eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
YEKNET.IR - shoor - arbaein 1400 - ramezani.mp3
5.76M
🔳 🌴نوشته خدا رو قلبم امیری حسین 🌴تویی که همش دستم رو میگیری حسین 🎤 👌فوق زیبا
. توهمین‌عکسا این‌عکسای‌سیاه‌وسفید هنوزم‌غوغای‌چشمای‌تورو میشه‌دید چشمایی‌که‌این‌دنیارودید اما دلبرید.....💔 🌙
مداحی_آنلاین_مرد_بیمار_و_دیدار_با.mp3
2.71M
🏴 (ع) ♨️مرد بیمار و دیدار با امام رضا(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
مداحی آنلاین - خوشم که از ازل شدم به درگهت شدم گدا حسن - بنی فاطمه.mp3
4.58M
♥️صلے علیڪ یا اباعبداللـہ♥️ خوشم کھ از ازݪ شدم بھ دࢪگهٺ گدا حسـن همیشه میزنم صدا ز سوز دݪ تو ࢪا حسـن💚 |واحد ✋🏻🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگم که... امروز حواست به یوسف فاطمه بود؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 دلت که گیر باشد رها نمی شوی! یادت باشد بندگانش را با آنچه بدان دلبسته اند، می آزماید.. 🌷
Amir Kermanshahi - Cheshmato Beband 1 (128).mp3
4.6M
‌ 🎙چشماتو ببند؛ خیال کن که با زائرایی! چشماتو ببند؛ خیال کن که الان کربلایی! 🖤
🌸 توی نمازجماعت همیشه صف اول می ایستاد. همیشه‌توی‌جیبش‌مهروتسبیح‌تربت‌داشت. گاهی‌وقت‌ها‌که‌به‌هر‌دلیلی توی‌جیبش‌نبود،موقع‌نماز درحسینیه پادگان د‌نبال مهر تربت می گشت. وقتی که پیدا می کرد، این شعررازمزمه می کرد: {تاتوزمین سجده ای،سربه‌هوا‌نمی‌شوم...} شهید محسن حججی💔📿 کتاب:سرمشق📕📸
چرا‌نمیخواید‌قبول‌‌ڪنید.. خـداۍفضای‌مجازےو‌خدای‌فضاۍ‌ واقعے،یڪیه؟/: طرف‌‌تو‌دنیاۍ‌واقعےهر‌چی‌بگۍُداره!😐 تقوا‌داره‌‌ادب‌‌داره‌‌حجـاب‌‌داره‌‌سر‌بہ‌زیره‌ نمازش‌‌اول‌‌وقتھ،‌با‌نامحرم‌‌در‌حدِ‌سلام‌‌علیڪ‌ صحبٺ‌میڪنه‌‌و .. اما ڪافیه‌ یڪے تو فضاے مجازے بهش‌ بگه: داداش/ابجـے :| ازخود‌بیخـود‌میشه‌انگاری‌قنـد‌تو‌دلـش‌آب‌میشه‌...‌نشد‌دیگه! یا‌نمیخوای‌بگیری‌ڪه‌‌خدا‌حواسش‌‌بهت‌‌هست یا‌داری‌بخاطره‌‌بنده‌های‌خدا‌بندگۍمی‌ڪنے :) 🚫
•| ﷽ ❲صلےاللہ‌علیڪ‌یااباعبداللہ♥️❳ امام‌حسین[علیه‌السلام] : همانابخشنده‌ترین‌مردم‌کسی‌است که‌ به‌ آنکه‌ به‌او چشم‌ امید نبسته، بخشش‌ کند. • کشف‌الغمة ♥️ زیرعلمت‌امن‌ترین‌جای‌جهان‌است:) یکشنبه: ۱۱/۷/۱۴۰۰ ذکر روز: یا ذالجلال‌و الاکرام ۱۰۰ مرتبه
بزرگی‌گفت‌:‌وابسته‌به‌خدا‌شو☝️🏻♥️ پرسیدم‌:چطوری؟! گفت‌:‌چطوری‌وابسته‌به‌یه‌نفر‌میشی؟ گفتم‌:وقتی‌زیاد‌باها‌ش‌حرف‌میزنم... زیاد‌میرم‌و‌میام... گفت‌:‌آفرین!! زیاد‌با‌خدا‌حرف‌بزن‌، زیاد‌با‌خدا‌رفت‌و‌آمد‌کن...🙂✨
ٺقصیردلم‌چیسٺ‌ اگرروےتوزیباسٺ‌حاجٺ‌بہ‌بیان‌نیست‌ ڪہ‌ازروےتوپیداست . .✨
📝| 📚| ڪتاب طلبه دانشجو، 🕊 زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم بایداین بار به غوغای قیامت برسم من به“قد قامت”یاران نرسیدم،ای‌کاش لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
رمان عشق گمنام پارت ۵۲ نگاهی به ساعت کردم که همزمان با نگاه کردن من به ساعت اذان هم شروع کرد به گفت . خدایا تعبیر خواب چیه ؟؟؟؟ بلند شدم دستگیره ی در رو به پایین فشار دادم در باز شد از اتاق اومدم بیرون . رفتم پایین وضو گرفتم اومدم بالا . سجاده مو پهن کردم شروع کردم به نماز خودم سر نماز عادت داشتم که چشمامو ببندم ولی ایندفعه نمیتونستم هی خوابی رو که دیده بودم میومد جلو چشمام . نمازمو وقتی تموم کردم رفتم طرف کیفم بازش کردم کیف پولم رو برداشتم ۳تا تراول ۱۰ در اوردم انداختم صندوق صدقه . خدایا : صدقه از طرف امام رضا برای سلامتی آقا امام زمان .خودت نگهدار امام زمانم باش . همیشه وقتی صدقه میخواستم بدم از طرف یکی از اهل بیت برای سلامتی امام زمان میفرستادم .. بعد از نماز صبح دیگه خوابم نمیومد از یه طرف هم میترسیدم بخوابم ... تصمیم گرفتم اتاقم رو تمیز کنم .خودم رو با اتاقم مشغول بعد از یک ساعت تقریبا تمیز کردنش تموم شد .نگاهی به ساعت کردم ساعت ۶ رو نشون میداد منم یک ساعت دیگه کلاس داشتم . دیگه رفتم که برای اماده شدن به دانشگاه حاضر بشم . یه تیپ مشکی زدم چادرم رو سرم کردم از اتاق اومدم بیرون ،کسی داخل هال نبود خودم سویچ ماشین رو برداشتم آروم آروم رفتم بیرون سوار ماشین که شدم به آرمان پیام دادم (داداش من با ماشین خودم رفتم دانشگاه هواسم هست دور پارت کردم بعد از دانشگاه هم میخوام برم جایی ) ماشین رو روشن کردم راه افتادم طرف دانشگاه . پشت چراغ قرمز وایستاده بودم که صدای گوشیم بلند شد نگاه کردم آرمان بود جواب داده بود ( لوس شدی ها فقط یبار بهت اجازه دادم اگه می فهمیدم دفعه های بعدی هم وجود داره نمیگذاشتم ) براش فرستادم (😊😘😉) خندیدمو گوشی رو گذاشتم روی صندلی . بالاخره بعد از چند دقیقه رسیدم دانشگاه کارتمو نشون دادمو وارد شدم .خدارو شکر استاد نیومده بود امروز هم با استاد اطلسیان کلاس داشتم . توی فکر خوابی که دیده بودم ،،بودم که ...... ادامه دارد.....🥀 نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام پارت ۵۳ شروین باقری از در کلاس اومد داخل وقشنگ نشست روی صندلی کناریه من که خالی بود حرصم گرفته خواستم جامو عوض کنم که دیدم هیچ جای خالی نیست . شروین باقری: خانم زیبا متاسفانه جای خالی نیست بشینی خواهشا امروز رو کنار بنده بشینین . نشستم یه لبمو میجوییدم ،بعد از چند دقیقه بالاخره استاد امد امروز هی خدا خدا میکردم کلاس زود تموم شه . **** ۲ ساعت کلاس هم بالاخره تموم شد کولم رو برداشتم از پله ها اومدم پایین از در خروجی دانشگاه اومد بیرون . به طرف ماشینم که ۲۰۰متر اون طرف در بود حرکت کردم قفل ماشین رو زدم که یکدفعه با پنچری لاستیک ماشین مواجه شدم آی خدایا الان اخه،؟؟؟؟ یه لاستیک زاپاس داشتم ولی بلند نبود پنچر گیری کنم، کسی هم که این موقع نبود ،بابا هم که مطب بود ،آرمان هم فکر کنم الان باید حوزه باشه .در ماشین رو قفل کردم .تصمیم گرفتم که بدون ماشین برم پاساژ ،. چند قدم از ماشین فاصله گرفته بودم که یه ماشین جلو پام ترمز کرد نگاهی انداختم ،اااااااااااااااااااااااااااااای خدا این بشر اینجا چیکار میکنه. رو کردم طرفشو گفتم : آقای شروین باقری خواهشا بفرمایید برید . بدون اینکه به حرف من توجه کنه از ماشین پیاده شد اومد طرف من در شاگرد رو باز کرد گفت : بفرمایید سوار شید بانوی زیبا . عصبانی شده بودم کارد میزدی خونم در نمیومد خواستم یه جواب دندون شکنی بدم که یه نفر با صدای بلند عصبانی گفت : چیکار میکنی پسره ی بیشعوررررررر. شروین باقری که خخیلی تعجب کرده بود. گفت : تو چیکاره ای دقیقا ؟؟؟ چقدر صداش آشنا بود اومد نزدیک تر ووای اینکه علی اقا عه تصمیم گرفتم حرفی نزنم . علی اقا یه نگاه ترسناکی بهم انداخت بعد رو به شروین باقری گفت : من نامزد این خانومم دیگه نبینم دورو برش بپلکی . شروین باقری انگار که تعجب کرده باز یه خنده عصبانی سر داد گفت : کاری میکنم که این نامزدت بیاد طرف خودم . علی اقا دیگه نتونست تحمل کنه بهش حمل ور شدو یه سیلی زد به شروین باقری . شروین سریع خودشو نجات داد سوار ماشین شدو رفت . علی اقا اومد طرف منو گفت : این ماشین مگه مال شما نیست ؟ میترسیدم حرف بزنم که دوباره پرسید : نشنیدین ؟ من: چرا مال خودمو پنچر شده . علی اقا دستی کشید به موهاشو گفت : زاپاس دارین ؟ من: بله ادامه دارد ......🥀 نویسنده:: فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام پارت54 الان نزدیک نیم ساعتی میشه که علی اقا مشغول پنچر گیری ماشینمه . علی اقا: بفرمایید تموم شد . من: ممنون . خداحافظی کردو رفت ،فکر نمیکردم امروز همچین اتفاقی بیوفته تاحالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش . خودم هم سوار ماشین شدم راه افتادم به سمت پاسااژ تتصمیم گرفتم که اولین مغازه ای رفتم همونجا انتخاب کنم بیایم خونه اصلا حال خرید نداشتم بیشتر استرس اامشب رو دااشتم . * من: خانم این لباس حریره قیمتش چقدره ؟ فروشنده نگاهی به من بعد به لباس میکند میگوید :: ۵۶۰ تومن لباس را برمیدارم میگویم همین را برام حساب کنین . * از پاساژ بیرون می آیم وبه طرف پارکینگ راه می افتم پول پارکینگ را حساب میکنم و سوار ماشین میشوم .به سمت خونه حرکت میکنم . درر طول مسیر همش فکر میکنم اون از خواب صبح اینم از دعوا ظهر وحرفای شروین باقری پنچری ماشین .واقعا کلافه گیج شدم . ذهنم رو خالی از هرچیزه منفی میکنم . *** صدای آرمان را میشنوم که میگوید : آوا اومدن بیا بیرون . چادر رنگی ام را سرم میکنم وبه پایین میروم .برای استقبال اول خاله ،عمو وارد میشوند بعد ویدا ودر اخر علی اقا سبد گلی را طرف میگرد میگوید : خدمت شما . سبد گل را میگیرم سبد گل پر از گل های رز آبی و قرمز هستن گل رز خیلی دوست دارم . سبد گل را به آشپز خانه میبرم وروی اپن میگذارم در آشپز خانه می مانم تا مامان با صدای به جوش امدن کتری از فکر بیرون می آیم ،قاشق غذا خوری رو بر میدارم وسه تا قاشق چای در قوری میریزم. و دوباره به فکر میروم . با صدای مامان به خود می آیم : آوا جان دخترم بیا . سینی چای را برمیدارم به سمت جمع میروم وقتی مرا میبینند تعجب میکنند وبعد میخندد . وا چرا میخندد . ادامه دارد .....🥀 نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀