Mohammad Hossein Pooyanfar - Ey Madar Az Hame Khastam (128).mp3
4.19M
ای مادر همه ی هستم💔
ای مادر از همه خستم😔
ای مادر من میدونم که
میگیری تو فقط دستم✋🏻
فاطمه اُمُنا زهرا...🌱
#کربلایی_محمدحسین_پویانفر
____
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
اسم مستعار خواسته بودید +کمیل +عماد +جهاد + علمدار کمیل +خادم شهدا +خادم الحسین +بی نشان +گمنام +منت
ابو مختار
منتظران ظهور
عشاق الشهدا
ریحانه زهرا
شوق پرواز
ما بچههای مـادر پهلـو شکستـهایـم ...💔😭
السـلام علیـكـی یـا امــی فـاطـمه زهـرا«سـلام الله علیـها»
༺༻💔༺༻
#گمنـام
12.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدیو
#استاد_علی_تقوی
🔵هࢪروزصــدتاگنــاهمیبینیــم، آیابایدهمہروبگیـــم⁉️
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
*سوالی که شما ارسال کردید*👇🏻👇🏻
💥 *سوال:* آیا کرم مالیدن به دست و صورت برای وضو اشکالی دارد؟
✅ *جواب:*
🍁 *همه مراجع تقليد :*
✅اگر مانع رسیدن آب به پوست نباشد، اشکال ندارد.
توجه🔻
1⃣ اگر اعضای وضو چرب باشد، در صورتی که مقدار چربی کم بوده و مانع رسیدن آب به پوست نباشد، اشکالی ندارد و تشخیص این امر (مانع بودن یا نبودن) با نظر عرف است.
2⃣ چون مژه مصنوعی با چسب به پلک چسبانده می شود و مانع رسیدن آب به پوست یا مژههاست باید برای وضو برداشته شود.
🌟🌟🌟
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدئو
#استاد_علی_تقوی
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
🔴 *واجب فراموش شده* ❗️
╔═💎💫═══╗
*نشرحداکثری*
╚═══💫💎═╝
🦋زینب اگر نبود مسلمان نداشتیم 🦋
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مرکز تخصصی امر به معروف و نهی از منکر با همکاری سپاه حضرت ولی عصر عج تهران برگزار میکند:
استاد توانمند کشوری ،مدرس حوزه و دانشگاه
👈#استاد_علی_تقوی_یگانه 👉
⏰فقط روزی ۱۵ دقیقه
هزینه دوره ۳۰هزارتومان😍 برای برخورداری از مزایای دوره شامل 👈گواهی الکترونیکی ،جلسات آنلاین با استاد ،عضویت سامانه پیامکی و...
وطرح رایگان 😊☺️فقط با ارائه ی محتوای آموزشی😉
🦋ثبت نام با ارسال کلمه ی معروف به آیدیvajeb123@🦋
🔅ایتا
🔅گپ
🔅آیگپ
🔅سروش
🔅روبیکا
🔅بله
📆 طول دوره مقدماتی: ۲۵ روز
11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کوتاه انگیزشی، استوری، وضعیت
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلـــه🌸 #قسمت_سی_و_ششم +من دارم میرم ،کاری نداری؟ _نه مامان خدانگهدار +
🦋🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋✨
🦋🦋✨
🦋✨
#ناحلـــه🌸
#قسمت_سی_و_هفتم
_نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم
+خلاصه من که نیستم!
مامانتم همینطور
پس در نهایت نمیتونی بری!
_مامان هم نیستتت؟ کجاست؟
+گفت امشب شیفتِ!
_اهههه لعنت ب این شانس.
شما ساعت چند میاین خونه؟
+من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم!
_اووفف!!!!باشه.
اینو گفتمو دوییدم سمت اتاقم.
حوصله ی هیچکیو نداشتم.
کتابامو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو گرفتم دستم.
که بابا با چندتا ضربه به در اتاق وارد شد!
+حالا ساعت چند هس؟
_هفت!
+خب من سعی میکنم زودتر بیام تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم!
پریدم پایین و با جیغ گفتم
_مرسییی بابایِ خوبم
در اتاق و بست و رفت
مشغول چک کردن تلگرام و اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته!
با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود وواضح نبود
چهره های آشنا میدیدم ولی دور وایستاده بودن
همه دورِ تابوتُ گرفته بودن و راه میرفتن
تو کپشنشم نوشته بود"شهید گمنام سلام. خوش اومدی مسافرِمن خسته نباشی پهلوون خوش اومدی به شهرمون!"
پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت.
۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم
حس خوبی بهم میداد!
یه حسّ پر از آرامش
تو حال و هوای خودم بودم و مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد. دلیلِ اشکامونمیفهمیدم ولی بیشترازهمیشه آروم بودم
بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم
به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیمو بردارم و به فرمولش نگا بندازم و تست بزنم که کتابی که بابااز دادگاه اورده بود نظرموجلب کرد
دستمو دراز کردمو برش داشتم
به جلدش نگا کردم که نوشته بود"دخترِ شینا"
بیخیالش شدم انداختمش رو تخت برگشتم پایین تایه چیزی بخورم
در یخچالو بازکردم ولی چیزی پیدا نکردم
کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود
از تو یخچال پاکت شیرُ یه موزدر اوردم و ریختمشون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم
ریختم تولیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم روکاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم میخواستم خاموشش کنم که یه دفعه روکانال افق مکث کردم
یه خانمی رو نشون میدادکه گریه میکرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِشهیدِ!
دست نگه داشتمو تا اخرِبرنامه رو نگاه کردم بادقت چقدر دلم براش میسوخت زنِ بیچاره
چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داش
اخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور میجنگن میمیرن بی جنازه و هیچی اخه یعنی چی
معلوم نی فازشون چیه
چشونه؟
خدایی پول انقدرارزش داره
تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرف
دقت کردم ببینم چی میگه
حرفاش که تموم شدفیلمُ روبچه ای که تو بغلش بود زوم کردن
نمیدونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد
به ساعت نگاه کردم
فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِپایانی شروع شده بودُ اسما بالامیرف
تلویزیونُ خاموش کردم ورفتم بالاسمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود
دلشوره گرفته بودم
کمدموُ واکردم یه مانتویِ بلند سرمه ای که خیلی ساده بودبا یه شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم
از کمدشال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلندبرداشتم
موهاموسفت بستمو روسریُ سرم کردم
یه کیفِ اسپورت هم برداشتمووسایلمو ریختم توش
یه ادکلن خوشبو از رومیزآرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم
این دفعه بدون هیچ آرایش
نمیدونم چراولی وجدانم اجازه نمیداد ارایش کنم
کیفمُ گرفتم ورفتم پایین نشستم رومبلُ منتظر بابا شدم
عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲میشدو من بیشتراسترس میگرفتم
میترسیدم که نرسم
تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم جواب نمیداد کلافه پوفی کشیدم و دوباره تلویزیونو روشن کردم
کانالارو جابه جا کردم و بی حوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشداربرای کبرا ۱۱میداد
از گرسنگی دل ضعفه گرفتم تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رومیز رفتم برش داشتمُ همشُ بایه قورت فرستادم سمت معده ی عزیزم
به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم
تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم
به ساعت نگاه کردم هشت و نیم بود
_مثلا میخواست به خاطر من زودتر بیاد
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردم و پریدم بیرون
با عجله کفشمو پوشیدم و بندشو نبسته رفتم تو ماشین
ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه
باشناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده ی خدا رو قوانینش پا گذاشته بود
با عجله سلام کردم و ادرس و بهش دادم
اونم با ارامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد
که گفتم
_اینجور که شما میرونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون
و یه لبخند مضخرف زدم
بدون اینکه به من نگاه کنه گف
+چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه
هم فالِ هم تماشا
تا قسمتمون چی باشه*
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚