فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقَطـ راضي شو...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماکهامسالاربعینجاماندهایم
جایماراهمشماخالیکنآقاجان..🍃
•[﷽]•
『#سلامصبحتونشهدایی🌱🖤』
امروز دوشنبه ۱۴۰۰/٧/۵
🥀| اربعین سید الشهدا (علیه السلام)🖤
شکست حصر آبادان در عملیات ثامن الائمه (علیه السلام)🕊
#دوشنبههای_امامحسنی💚
📿|ذکـر روز دوشـنبـه:
« یـا قـاضِـیَ الْحاجـات»
🔸|#شهیدمحمدرضادهقانامیرے
#یادشهداباصلوات |•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم کرده هوایت ارباب💔🥺
🔰 اعـمال روز اربعـین :
▪️«زیارت امامحسین (ع) و زیارت اربعین»
در این روز، زیارت امام حسین (علیهالسلام) مستحب است ...
▪️ غسل اربعین و توبه
▪️ بعد از نماز صبح ۱۰۰ مرتبه
(لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم)
▪️ ۷۰ مرتبه تسبیحات اربعه
▪️ بعد از نماز ظهر، سوره والعصر و سپس ۷۰ مرتبه استغفار
▪️ غروب اربعین ۴۰مرتبه لاالهالاالله
▪️ بعد از نماز عشاء قرائت سوره یاسین و هدیه به حضرت اباعبدالله الحسین (علیهالسلام)
📚 وسائل الشیعه، ج ۱۰، ص ۳۷۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرا رسیدن اربعین حسینی ،به همه ی عاشقان آن حضرت ،تسلیت باد🥀
دیدی نشد دوباره بیام .....🚶🚶
37.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آه دوری....اشک ماتم😭.... حسرت
دیدار یار....حال و روز نوکرت هست
در این ایام تپش قلب و.... 💔ضربان
نبض هم.... هماهنگ بود با قدم های
زوار👣اربعین است و دل این جامانده...
شده است در حرم ارباب، مهمان.... نشد
همقدم حضرت صاحب باشیم نشد روی
پر امواج ملائک باشیم سهم ما سوختن
استو صبوری سهمما سلام زِ راه دوری
السلام علیڪـ✋🏻ـــ دلتنگم 😭😭😭
#اږبعیـــــــــــــن💔
#شکسټحصږآباڐاݩ
#ڪݪاݦشہیڐ
رمان عشق گمنام
پارت ۲۲
نگاهی به آرمان انداختم که به ی جایی خیره شده بود معمولا این طور وقت ها همش حرف میزد جک میگفت .
بهش خیره شده بودم که شاید نگاهم کند اما نگا نکرد .
بعد رو به ویدا اروم گفتم ،: عجیب ارمان حرف نمیزنه .
ویدا : شاید چون بار اوله که با ما میان بیرون اینجوریه .
من:شاید ولی فکر نکنم .
بعد از ۱۰ دقیقه سفارش غذا رو اوردم ومشغول خوردن شدیم هواسم به آرمان بود که چیزی نمی خورد قاشقش رو پراز برنج میکرد وبعد هم با چنگال اضافی هابرنج رو بر می داشت واخر سر هم دوباره برنج های قاشق رو میرخت توی ظرف .
آرمان :خب من سیر شدم .من میرم بیرون یه هوایی بخورم .
علی اقا نگاهی به بشقاب آرمان انداخت گفت:تو که چیزی نخوردی .
ارمان:نه داداش خیلی خوردم اینا زیاد بودن .
علی اقا:چمیدونم والا .
ارمان رفت بیرون .
غذا رو که خوردیم علی اقا پول غذا هارو حساب کرد اومدیم بیرون ارمان به ماشین تکیه داده بود سرش هم پایین بود .
نمیدونم چرا اینقدر کلافه بود .
سوار ماشین شدیم وبه طرف خونه راه افتادیم .
توی ماشین کسی حرفی نزد .
***
داخل کوچه پیچیدیم که با ورود ما ماشین پسر رجایی هم از کوچه اومد بیرون با دیدن ما دوتا بوق زد .
که علی اقا گفت :این کی بود ؟
ارمان جوابی نداد من هم ندادم که ویدا گفت:پسر اقای رجایی .
ماشین جلوی در خونه ی ما وایستاد .
منو ارمان از ماشین پیاده شدیم رومو کردم طرف علی اقا گفتم:خیلی ممنون بابت امشب ویدا از تو هم ممنون
علی اقا:خواهش میکنم .
ویدا انگار تو فکر بود که نشنید من چه گفتم .
ارمان هم تشکر کرد .
کلید خونه رو از ارمان میگیرم به طرف در حیاط میروم درو باز میکنم داخل میشوم .
ارمان هم بعد از من داخل میشود .
به طرف در هال میروم و قفلش رو باز میکنم .
دستگیره ی در رو به پایین میدهم وباز میشود .
وقتی داخل خانه میشوم چادرم رو در می آورم .
روبه آرمان میگویم :چرا این اخری اینقدر کلافه بودی ؟
ارمان نگاهی به من می اندازد میگوید :آوا هیچی نگو که اصلا حال ندارم .
من: وا اااا
ارمان به طرف پله ها می رود و داخل اتاقش میشود .
این چرا اینجوری کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هیچ وقت اینقدر کلافه ندیده بودمش .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۲۳
رفتم طرف آشپزخانه یک لیوان از توی کابینت برداشتم ،از شیر آب ابش کردم .
یه نفس اب رو خوردم .
واز آشپز خونه خارج شدم وبه طرف پله ها حرکت کردم .
اومدم برم تو اتاقم که آرمان از داخل اتاقش گفت :آوا یلحظه میایی .
من هم راهمو کج کردم به طرف اتاق آرمان .
در زدم وبعد هم داخل شدم .
آرمان لبه ی تخت نشسته بود منم صندلی میز تحریرش رو برداشتم گذاشتم روبروش نشستم روی صندلی .
من:داداش کاری داشتی
آرمان :آوا میخواستم یچیزی رو بهت بگم .
من:بگو
آرمان کمی من ..من میکند میگوید : میشه با مامان صحبت کنی برام ..
دیگه هیچی نگفت ولی خودم تا تهشو خوندم .
دستمو گرفتم بالا یه بشکن زدمو گفتم : اخ جون فهمیدم با مامان صحبت کنم برات بریم خواستگاری ؟
آرمان نگاهی بهم کرد گفت: میشه بگی از کجا فهمیدی من که نگفتم .
ابرو هامو دادم بالا گفتم : خب دیگه .
حالا بگو این دختر خوشبخت کی هست ؟
ارمان دوباره من ..من میکند میگوید : آشناست میشناسیش .
خودم رو صورت متفکرانه وحالت خنده دار میگیرم میگویم : دختر خاله اعظم ؟
ارمان:نه .
دوباره میگویم :دختر همسایه بغلی ؟
ارمان:نه .
من:دختر خاله گلنار ؟
آرمان:نه
نمیدونم چی شد که گفتم :دختر خاله فیروزه ؟
آرمان نگاهی بهم کرد ولی هیچی نگفت بجاش سرخ شد .
سریع گفتم: نکنه ویدا رو میخواهی ؟
آرمان سرش رو پایین انداخت گفت : آ..ره
خندم گرفت نتونستم خندمو قورت بدم شروع کردم به خندیدن .
آرمان که انگار تعجب کرد گفت:چرا میخندی دیوونه .
بزور جلوی خندمو گرفتمو گفتم : واییی آرمان رقیبت خیلی سر سخته .
آرمان نگاهی وحشتناکی بهم انداخت که کلا خند رو فراموش کردم .
روبه آرمان گفتم :پس بگو آقا عاشق شده از وقتی فهمیدی برا ویدا اومده خواستگاری بهم ریختی .
وای دلم برا ویدا میسوزه دوتا آدم خل اومدن خواستگاریش .
آرمان نگاهی به من می اندازد میگوید:وای خدایا اشتباه کردم به این گفتم .
من:از خداتم باشه .
این دفعه خیلی جدی روبه ارمان گفتم :آرمان جدی جدی ویدا رو میگی ؟
آرمان :آره .
من:آرمان الان خب چیکار میکنی ؟
آرمان :نمیدونم حالا تو با مامان صحبت کن .
من: نه بزار اول با ویدا صحبت کنم ببینم نظرش چیه .
آرمان :آره اینجوری بهتره ولی اگه جوابش منفی باشه چی؟
من: نمیدونم نظرش درموردت چیه .
آرمان روی تختش دراز میکشد میگوید : اصلا تمرکز هیچی رو ندارم .
من:نگران هیچی نباش .
آرمان :آوا اگه جواب ویدا خانم منفی بود هیچی بهم نگو دیگه خودم میفهمم
من:باش .
من فردا با ویدا حرف میزنم ببینم نظرش درموردت چیه .
اگه مثبت بود بهت میگم اگه نبود نمیگم .
ادامه دارد....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۲۴
از اتاق آرمان بیرون می آیم وبه طرف اتاق خودم میروم .
بعد از عوض کردن لباسام خودم رو روی تخت می اندازم به فکر فرو میروم .
حالا جچوری به ویدا بگم .
خوشحالم که آرمان عاشق ویدا شده .کی بهتر از ویدا که بشه عروس خانواده محمدی ؟
کم کم چشمانم گرم میشود به خواب میروم .
*
با صدای اذان گوشیم بیدار میشوم .
وضو میگیرم ونمازم رو میخوانم از بس که خوابم می آید همنجا روی سجاده به خواب میروم .
صبح با صدای آرمان از خواب بیدار میشوم .
ارمان :آوا مگه امروز دانشگاه نداری پاشو دیرت میشه .
نگاهی به ساعت می اندازم ساعت ۸رو نشان میدهد و من نیم ساعت دیگر با استاد اطلسیان کلاس دارم .
زود اماده میشوم واز پله ها پایین می آیم .روبه آرمان که دارد صبحونه میخورد میگویم :آرمان زود پاشو بریم که امروز باید حتما سرکلاس باشم اگه دیر برسم استاد راهم نمیده تو کلاس .
آرمان : صبحونه بخور حداقل
من:نمیخواد یچیزی میخرم میخورم .
آرمان: هر جورر راحتی
**
من: آرمان گاز بده سریع تر برو فقط ۵دقیقه دیگه مونده تا شروع کلاس .
آرمان :باشه بابا ،راستی این استادت مگه کی هست که تو اینقدر ازش میترسی ؟
من:،نمیترسم اقا آرمان ،من سر کلاس این استاد دوبار دیر رسیدم اگه بار سوم دیر برسم از کلاس کلا اخراجم .
ارمان :ااوووو پس فاتحه تو بخون .
من:ارمان الان وقت شوخیه ؟
ارمان :بفرما رسیدی
امدم پیاده بشم که آرمان گفت:آوا من عصر نیستم شب میام تو هم یادت نره به ویدا خانم بگی
من:چشم
سریع از ماشین پیاده شدم به طرف در ورودی رفتم وارد شدم وبه طرف کلاس دوییدم دقیقا با ورود من به کلاس استاد اطلسیان هم اومد نگاهی بهم انداخت گفت :شانس اوردین خانم محمدی .
نفس راحتی کشیدم ودر ردیف اول نشستم وبه توضیحات استاد گوش کردم .
ادامه دارد....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۲۵
بعد از اینکه کلاس تموم شد کیفم رو برداشتم واز کلاس خارج شدم داشتم از پله پایین می آمدم که علی اقا رو دیدم که از کنارم رد .
درحال راه رفتم به طرف در خروجی دانشگاه بودم که گوشیم زد خورد.
نگاهی به صفحه انداختم آرمان بود تماس رو وصل کردم
من:الو جانم ؟
ارمان:آوا من نمیتونم بیام دنبالت خودت اگه میتونی برو .
من:باشه خودم میرم .
خواستم تماس رو قطع کنم که گفت:آوا یادت نره به ویدا خانم بگی .
من:باش .
تصمیم گرفتم پیاده برم خونه هوا کمی ابری بود وحال میداد توی این هوا قدم زد .
درحال قدم برداشتن به طرف خانه بودم که یه ماشین بوق زد توجی نکردم دوباره بود زد نگاهی انداختم داخل ماشین ،اینکه همون پسره توی کلاسمونه اسمش چی ...اها اسمش شروین باقری بود .
نگاه کوتاهی بهش انداختم بعد سرم رو یکم پایین انداختم گفت:بله ؟
شروین باقری: سلام خانم محمدی سوار شین برسونمتون .
من:خیلی ممنون خودم میرم .
شروین باقری: آوا جان تعارف نکن سوار شو .
عصبانی شدم اون به چه حقی اسم منو گفت روکردم بهش با یه حالت عصبانی گفتم:خجالت نمیکشی با یه نامحرم اینجوری حرف میزنی ،اخ بمیرم برای امام زمانم که خون گریه میکنند .اونم بخاطر گناهان منو امثال من .
از رفتار من تعجب کرد انگار انتظار چنین رفتاری رو نداشت .
خواست چیزی بگه که کسی از پست سرم گفت :خانم مزاحمن ؟
صداش آشنا بود سرم رو به عقب متمایل کردم .با دیدن شخص تعجب کردم این که علی آقا بود اونم تا منو دید تعجب کرد .
اخماش رفت تو هم رو به شروین باقری گفت :خجالت نمیکشی مزاحم یه خانم میشی ؟
شروین با حالتی خونسرد گفت:نه
بعد رو به من کرد گفت : آوا جون بعد میبینی
وبا سرعت زیاد از ما دور شد .
علی آقا عصبانی شد گفت
علی آقا :پسره ی ... استغفر الله
آوا خانم خوب جوابشو دادین ای کاش خیلی از ماها هم که شده برای یک دقیقه گناه رو بخاطر امان زمان بزاریم کنار .
من: بله ای کاش .
علی اقا: داشتین جایی میرفتین ؟
من: آره داشتم میرفتم خونه ارمان گفت امروز نمیاد دنبالم .
علی اقا سرش رو گرفت پایین گفت: خوب نیست تنها برین سوار شین من برسونمتون .
من :نه ممنون خودم میرم .
علی اقا: اگه فکر میکنیم مزاحمت ایجاد میکنین اشتباه فکر کردین .
من خودم دارم میرم خونه .شما هم سوار شین برسونمتون .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۲۶
بالاخره سوار ماشین علی اقا شدم وعلی اقا هم راه افتاد .
توی ماشین هیچ خرفی رد بدل نشد .
بعد از چند دقیقه علی آقا دستشو به طرف ظبط ماشین میبرد .یک مداحی میزارد .
میبینی خواهرم ....
برا دفاع از این حرم ...
دارم میرم ولی ....
به تو وصیتی دارم ...
این چارد سیات ...
علم بی بی زینبه ...
نزاری حرمتش بریزه باز دو مرتبه ....
با تموم شدن مداحی علی آقا ماشین رو نگه داشت .
پیاده شدم روبه علی آقا گفتم: ممنون .
علی اقا:خواهش میکنم .
در ماشین رو بستم وبه طرف در حیاط قدم بر داشتم کلید رو از داخل کیفم بیرون اوردم ودر رو باز کردم .
به طرف در ورودی خانه راه افتادم خواستم درو باز کنم که یادم امد کلید این درو دیشب دادم داداش .با کف دستم یک ضربه آرامی به پیشانیم میزنم میگویم :الان چیکار کنم .
به طرف تاب گوشه حیاط میرم کیفم را رویش میزارم خودم هم مینشینم گوشی ام رو از جیب مانتو ام بیرون می آورم وبه آرمان زنگ میزنم.
صدای زنی که از پشت گوشی میگوید .......
بله شارژم که ندارم .
آرمان هم که تا شب برنمیگرده خونه .
**
الان نزدیک یک ساعت میشود که روی تاب گوشه حیاط نشسته ام صبحانه که نخوردم در دانشگاه هم که وقت نکردم چیزی بخرم بخورم .الان هم حسابی
گرسنه ام .
از بس که روی تاب نشسته ام کمرم خشک شد تصمیم میگیرم که برم خونه خاله فیروزه از تلفن اونا برای زنگ زدن به آرمان استفاده کنم .
کیفم را برمیدارم واز در حیاط خانه خارج میشوم .در را پشت سرم میبندم. وبه طرف خانه خاله فیروزه راه می افتم کلید آیفون را فشار میدهم .
وصدای مرد جوانی میپیجد :کیه
من:سلام علی آقا منم دوست ویدا .
در با صدای تیکی بازمیشود .
وارد میشود در حال باز میشود و علی آقا بیرون می آید :سلام آوا خانم شمایید ؟
من:سلام ببخشید مزاحم شدم ویدا خونه است ؟
علی آقا :بله خونست .
بفرمایید داخل خونه ویدا داخل اتاقشه .
وارد خانه میشوم وبه طرف اتاق ویدا قدم برمیدارم خاله فیروزه خانه نبود فکر کنم چون ندیدمش .
در میزنم وبعد هم وارد میشوم .
ویدا با دیدنم میگوید :سلام به آوا خانم .
من:سلام
کنارش مینشینم میگویم :آوا گوشیتو میدی زنگ بزنم به آرمان من الان از اون موقع که اومدم توی حیاط خونمون بودم کلید هم دست آرمان .
ویدا:وا چرا نمیومدی اینجا ؟
من :مزاحم میشدم.
ویدا:مزاحم چیه دیوونه حالا نهار خوردی؟
من:نه نخوردم فقط گوشیتو بده زنگ بزنم آرمان ببینم میتونه بیاد .
گوشی رو از ویدا میگیرم وبه آرمان زنگ میزنم .
یک بوق ....دو بوق ....
جواب میدهد
ارمان:الو
من:الو سلام ارمان
ارمان:سلام بجا نمیارم
من :ارمان منم آوا با گوشی ویدا زنگ میزنم
ارمان :عه تویی کارم داشتی؟
من:آرمان کلید در حال دست توعه منم که ندارم فعلا اومدم خونه ویدا اینا کی میایی ؟
ارمان:معلوم نیست .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀