eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
تم‌های‌بسیار‌عالی👆🏻💓💓💓
🛍چادر های به روز خوشگل میخوای😍 🛍تنوع بی نظیرش همین جاست👇 🌺 🌺 🌺🌺🌺 🌺 🌺🌺🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌕 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌕 🌸✨بزن روی شکل حجاب و از سورپرایز با حجاب بودنت لذت ببر 🤩🤩☝️☝️
جوان درمانده و ناسپاس - @Maddahionlin.mp3
2.9M
♨️حکایت جوان درمانده و ناسپاس 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴بهترین های روز @Dokhtarneseyedali
☆○ دختران سیدعلی○☆: ∞♥∞ 🔴 ⃣ 🔰البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا می‌کنم.😕 ♦️ نمی‌دانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند.✨ خسته بودم و سریع خوابم برد..😴 نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم. بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم.☺ ✨ایشان فرمود: با من چه کار داری؟چرا انقدر طلب مرگ می کنی !هنوز نوبت شما نرسیده. فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است ترسیده بودم.😰 ♦️ اما با خودم گفتم: اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است،پس چرا مردم از او می‌ترسند؟🤔 می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم من را ببرند. التماسهای من بی فایده بود.😔 ✔️با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای و گویی محکم به زمین خوردم.. 🍂 در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم،راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت.. 😣 🔵در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود.می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!😢 روز بعد روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند.😑 ☑️ سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم.🛵 🔶 در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ... از سمت چپ با من برخورد کرد! آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم.🤕 🔴 راننده پیاده شد و می لرزید‌ 🌾 با خودم گفتم:پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد!😍 🔵به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد...!😓 ادامه داد.... ⚘بازنشر فراموش نشه خودتون رو در این کارخیر شریک کنید ☺️التماس دعا✨🤲✨ @Dokhtarneseyedali
‌‌ 🖤 توسل به مادر امام زمان 👤 آیت الله شیخ احمد مجتهدی رحمه الله علیه می فرمایند 🌸 من هر موقع کارم گیر می کند ، هزار صلوات نذر حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان (سلام الله علیهما) می کنم و کارم درست می شود. 📖 آداب الطلاب، ص ۲۴۳ اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 @Dokhtarneseyedali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ ارباب زمین؛امیر تاریخ بیا تا نخل ستم برکنی از بیخ بیا از قول همه منتظران میگویم ای پیرترین جوان تاریخ بیا... @Dokhtarneseyedali
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
☆○ دختران سیدعلی○☆: ∞♥∞ 🔴 #سه‌دقیقه‌درقیامت #قسمت2⃣ 🔰البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخ
☆ ∞♥∞ 🔴 3⃣ ✅ یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است!🤔 ♻️فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم.🤭 🔆اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد.😍 در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است.💖 سالها گذشت. 🔆باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم.😁 🔷مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم.🙇‍♂ 💥یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید. ♦️حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما کجا و شهادت کجا...😔 🔰آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده... 🛡در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت کرد. حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت.😓 💥تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است! درست بود! چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم.😥 🍃همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست.😞 ✔️تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده. و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است... پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد می‌دانستند اما با اصرار من قرار شد که که عمل انجام بگیرد. با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم.😷 🔘حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم.😓 تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم. ⛔️عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد.. پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد.... احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند.😍 چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد. 💫احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.☺ 🌕برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم. از لحظه های کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت... ✨چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را می‌دیدم. 💥در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود.😍 ☘او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را کجا دیدم؟!🤔 🍁سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند.. 🌾عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود. 🌿از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم. 🌱نا گهان یادم آمد جوان سمت راست را... حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل! 🌺با لبخندی به من گفت:برویم. با تعجب گفتم کجا؟😳 دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت: مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد.😔 خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم! می فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. ⚠️از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. 💥برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت: خدا کند که برادرم برگردد..😢 دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم...😔 یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!! ⚡️ کمی آن طرف در یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد. جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا می کرد قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم. 🌺این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر اما اورا شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه.. 🍃ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت:دیگر برویم😢 ادامه دارد... ➬@Dokhtarneseyedali
‌‌∞♥∞ مَرا تـا دل بُود ‌ دلـبر تو بـاشۍ...♥️ ‌ 🍃 ➬@Dokhtarneseyedali
ما رو زیاد کنید کلی سوپرایز داریم
هدایت شده از .
سَلٓااام دختران گُل مذهبیــٓ🦋 یه کانالـــ عالی مذهبیـــ😘😘 داریم..¿ ..به نامـــ🤔 {•○●جزےرھ♡دخٹرونھ●○•} مطمئن باش اگه عضو شیــ🙃 ترک نمیدی 😘😘☺️☺️ کانالی پر از 😍 «پروفایل»➿ «والیپر های ناااب»♥️ «بیو»🔹 «طنز و جوک😆» «نقاشی »🎨 «اسلایم»🏵 و کلی چیز های خوب جذاب دیگهـ😇😃 عضو شو چرا معطلی😗😗😗 پشیمون نمیشیـــ😎🤩 ✿♡↬↯✿♡↬↯✿♡↬↯✿ @kanalamoozeshhonar بزن رو لینکـــً😉 منتظر شما هستیمــــ🌸☺️🌷 جزیره دخترونه
خواهرم...🌸🌙 [• این همه جوان 💜🌸 از جوانےشان گذشتند💔😔 ۅ جان دادند براے تو...🖤💫 ✨ و از تو خواسته اند که فقط در سنگرت بمانےزیر چادرت همین و بس💕🌼 باور کن تو برگزیده‌ای👌🏻 •] 🦋دختران سیدعلــ❤️یـی @Dokhtarneseyedali
∞♥∞ 🔔️ ماشینت که مےآورد حرکت نمےڪنی ڪنار زده و مےایستی وگرنه ممکن است ماشین آتش بگیرد! هم همینطوری وقتی جوش مےآوری عصبانی‌میشوی تخـته‌گاز نرو بزن ڪنار ساڪت باش و هیچ نگو! وگرنه هم به خودت می‌زنی هم به اطـــــرافیان. @Dokhtarneseyedali