#ایدهدرسے👩🏻🎓💜
#مدیر🕶🌪
چجورۍ خوب درس بخونیم؟!😌🌱
بعد از ۴۵ دقیقه درس خوندن،
۱۵ دقیقه به انجام تست و تمرین بپردازید!💚🍃
یکی از مهم ترین دلایلی که دانش آموز بعد از خوندن مطالب درسی محتوای اون درس رو فراموش میکنن این هست که بعد از ورود مطالب جدید به مغز تکرار و تمرین و تست صورت نمیگیره.🌿✨
اگر بلافاصله بعد از ورود مطالب جدید تمرین انجام بدید دیگه هیچوقت اون مطلب رو فراموش نمےڪنید.🐢☘
@Shahid_dehghann
#حجاب♥️
#مدیر🖇
وقتیچادرتروسفتمیگیرۍ
خدابهفرشتههاشپزمیدهمیگه:
اینبندهایبودکهگفتمجلوشسجدهکنید..!
@Shahid_dehghann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای بابا همه رفتنی اند
چقدر خوبه زیبا بریم:))🌿!
#استوری_تآیم✨
#شهادت:)🌱
🦋••
🌿#خاطرهشھید🎙✨
بعد از شهادت داداش مصطفے از مادرشهید پرسیدن⇩•.
"حالا كه بچه ات شهید شده میخواے چیكار کنے؟"
ایشونم دست گذاشتن روے شونه ی نوه شون و گفتن⇩•.
"یہمصطفےدیگہتربیتمےڪنم🖐🏻♥️"
#شهیدمصطفےصدرزاده♥️🕊
@Shahid_dehghann
«📮♥️»
-
-
زِڪَبوتَرها
ڪِہمۍپُرسَمنِشانَممۍدَهَند
گُنبدوگُلدَستِہهایترا،بِہدادَممیرِسے
❁ ¦↫ #یاحسین
❁ ¦↫ #کربلا
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
•
@Shahid_dehghann
درددرمانمےشود
باذکريامهدیمدد
سختآسانمیشود
باذکريامهدیمدد✨!
#امام_زمان♥️
-|•°🌱🌸°•|-
♥️¦➺ #حاج_قاسم
هزارباردلمسوختدرغمیمبهم🥀
دلیلِسوختنشهرهزاربار یکیست💔!'
⚛️وقتی آن دختر🙋♀️
مانتویی میخرد که استین هایش حریر👗 است...
↩️من عاشق💗پوشیدن ساق دست هایم هستم!
⚛️وقتی آن دختر
موهایش🙎♀️را به هزار رنگ در می آورد و از زیر شالش پریشان می کند...😕
↩️من روسری ام را لبنانی👏 می بندم!
⚛️وقتی آن دختر
برای جلوه برجستگی های بدنش🙍♀️، جلوی مانتو اش را باز می گذارد...😔
↩️من مانتویی میپوشم که وقارم💜 را حفظ کند!
⚛️وقتی آن دختر
ساق پایش را با ساپورت بیرون❌❗️ می اندازد...⛔️
↩️من برای نجابتی که باید در وجودم باشد ✔️ لباس مناسب می پوشم!
⚛️وقتی آن دختر
با آرایشی غلیظ و لب های پروتز کرده بیرون💄💋 می آید...
↩️من صورتی معصوم 😇، ساده و مهربانی دارم!
⚛️وقتی آن دختر
پاتوقش پارتی ها و مهمانی های😯 مختلط است...😱
↩️من به گلزار شهدای 🌺گمنام میروم و آرامش میگیرم!☺️
⚛️وقتی آن دختر
با مردان نامحرم💑 در حال خوشگذرانی و گناه است...
↩️من همه ی عشقم برای👰 همسرم است!💞
⚛️وقتی آن دختر
برای به روز بودن هر لباسی 👗رو می پوشد...
↩️من چادری مشکی و✌️ با وقار بر سر دارم!
⚛️وقتی آن دختر
خود را دآف 😏خطاب می کند...
↩️من میخواهم💓خانوم💓باشم!
•🌱•چند چفیه خونی شد تاچادرت خاکی نشود بانو؟
بگذار تمام دنیا مسخره ات کنند خودت را چادرت را چهره بدون ارایش ات را می ارزدبه یک لبخند مهدی فاطمه✨🌹
#چادرانه
#حجاب
#دخترانه
@Shahid_dehghann
آب زنید راه را هین که نگار میرسد
#دهه_فجر #امام_خمینی
🏴 پیام تسلیت رهبر انقلاب به مناسبت رحلت آیتالله حاج شیخ لطفالله صافی گلپایگانی
بسم الله الرحمن الرحیم
با تاسف خبر درگذشت فقیه عالیمقام و مرجع بصیر، حضرت آیة الله آقای حاج شیخ لطف الله صافی گلپایگانی رضوان الله علیه را دریافت کردم. ایشان از استوانههای حوزهی علمیه قم و از برجستگان علمی و عملی و پر سابقهترین عالم دینی در آن حوزهی مبارک بودند. در دوران مرحوم آیة الله بروجردی در شمار برترین تلامذهی آن استاد بزرگ، در زمان مرحوم آیة الله سید محمدرضا گلپایگانی همراه و مشاور علمی و عملی ایشان، و در دوران انقلاب، امین و مورد اعتماد حضرت امام خمینی رحمة الله علیهم به شمار میرفتند. سالها در شورای نگهبان رکن اصلی آن شورا محسوب میشدند و پس از آن هم همواره دربارهی مسائل انقلاب و کشور، دلسوزانه و مسئولانه ورود میکردند و بارها اینجانب را از نظرات و مشورتهای خود مطلع و بهرهمند میساختند. قریحهی شعری، حافظهی تاریخی، پرداختن به مسائل اجتماعی از دیگر ابعاد شخصیت این عالم کهنسال و بزرگوار بود. رحلت ایشان برای جامعهی علمیِ دینیِ کشور مایهی تأسف است. اینجانب به خاندان مکرّم و فرزندان گرامی ایشان و نیز به مراجع معظم و علمای اعلام حوزهی علمیه و مقلدان و ارادتمندان ایشان بویژه در قم و گلپایگان تسلیت عرض میکنم و رحمت و مغفرت الهی را برای ایشان مسألت مینمایم.
سیّدعلی خامنهای
۱۴۰۰/۱۱/۱۲
❀💔🍂❀
برا؎شھیدشدن
ھنرلـٰازماست!
ھنرردشدنازسیمِخـٰاردار....
ھنررسیدَنبِہخـدا
تـٰاھنرمندنشے!
#شھیدنِمیشوے
#شهید_عشق_ذوالفقاری
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌞✨✨✨✨ ✨✨✨ #پـارت3 بایدبگویم اولین مرڪزےڪه رفتم مدرسه نبود،مڪتب بود. شاید۴یا۵سالم بودڪه من وبرادر بزر
🌞✨✨✨✨
✨✨✨
#پـارت4
مادر رهبر انقلاب بانو خدیجه میردامادےنقل مےڪنند آقا سید علےیه روز اومد اینجا گفت یه خوابےدیدم خواب دیدم #امام_خمینے مرحوم شدهاند و تشییع جنازه بزرگےاست و داریم ایشون رو از شهر بیرون مےبریم. رفتیم ڪم ڪم جمعیت ڪم شد و جنازه را روےیڪ بلندےبردیم مردم ساکت بودند امّا من از شدت علاقه به امام خودمو میزدم! روےبلندےڪه رسیدیم خواستم چهره امام رو ببینم تا صورت امام رو ڪنار زدم امام سرشان را بلند ڪردند و با #انگشت به من اشاره کردند و دوبار این جملهےعجیب رو گفتند: تو #یوسف میشے! تو #یوسف میشے! وقتے خواب رو براےمن نقل ڪرد گفتم بله دیگه تو هم مثل حضرت یوسف زندان بودےو عاقبتت مثل حضرت یوسف میشه! گذشت تا موقعے ڪه انتخابات ریاست جمهورےشد و ایشون رئیس جمهور شد یڪےاز علماےتهران خواب سید علےرو به یادش آمده بود و به سید علے گفته بود خوابت تعبیر شد و مثل حضرت یوسف ڪه عزیز مصر شد شما هم چنین چیزے در انتظارت بود.
.
.
.
#قطعہاےازڪتابخورشید✌️
#ادامهداره...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌞✨✨✨✨ ✨✨✨ #پـارت4 مادر رهبر انقلاب بانو خدیجه میردامادےنقل مےڪنند آقا سید علےیه روز اومد اینجا گفت ی
🌞✨✨✨✨✨
✨✨✨
#پـارت5
من تصمیم گرفتم به مشهد بروم و آنجا #مخفےشوم. هیچ ڪس را از تصمیمم آگاه نڪردم. ساڪم را بستم، در اتوبوس نشستم و راهے مشهد شدم.
احتمال مےدادم ڪه به محض ورودم به مشهد #ساواڪ مرا دستگیر ڪند؛ زیرا من به دلیل ماجراےڪتابی ڪه از آن یاد ڪردم (آینده در قلمرو اسلام) هم #تحت_تعقیب بودم. به همین جهت ڪمےمانده به مشهد، جلوے جادهےفرعےمنتهے به #اخملد پیاده شدم. اخملد روستاےییلاقےزیبایے در حدود ده فرسخے مشهد است.
من قبلاً بارها براے گذراندن تابستان به آنجا رفته بودم. بهار هنوز پایان نیافته بود و هوا گرم نشده بود. براے رسیدن به این روستا، تقریباً دو فرسخ راه را از میان درههاے ڪوهستان ڪه خالے از رهگذران بود، پیاده پیمودم.
#تاریڪے زودتر از وقت معمول در این درهها و مناطق گودتر سایه گستر شد. اڪنون ڪه آن لحظهها را به یاد مےآورم، خدا را شڪر مےڪنم ڪه به من در آن هنگام ، چنان جرئتے بخشید؛ چون در آن راه روستایےهمه چیز خوفانگیز بود.
.
.
.
#قطعہازڪتابخوندلےڪہلعلشـد✌️
#ادامہدارد...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلــــه #قسمت_صدو_شصت_و_چهارم _چون الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره
🦋🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋✨
🦋🦋✨
🦋✨
#ناحلــــه
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
سخنرانی به آخراش رسیده بود
قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه.
رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد .
محمد شروع کرد به خوندن
هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد.
سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم .
با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن.
از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره..
با لبخند بهشون نزدیک شدم و گفتم
_هیسس بچه ها یواش تر .
چیشده؟
چرا اینجایین بدون چادر؟
زهرا اروم گفت:
+تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه
زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت :
_عهه زهرا زشته
گیج سرم رو تکون دادم و گفتم
_متوجه نشدم.
زهرا گفت:
+عه!!همینی که داره میخونه دیگه.
گیج تر از قبل گفتم
_ها؟این چی؟
زهرا ادامه داد:
والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مضطراه رو رو سرمون خراب کنن.
همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش.
با حرفش لبخند رو لبم ماسید.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+حالا نفهمیدیم زن داره یا نه .
پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت:
+د لامصب بگیر بالا دست چپتو
به حلقه ی تو دستم شک کردم.
داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد
تماس خیلی کوتاه بود
تا اراده کردم جواب بدم قطع شد
عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد
به عکسش خیره مونده بودم
میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن.
برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم...
اصلا دلم یه جوری شده بود.
به خودم هم شک کرده بودم
سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم کلشونو اوردن بالا و بهم خیره شدن.
زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون...
با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت.
اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!!!
نویسنده✍
#غیــن_میــــم #فـــاء_دآل
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلــــه #قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد
🦋🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋✨
🦋🦋✨
🦋✨
#ناحلــــه
#قسمت_صد_و_شصت_و_ششم
یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشیم.
چادرمو سر کردم و با یه کوله رفتم بیرون
با محمد تماس گرفتم که بیاد کوله هامونو بزاره تو اتوبوس.
باید جامون رو با خادمای جدید عوض میکردیم.
هم من هم محمد دلمون گرفته بود .
دوباره همون حال و هوای اسپند و مداحی ....
از اردوگاه اومدم بیرون
محمد رو دیدم که هنوز همون لباسا تنش بود.
دستش رو بلند کرد ک رفتم سمتش
بدون هیچ حرفی کوله رو دادم دستش
برگشتم که چمدون بعدی رو بیارم.
با محمد تو اتوبوس کنار هم نشستیم
هیچ کدوم حال خوشی نداشتیم میدونستم محمد از من بیشتر دلش تنگ میشه .
سرش رو تکیه داده بود به صندلی و چشم هاش رو بسته بود .
دستم رو گذاشتم رو دستش که رو پاش بود
چشم هاش رو باز کرد و با لبخند بهم خبره شد.
گفتم :
_آخیش !! دلم تنگ شده بود واست.
لبخندش عمیق تر شد
+اوهوم منم .
_وای محمد !!!
+جانم؟
_فردا ظهر دانشگاه کلاس دارم
+خب میرسیم تا فردا صبح .نگران نباش.
_خستم بابا نگران چیه
+خب الان بخواب دیگه
_سختمه
+ای بابا .
_راستی آقا محمد
+جان دل؟
دستمو گذاشتم رو گوششو آروم پیچوندمش
+آیی !!چیکار میکنی ؟؟
_تو چرا همه رو عاشق خودت میکنی ؟
+وا
_این بچه دبیرستانیایی که اومده بودن !
+خب ؟
_عاشقت شدن !
+خب بس که دختر کشم.
_عه ؟ باشه اقا محمد باشه دارم برات
حالا که اینطوریه دیگه نه من نه تو !
رومو برگردوندم سمت پنجره و گفتم :
_هه مظلوم گیر اورده
هی هیچی نمیگم...!
دوباره برگشتم سمتش و :
_میبینی دوستت دارم اینجوری میکنی؟
اه محمددد! اعصابمو خورد کردی
شونش رو انداخت بالا
برگشتم سمت پنجره که دم گوشم گفت :
+تو حرص خوردنتم ملسه اخه.
دوستت دارمم!!
لبخند زدم و چیزی نگفتم.
دستمو محکم گرفت تو دستش
نفهمیدم برای چندمیم بار خدارو شکر کردم به خاطر وجودش.
_
دو روز از برگشتمون میگذشت.
بعد از اینکه کلاس هام تو دانشگاه تموم شد برگشتم خونه.
خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم و یه آبی به دست و صورتم زدم.
به ساعت نگاه کردم.
خب یک و چهل دقیقه،هنوز وقت داشتم.
از خورش هایی که مامان بهم یاد داده بود،فقط میتونستم آلو رو خوب بپزم.
برخلاف میل باطنیم هر کاری کردم غذای مورد علاقه محمد رو یاد بگیرم نشد.
هر دفعه یا جا نیافتاد
یا لعاب ننداخت
یا لوبیاش نپخت
یا به جای سبزیِ قورمه،سبزیِ مرغ ترش ریختم.
سریع پیازپوست کندم و مشغول تفت دادن شدم.
انقدر که خسته بودم هر آن نزدیک بود ولو شم.
برنج رو آب کش کردم و آلو رو بار گذاشتم.
رو مبل مشغول با گوشیم نشستم و منتظر شدم تا بپزه.
چند دقیقه بعد صدای آیفون اومد.
به ساعت نگاه کردم.
تازه ساعت دو و نیم بود.
چرا انقدر زود اومده؟
در رو براش باز گذاشتم و منتظر شدم تا بیاد بالا.
تو چهارچوب در خیره به آسانسور منتظرش ایستادم.
یک دو سه (طبقه ی سوم خوش آمدید دینگ دینگ ...)
در بازشد و محمد با چندتا نایلون تو دستش از آسانسور اومد بیرون.
_سلام آقا.چقدر زود اومدی؟
+علیک سلام.
فاطمه خانم؟؟ من به شما نگفته بودم بدون حجاب دم در نایستین؟
_چرا گیر میدی کسی نیست که خب!
+گیر چیه خانومِ من ؟؟!یه وقت کسی عجله داشته باشه از پله ها بخواد بیاد بالا به شما اطلاع میده ؟
یا یا الله میگه؟
نباید اینطوری ببینتت کسی که!
عه!
+حواسم هست دیگه.
ولی به روی چشم، دیگه اینجوری نمیام،ببخشید.
حالا بفرمایید داخل
لبخند زد وگفت :
_قربون چشمات
وارد شد.
دلم واسش قنج رفت.
خندیدم و گفتم:
_این نایلون ها چیه دستت؟
+کتابه
_کتاب؟ کتابه چی؟
+کتاب کتابه دیگه عزیزم.
خریدم باهم بخونیم.
_منظورم اینه موضوعیتش چیه؟
+میبینیم باهم دیگه.
_اها.
+خوبی؟
_شما خوب باشی بله!
نایلون ها رو از دستش گرفتم و گذاشتم زمین
رفت تو اتاق
بلند پرسیدم:
_گشنته؟
+اره
_بمیرم الهی. غذا هنوز حاضر نشد
چرا نگفتی زودتر میای؟
+خدانکنه
هیچی دیگه یهویی شد.
_کتابا رو کی خریدی؟
+صبح!
نمایشگاه زده بودن.
هیچی دیگه منم کتابایی رو که دنبالشون میگشتم خریدم.
_اها
خسته نباشید
بیا بشین واست یه چیزی بیارم بخوری.
هنوز تو اتاق بود.
در یخچال رو باز کردم تا یه چیزی توش پیدا کنم
فقط دوتا سیب تو یخچال بود
دیگه هیچی!
به ناچار همون دوتا رو برداشتم و گذاشتم تو پیش دستی
صداش زدم
_آقا محمدم ؟!
از اتاق اومد بیرون و با لبخند گفت:
+جان دل محمد؟
_من میمیرم برات که.
چیزی نداریم تو یخچال کاش خرید میکردی.
+ای به چشم. چرا زودتر نگفتی؟
_حواسم نبود.
حالا بیا یه سیب بخور تا غذا آماده شه.
پیش دستی رو دادم دستش.
سیب رو از توش برداشت و یا گاز ازش خورد.
رفت سمت کتابایی که خرید
مشغولشون بود به غذا سر زدم
پخته بود
ظرفا رو تند گذاشتم رو میز و غذا رو کشیدم و صداش زدم
اومد نشست و مشغول شد
+به به چقدر خوشمزه شد
_نوش جانت عزیزم
+فاطمه خانوم
_جانم؟
+من بهم ماموریت خورده.فردا باید برم
نویسنده✍
#غیــن_می