eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
8.7هزار ویدیو
771 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۸ علی جیغ می‌زند و می‌دود سمت فاطمه خنده‌ام می‌گیرد، چقدر #شیطون! زهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۹ پتو را ڪنارمی‌زنم، چشم‌هایم را ریز و به ساعت نگاه می‌ڪنم.”سه نیمه شب!” خوابم نمی‌برد، نگران حال پدر بزرگم. زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت. به خود می‌پیچم، دستشویی در حیاط و من از تاریڪی می‌ترسم! تصور عبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفی به تنم می‌ندازد. بلند می‌شوم، شالم را روے سرم می‌اندازم. و با قدم‌های آهسته از اتاق فاطمه خارج می‌شوم. در اتاقت بسته است.حتما آرام خوابیده‌ای! یڪ دست را روے دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سر می‌گذارم. آقا سجاد بعد از شام براے انجام باقی مانده ڪارهاے فرهنگی پیش دوستانش به مسجد رفت. تو و علی‌اصغر در یڪ اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه. سایه‌های سیاه، ڪوتاه و بلند اطرافم تڪان می‌خورند. قدم‌هایم را تندتر می‌ڪنم و وارد حیاط می‌شوم. چند متر فاصلس یا چند کیلومتر؟؟ زیر لب ناله می‌ڪنم: اے خدا چقد من ترسوام! ترس از تاریڪی را ازڪودڪی داشتم. چشم‌هایم را می‌بندم و می‌دوم سمت دستشویی ڪه صدایی سر جا می‌خڪوبم می‌ڪند! صداے پچ پچ…زمزمه! نکنه…جن!!! از ترس به دیوار می‌چسبم و سعی می‌ڪنم اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد ڪنم! اما هیچ چیز نیست جز سایه حوض ،درخت و تخت چوبی!! زمزمه قطع می‌شود و پشت سرش صدایی دیگر…گویی ڪسی دارد پا روے زمین می‌ڪشد!!! قلبم گروپ گروپ می‌زند، گیج از خودم می‌پرسم: صدا ازچیه!؟ سرم را بی‌اختیار بالا می‌گیرم. روے پشت بام. سایه یڪ مرد!!! ایستاده و به من زل زده! نفسم در سینه حبس می‌شود. یڪ دفعه می‌نشیند و من دیگر چیزے نمی‌بینم!! بی‌اختیار با یڪ حرکت سریع از دیوار ڪنده می‌شوم و سمت در می‌دوم!! صداے خفه در گلویم را رها می‌ڪنم: دزد…دزد رو پشت بومه..!!!دزدد..!! خودم را از پله‌ها بالا می‌ڪشم !گریه و ترس با هم ادغام می‌شوند. - دزد!!! در اتاقت باز می‌شود و تو سراسیمه بیرون می‌آیی!! شوڪه نگاهت را به چهره‌ام می‌دوزی!! سمتت می‌آیم ودیوانه وار تڪرار می‌ڪنم: دزد…الان فرارمی‌ڪنه - کو!! به سقف اشاره می‌کنم و با لکنت جواب می‌دهم: رو…رو…پشت…بوم..م.. فاطمه و علی‌اصغر هر دو باچشم‌های نگران از اتاقشان بیرون می‌آیند. و تو با سرعت از پله‌ها پایین می‌دوی. دستم را روے سینه‌ام می‌گذارم. هنوز به شدت می‌تپد. فاطمه ڪنارم روے پله نشسته و زهراخانوم براے آرام شدن من صلوات می‌فرستد. اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند! به خودم ڪه آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله‌ها شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده‌اے! همین آتش شرم به جانم میزد!! علی‌اصغر شالم را ازجلوے در حیاط می‌آورد و دستم می‌دهد. شالم را سرم می‌ڪنم و همان لحظه تو با مردے میانسال داخل می‌آیی. علی‌اصغر همین ڪه او را می‌بیند با لحن شیرین می‌گوید: حاج بابا!! انگار سطل آب یخ روے سرم خالی می‌ڪنند. مرد باچهره‌اے شکسته و لبخندے که که لا به لاے تارهاے نقره‌اے ریشش گم شده جلو می‌آید: - سلام دخترم! خوش اومدی!! بهت زده نگاهش می‌کنم. بازم گند زدم!!! آبروم رفت! بلند می‌شوم، سرم را پایین می‌اندازم. - سلام!! ببخشید من!..من نمی‌دونستم که... زهرا خانوم دستم را می‌گیرد! - عیب نداره عزیزم! ما باید بهت می‌گفتیم که اینجورے نترسی! حاج حسین گاهی نزدیڪ اذان صبح میره روے پشت بوم براے نماز. وقتی دلش می‌گیره و یاد همرزماش میفته! دیشبم مهمون یکی از همین دوستاش بوده. فکر کنم زود برگشته یه راست رفته اون بالا. با خجالت عرق پیشانی‌ام را پاڪ می‌کنم، به زور تنها یڪ ڪلمه می‌گویم: - شرمنده. فاطمه به پشتم می‌زند: - نه بابا! منم بودم می‌ترسیدم!! حاج حسین با لبخندے ڪه حفظش ڪرده می‌گوید: - خیلی بد مهمون نوازے ڪردم! مگه نه دخترم! و چشم‌هاے خسته‌اش را به من می‌دوزد… ... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼