🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان زهرابانو🍁
پارت 23
"بی بی"
همان جاکه ایستاده بودم وبه سوارشدن رها نگاه می کردم که صدای سید علی را شنیدم
- شرمنده مادرجان ببخشید امشب کلی خسته شدی الانم که دم در معطل من بودی.
همان طور که باهم ؛ هم قدم شدیم و به طرف خانه حرکت می کردیم گفتم:
- نه مادر خسته نیستم امروز خدا بهم یک نوه ی جدید داد.
سید علی با خنده گفت:
- عمو شدنم مبارک.
بی بی با لبخند پرسید،
-چه خبر از نرگس داری؟
- تماس گرفتم گفت خدا رو شکر مسابقه خوب بوده ؛ نرگس دوم شده.
الان هم فکر کنم رسیده خانه نگران نباشید.
- خیالم که راحت شد از ته دل خدا را شکر کردم و راهی خانه شدیم.
"رها"
به محض رسیدن به خانه سریع در را باز کردم و هنوز با کفشم درگیر بودم که صدای ماهان آمد.
- بستنی نخریدی؟
یکی زدم تو سر خودم وبا ناله گفتم:
- واااای یادم رفت.
ماهان با ناراحتی رفت تو اتاقش
داشتم رفتنش را نگاه می کردم که ملوک خودش رابه من رساند.
-الان یک ساعت هست مهمان ها آمدند چقدر دیر کردی!
مگه کجا بودی؟
از این سوالش که کجا بودم ذوق کردم با لبخند گفتم:
امروز روز خیلی خوبی بود.
دوست جدید پیدا کردم از دوستم هدیه گرفتم.
سرم را جلو بردم وآروم و با شیطنت نزدیک گوشش گفتم:
-عاشقش شدم یه دونه است.
و از کنارش رد شدم.
ملوک در شوک حرف های من بود که چادر را در دستم دید پرسید
- این چیه خریدی؟
فقط خندیدم و گفتم مهمان ها منتظراند زشته اینقدر معطل شدند.
چادر و کیفم را به جالباسی زدم و با همان لباسها به سالن رفتم.
🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان زهرابانو🍁
قسمت 24
بعد از سلام کردن و عذرخواهی کوتاهی روی اولین مبل سالن نشستم.
مادر محمود با گرمی جواب سلامم را داد.
ملوک شروع کرد به صحبت کردن من که خسته بودم وحوصله ی صحبت های دو خواهر را نداشتم با عذر خواهی خواستم به اتاقم بروم که مادر محمود گفت:
- رها جان ما اینجا آمدیم برای تو و محمود ؛ اگر موافقید باهم صحبتی داشته باشید.
با سکوت من ملوک به محمود گفت:
- بلند شو که بقیه ی کارها با خودت هست.
رو کرد به من و گفت:
- رها جان محمود را به اتاقت راهنمایی کن.
وارد اتاق که شدم از اینکه اتاقم اینقدر تمیز بود لبخندی زدم. ملوک فکر همه جا را کرده بود.
هنوز درست ننشسته بودم که شروع کرد از درآمد، پول و ملک هایش صحبت کردن.
هرچه چیزی نمی گفتم بیشتر شارژ
می شد و مفصل تر از املاکش تعریف می کرد.
بدون مقدمه گفتم:
شرمنده قصد ازدواج ندارم.
کمی نگاهم کرد و گفت:
- می توانم بپرسم چراااا؟
- صلاح می دانم با ملک واملاک ازدواج نکنم.
بهتره دنبال کسی باشید که این معیارها برایش اهمیت داشته باشید.
مهلت صحبت کردن به او ندادم و به سالن رفتم.
محمود هم پشت سر من آمد.
دوخواهر با ذوق نگاهمان می کردند که ملوک گفت:
- چه زود به تفاهم رسیدید.
محمود عصبی سرش راتکانی داد.
من به اجبار به خواهرهایی که منتظر جواب بودند، گفتم:
- ما با هم تفاهم نداریم.
برای آقا محمود آرزوی خوشبختی
می کنم و با یک عذرخواهی وخداحافظی کوتاه به اتاقم برگشتم .
🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان زهرابانو🍁
قسمت25
نرگس در آشپزخانه با ذوق دور بی بی می چرخید و می گفت:
- بی بی جایزه ی من کجاست؟
من دوم شدم
یاالله باید جایزه ای ویژه بگیرم تا با انرژی بیشتری پیشرفت کنم.
بی بی از جنب و جوش نرگس کلافه شده بود به ناچار گفت:
- باشه جایزه ی تو محفوظ هست.
الان هم دوتا استکان چای بریز بیا تا برایت تعریف کنم که امشب یک نوه خوشکل پیدا کردم.
نرگس حس حسادتش بیدار شد.
با چشم های ریز، آمد طرف بی بی،
آروم آروم گفت:
- یک شب نبودم نوه پیدا کردی؟
بی بی، چشم هایت را تاب نده!
اصلا درست نیست تا کسی کمکتان می کنه یا دو دقیقه با شما گرم میگیرد جایگزین من شود...
من فقط نوه ی شما هستم درک کنید روی این مسئله غیرت دارم.
بی بی که لبخند روی لبش جا خوش کرده بود گفت:
-ولی این یکی واقعا فرق دارد!
- به به، رقیب تازه نفس کی هست؟
- نرگس تو هیچ وقت دختر حاج آقا علوی را دیده بودی؟
- نه خدارا شکر گزینه ی بعد
- دختر جدی پرسیدم یکم فکر کن.
- چشم فکر هم کردم ولی باز هم یادم نیست.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❣ #یکآیه_یکپیام
🕋 كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ وَ لِيَتَذَكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ
(ص/۲۹)
⚡️ (اين) كتاب مباركى است كه به سوى تو فرو فرستاديم تا در آيات آن تدبّر كنند و خردمندان پند گيرند.
ای مسلمان...!!!
قرآن برای این نازل نشده که:
از زیرش رد شویم.
بر روی مرده بخوانیم.
بر بازو و گردن ببندیم.
در ماشین خود آویزان کنیم.
بر در و دیوار خانههایمان بنویسیم.
قرآن کریم برای هدف والاتر نازل شده؛
این کتاب راهنمایی زندگی، جهت سعادت دنیا و آخرت میباشد...