ی مانتو چشمم را میگیرد مانتویی طوسی با راه راه های مشکی استین هایی مچی ساده است ما شیک همین را برمیدارم به سمت فروشنده ای که پشت میز نشسته با گوشی اش ور میرود میروم . من:ببخشید اقا میشه این مانتو رو برای من حساب کنید . فروشنده :بله حتما کارت بانکی ام را ژچطرفش میگیرم . کارت را از دستم میگیرد بعد از چند دقیقه میپرسد :رمزتون؟ جواب میدهم :۳۱۳۱ رسید را میکشد طرف من میگیرد . بعد از خرید مانتو از پاساژ بیرون می آیم وبه طرف جایی که ماشین را پارک کرده ام میروم .قفل ماشین را باز میکنم سوار میشوم .میخواهم سوئچ را در جایش بچرخانم که گوشی ام زنگ میخورد نگاهی به صفحه می اندازم ویدا است تماس را وصل میکنم :الو سلام ویدا خانم ویدا:سلام چرا دیر کردی؟ من:بابا هنوز ساعته ۶هسته ها ویدا:،من منظورم این بود که نماز خونهی ما باشی . من:دیگه مزاحم میشدم عزیزم الان بیرونم میرم خونه لباسام رو عوض میکنم میام ویدا:مزاحم چیه ،باشه فقط ساعت۷ اینجا باشی من:چشم کاری نداری ویدا: نه عشقم من :یاعلی تماس را قطع میکنم ماشین را روشن میکنم وبه سمت خانه میرانم بعد از نیم ساعت به خانه میرسم سریع در حیاط را باز میکنم داخل میشوم . من:سلام مامان که روی مبل نشسته بودو داشت تلویزیون نگاه میکردم گفت:سلام عزیزم من:مامان من دیگه اماده بشم برم که به ویدا قول دادم ساعت ۷اونجا باشم من :باش ،آوا چی خریدی ؟ من :یه ساعت شیک مامان :خوبه سریع از پله ها بالا میروم ادامه دارد .......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀