eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
8.4هزار ویدیو
770 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینجا آمدیم تا بہ دشمن صھیونیستے بگوییم : اگر خونے را ریختے این خون ھا جوے هایـے مےشود در مسیر قدس و فلسطین! '' 👊🏻☘ '' 🌱
بێـــــسێݦ‌چێ📞...... . -- خواهَرااا_خواهَرااا --☝️🏻 . +مرکز بگوشیم👂🏻 . -- حِجاب!..🌱 حِجابِتونومُحڪَم‌بگیرید حَتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اِینجابَچِه‌هابخاطِرِحفظِ‌چادُر ناموس‌شیعِه♡ مۍزَنَن‌به‌خطِ‌دُشمَن🌿♥️ حواستون‌هست‌خواھــرا....! حتی‌درمجازۍ!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۶ آب دهانم را قورت می‌دهم و سمتت می‌آیم. - ببخشید میشه لطفا آب بدید؟ ی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۷ فضا حال و هواي سنگینی دارد. یعنی باید خداحافظی ڪنم؟ از خاڪی ڪه روزے قدم‌هاے پاڪ آسمانی‌ها آن را نوازش ڪرده! با پشت دست اشڪ‌هایم را پاڪ می‌ڪنم. در این چند روز آنقدر روایت از آن‌ها شنیده‌ام ڪه حالا می‌توانم براحتی تصورشان ڪنم… دوربین را مقابل صورتم می‌گیرم و شما را می‌بینم. اڪیپی ڪه از ۱۴ تا۵۰ ساله در آن در تلاطم بودند. جنب و جوش عاشقی و من در خیال صدایتان می‌زنم. - آهای ! براے گرفتن یڪ عڪس از چهره‌های معصومتان چقدر باید هزینه ڪنم؟ و نگاه‌های مهربان شما ڪه همگی فریاد می‌زنند :هیچ هزینه‌ای نیست! فقط حرمت … حجب را بخر،حیا را به تن ڪن. نگاهت را بدزد از نامحرم آرام می‌گویم: یڪ..دو…سه… صداے فلش و ثبت لبخند خیالیِ شما لبخندے ڪه می‌دهد. شاید لب‌هاے شما با سیب حرم ارباب رابطه‌ے عاشق و معشوق داشته! دلم به خداحافظی راه نمی‌دهد، بی‌اراده یڪ دستم را بالا می‌آوردم تا… اما یڪی‌ از شما را تصورمی‌ڪنم ڪه نگاه غمگینش رابه دستم می‌دوزد. - با ما هم خداحافظی می‌ڪنی؟؟ خداحافظی چرا؟؟… تو هم میخواے بعد از رفتنت ما رو فراموش ڪنی؟ خواهرم تو بی وفا نباش! دستم را پایین می‌آورم و به هق هق می‌افتم؛ احساس می‌ڪنم چیزے در من شڪست. … نگاه ڪه میڪنم دیگر شما را نمی‌بینم… شهدا بال و پر بندگی هستند و خاڪی ڪه زمانی روے آن سجده می‌ڪردند عرش می‌شود براے . … ڪاش ڪمڪم ڪنید ڪه پاڪ بمانم! شما را قسم به سربندهای خونی‌تان. در تمام مسیر بازگشت اشڪ می‌ریزم. بی‌اراده و از روے دلتنگی. شاید چیزے ڪه پیش رو داشتم ڪارشهداست. به عنوان یڪ هدیه… هدیه‌اے براے این شڪست و تغییر هدیه‌اے ڪه من صدایش می‌ڪنم: صداے بوق آزاد درگوشم می‌پیچد شماره را عوض می‌ڪنم.! ڪلافه دوباره شماره‌گیری میڪنم بازم، خاموش. فاطمه دستش را مقابل چشمانم تڪان می‌دهد: - چی شده؟ جواب نمیدن؟ - نه! نمی‌دونم ڪجا رفتن. تلفن خونه جواب نمیدن. گوشی‌هاشونم خاموشه، ڪلیدم ندارم برم خونه. نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۷ فضا حال و هواي سنگینی دارد. یعنی باید خداحافظی ڪنم؟ از خاڪی ڪه روزے
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۸ علی جیغ می‌زند و می‌دود سمت فاطمه خنده‌ام می‌گیرد، چقدر ! زهرا خانوم بدون اینڪه با دیدن من جا بخورد لبخند گرمی می‌زند و اول بجاے دخترش با من سلام می‌ڪند! این نشان می‌دهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند! - سلام مامان خانوم! مهمون آوردم… و پشت بندش ماجراے مرا تعریف می‌ڪند. - خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما! علی‌اصغر با لحن شیرین و ڪودڪانه می‌گوید: آجی؟خاله گم شده؟واقیعنی؟ زهرا خانوم می‌خندد و بعد نگاهش را سمت من می‌گرداند. - نمی‌خواے بیاے داخل دختر خوب؟ - ببخشید مزاحم شدم. خیلی زشت شد. - زشت این بود ڪه تو خیابون می‌موندے! حالا تعارفو بزار پشت در و بیا تو، ناهار حاضره. لبخند می‌زند، پشت به من می‌کند و می‌رود داخل. خانه‌اے بزرگ، قدیمی و دو طبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه‌ها بود. یڪ اتاق براے سجاد و تو، دیگرے هم براے فاطمه و علی‌اصغر. زینب هم یڪ سالی می‌شود ازدواج ڪرده و سرزندگی‌اش رفته. از راهرو عبور می‌ڪنم و پائین پله‌ها می‌شینم، از خستگی شروع می‌ڪنم پاهایم را میمالم. ڪه صدایت از پشت سر و پله‌های بالا به گوش می‌خورد: - ببخشید!.میشه رد شم؟ دستپاچه از روی پله بلند می‌شوم. یڪی از دستانت را بسته‌ای، همانی ڪه موقع افتادن از روے تپه ضرب دیده بود. علی‌اصغر از پذیرایی به راهرو می‌دود و آویزون پایت می‌شود. - داداچ علے.چلا نیمیای کولم کنے؟؟ بی‌اراده لبخند می‌زنم، به چهره‌ات نگاه می‌ڪنم،سرخ می‌شوی و ڪوتاه جواب می‌دهی: - الان خسته‌ام…جوجه من! ڪلمه جوجه را طورے گفتی ڪه من نشنوم…اما شنیدم!!! یڪ لحظه از ذهنم می‌گذرد: “چقدر خوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام”. مادرم تماس گرفت: حال پدربزرگت بد شده، ما مجبور شدیم بیایم اینجا (منظور یڪےازروستاهاے اطراف تبریز است) چند روز دیگه معطلی داریم. برو خونه عمت! این‌ها خلاصه جملاتی بود ڪه گفت و تماس قطع شد. چادر رنگی فاطمه را روے سرم مرتب می‌ڪنم و به حیاط سرڪ می‌ڪشم. نزدیڪ غروب است و چیزے به اذان مغرب نمانده.تولبه‌ے حوض نشسته‌اے، آستین‌هایت را بالا زده‌اے! و وضو می‌گیری. پیراهن چهارخانه سورمه‌ای مشڪی و شلوار شیش جیب! می‌دانستم دوستت ندارم، فقط احساسم به تو، احساس ڪنجڪاوی بود… ڪنجڪاوے راجب پسرے ڪه رفتارش برایم عجیب بود. اما چرا حس فوضولی اینقدر برام شیرینه مگه میشه ڪسی این‌قدر خوب باشه؟ می‌ایستی، دستت را بالا می‌آورے تا مسح بڪشی ڪه نگاهت به من می‌افتد.به سرعت رو بر می‌گردانی و استغفرالله می‌گویی… اصلا یادم رفته بود براے چه ڪارے اینجا آمده‌ام. - ببخشید! زهرا خانوم گفتن، بهتون بگم مسجد رفتید به آقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه! همانطور ڪه آستین هایت را پایین می‌ڪشی جواب می‌دهی: - بگیدچشم! سمت در می‌روے ڪه من دوباره می‌گویم: - گفتن اون مسئله هم از حاجی پیگرے ڪنید. مڪث می‌ڪنی: - بله یاعلی! زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزے می‌ڪند و دستم می‌دهد. - بیا دخترم، ببر بزار سر سفره. - چشم! فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه‌ام! بیشتر از این مزاحم نمیشم. فاطمه سادات از پشت بازوام را نیشگون می‌گیرد: - چه معنی داره! نخیر شما هیچ جا نمیرے! دیر وقته. - فاطمه راس میگه. حالا فعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد.. هر دو از آشپزخانه بیرون و به پذیرائے می‌رویم. همه چیز تقریبا حاضر است. صداے مردانه ڪسی نظرم را جلب می‌ڪند. پسرے با پیرهن ساده مشڪی، شلوار گرم ڪن،قدے بلند و چهره‌ای بی‌نهایت شبیه تو! از ذهنم مثل برق می‌گذرد. آقا سجاد! پست سرش تو داخل می‌آیی و علی‌اصغر چسبیده به پاے تو کشان کشان خودش را به سفره می‌رساند. خنده‌ام می‌گیرد! چقدر این بچه به تو وابسته است. نکند یڪ روز هم من مانند این بچه به تو... ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۸ علی جیغ می‌زند و می‌دود سمت فاطمه خنده‌ام می‌گیرد، چقدر #شیطون! زهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۹ پتو را ڪنارمی‌زنم، چشم‌هایم را ریز و به ساعت نگاه می‌ڪنم.”سه نیمه شب!” خوابم نمی‌برد، نگران حال پدر بزرگم. زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت. به خود می‌پیچم، دستشویی در حیاط و من از تاریڪی می‌ترسم! تصور عبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفی به تنم می‌ندازد. بلند می‌شوم، شالم را روے سرم می‌اندازم. و با قدم‌های آهسته از اتاق فاطمه خارج می‌شوم. در اتاقت بسته است.حتما آرام خوابیده‌ای! یڪ دست را روے دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سر می‌گذارم. آقا سجاد بعد از شام براے انجام باقی مانده ڪارهاے فرهنگی پیش دوستانش به مسجد رفت. تو و علی‌اصغر در یڪ اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه. سایه‌های سیاه، ڪوتاه و بلند اطرافم تڪان می‌خورند. قدم‌هایم را تندتر می‌ڪنم و وارد حیاط می‌شوم. چند متر فاصلس یا چند کیلومتر؟؟ زیر لب ناله می‌ڪنم: اے خدا چقد من ترسوام! ترس از تاریڪی را ازڪودڪی داشتم. چشم‌هایم را می‌بندم و می‌دوم سمت دستشویی ڪه صدایی سر جا می‌خڪوبم می‌ڪند! صداے پچ پچ…زمزمه! نکنه…جن!!! از ترس به دیوار می‌چسبم و سعی می‌ڪنم اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد ڪنم! اما هیچ چیز نیست جز سایه حوض ،درخت و تخت چوبی!! زمزمه قطع می‌شود و پشت سرش صدایی دیگر…گویی ڪسی دارد پا روے زمین می‌ڪشد!!! قلبم گروپ گروپ می‌زند، گیج از خودم می‌پرسم: صدا ازچیه!؟ سرم را بی‌اختیار بالا می‌گیرم. روے پشت بام. سایه یڪ مرد!!! ایستاده و به من زل زده! نفسم در سینه حبس می‌شود. یڪ دفعه می‌نشیند و من دیگر چیزے نمی‌بینم!! بی‌اختیار با یڪ حرکت سریع از دیوار ڪنده می‌شوم و سمت در می‌دوم!! صداے خفه در گلویم را رها می‌ڪنم: دزد…دزد رو پشت بومه..!!!دزدد..!! خودم را از پله‌ها بالا می‌ڪشم !گریه و ترس با هم ادغام می‌شوند. - دزد!!! در اتاقت باز می‌شود و تو سراسیمه بیرون می‌آیی!! شوڪه نگاهت را به چهره‌ام می‌دوزی!! سمتت می‌آیم ودیوانه وار تڪرار می‌ڪنم: دزد…الان فرارمی‌ڪنه - کو!! به سقف اشاره می‌کنم و با لکنت جواب می‌دهم: رو…رو…پشت…بوم..م.. فاطمه و علی‌اصغر هر دو باچشم‌های نگران از اتاقشان بیرون می‌آیند. و تو با سرعت از پله‌ها پایین می‌دوی. دستم را روے سینه‌ام می‌گذارم. هنوز به شدت می‌تپد. فاطمه ڪنارم روے پله نشسته و زهراخانوم براے آرام شدن من صلوات می‌فرستد. اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند! به خودم ڪه آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله‌ها شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده‌اے! همین آتش شرم به جانم میزد!! علی‌اصغر شالم را ازجلوے در حیاط می‌آورد و دستم می‌دهد. شالم را سرم می‌ڪنم و همان لحظه تو با مردے میانسال داخل می‌آیی. علی‌اصغر همین ڪه او را می‌بیند با لحن شیرین می‌گوید: حاج بابا!! انگار سطل آب یخ روے سرم خالی می‌ڪنند. مرد باچهره‌اے شکسته و لبخندے که که لا به لاے تارهاے نقره‌اے ریشش گم شده جلو می‌آید: - سلام دخترم! خوش اومدی!! بهت زده نگاهش می‌کنم. بازم گند زدم!!! آبروم رفت! بلند می‌شوم، سرم را پایین می‌اندازم. - سلام!! ببخشید من!..من نمی‌دونستم که... زهرا خانوم دستم را می‌گیرد! - عیب نداره عزیزم! ما باید بهت می‌گفتیم که اینجورے نترسی! حاج حسین گاهی نزدیڪ اذان صبح میره روے پشت بوم براے نماز. وقتی دلش می‌گیره و یاد همرزماش میفته! دیشبم مهمون یکی از همین دوستاش بوده. فکر کنم زود برگشته یه راست رفته اون بالا. با خجالت عرق پیشانی‌ام را پاڪ می‌کنم، به زور تنها یڪ ڪلمه می‌گویم: - شرمنده. فاطمه به پشتم می‌زند: - نه بابا! منم بودم می‌ترسیدم!! حاج حسین با لبخندے ڪه حفظش ڪرده می‌گوید: - خیلی بد مهمون نوازے ڪردم! مگه نه دخترم! و چشم‌هاے خسته‌اش را به من می‌دوزد… ... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
خـدمـت شـمـا امـیـدوارم لـذت بـبـریـد😍🌸
ببخشید بابت تاخیر رمان🌹😅
❪ بِسمِ‌اللّٰھِ‌الرَّحمٰنِ‌الرَّحیم•'‌ ❫