تولدت مبارک برادرم ؛رفیقم ؛شهیدم ...
من دوروز ازت کوچترما 😊
خیلی خوشحالم که کمکم کردی و دستمو گرفتی و بلندم کردی.....
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تفسیر آیات مهدوی (۱۰)
🌕 سوره مائده آیه ۵۴
🔵 ویژه ماه مبارک رمضان
🎙 #استاد_اباذری
#رمضان_مهدوی
5.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تفسیر آیات مهدوی (۱۱)
🌕 سوره حدید آیه ۱۶
🔵 ویژه ماه مبارک رمضان
🎙 #استاد_اباذری
#رمضان_مهدوی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۴۵ زهرا خانوم دودستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۶
شوهر زینب که در کل از اول آدم کم حرفی بود. گوشهای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینب را دارد. هر دو بهم میآیند.
تو مچ دستم را میگیری و رو به همه میگویی:
- من یه دو دیقه با خانومم صحبت کنم
و مرا پشت سرت به آشپزخانه میکشی. کنار میز میایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی. سرم را پایین میاندازم.
- ریحانه؟اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی ؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی:
- خدا رو شکر. فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی.
شاید لازمه یه توضیحاتی بدم..
من خودخواه نیستم که به قول مادرم بخوام بدبختت کنم!
- میدونم..
- اگر اینجا عقدی خونده شه دلیل نمیشه که اسم منم حتما میره تو شناسنامهات
با تعجب نگاهت میکنم:
- خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه. بعدش باید رفت محضر تا ثبت شه ولی من بعد از جاری شدن این خطبه یه راست میرم سوریه!
دلم میلرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر میخورد.
- من فقط میخواستم که…که بدونی دوست دارم. واقعا دوست دارم.
ریحانه الان فرصت یه اعترافه.
من از اول دوستت داشتم! مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما میترسیدم…نه از اینکه ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نه!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه در حق تو! اینکه عشقو از اولش در حقت تموم میکردم! الان مطمعن باش نمیزاشتی برم!
ببین..اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی. به خاطر روند طی شدهاس. اگر ازاولش نشون میدادم که چقدر برام عزیزی، حس میکنم صدایت میلرزد:
- ریحانه ….دوست نداشتم وقتی رفتم تو با این فکر برام دست تکون بدی که ” من زنش نبودم و نیستم” ما فقط سوری پیش هم بودیم.
دوست دارم که حس کنی زن منی! ناموس منی.مال منی!
خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسما و شرعا…و بیشتر قلبا میشی همسر همیشگی من!
حالا اگر فکر میکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو حرفهایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سست شده. طاقت نمیآورم و روی صندلی پشت میز وا میروم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۴۶ شوهر زینب که در کل از اول آدم کم حرفی بود. گوشهای ایستاده و فقط
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۷
از اول من را دوست داشتی…نگاهت میکنم و تو از بالای سر با پشت دستت صورتم را لمس میکنی. توان نگه داشتن بغضم را ندارم. سرم را جلو میآورم و میچسبانم به شکمت…همانطور که ایستاده ای سرم را دراغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم
_ توخیلی خوبی علی خیلی..
سرم را به بدنت محکم فشار میدهی
_ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟
به چشمانت نگاه میکنم و بانگرانی میپرسم
_ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟
_ چرا…ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر..
حرفت را میخوری ، اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی
_ حالا بخند تا …
صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و ازپنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم
مادرو پدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهروپدر و مادر من هم میرسند.
هردو باهم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده.
مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید
_ خب…فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا
و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی میکنی و بارعایت کمال ادب و احترام میگویی
_ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه…راستش…
مکث میکنی و نفست را باصدا بیرون میدهی
_ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام…یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه!میخواستم قبل رفتن…
پدرم بین حرفت میپرد
_ چیکار کنه؟
_ عقد دائم….
اینبار مادرم میپرد
_ مگه قرار نشده بری جنگ؟…
_ چرا چرا!الان توضیح میدم که…
بازپدرم بادلخوری و نگرانی میگوید
_ خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدایی نکرده یچیزیت…
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.
میدانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر دادو بیدار نمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو…حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده.
لبخند میزنی و به پدرم میگویی
_ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه.اینجوری موقع رفتن من…
مادرم میگوید
_ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته
و بعد به جمع نگاه میکند
_ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه…
زهرا خانوم جواب میدهد
_ نه! باور کنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید.
تو میخندی
_ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید
قرارنیست اسم من بره تو شناسنامه اش!
هروقت برگشتم اینکارو میکنیم…
پدرم جوابش را میدهد
_ خب اگر طول کشید…دخترمن باید منتظرت بمونه؟
احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود.که یک دفعه حاج اقا در چارچوب در هال می آید:
_ سلام علیکم!” این را خطاب به
پدر و مادرم میگوید”
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۴۷ از اول من را دوست داشتی…نگاهت میکنم و تو از بالای سر با پشت دستت ص
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۸
عذر میخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید؟!
پدرم - و علیکم السلام! حاج آقا یه چیزی میگین ها…دخترمه
حاج اقا: - میدونم پدر عزیز…من تو جریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرار نیست اسمش بره تو شناسنامش که..
مادرم: - بلاخره دخترمن باید منتظرش باشه!
حاج اقا: - بله خب بارضایت خودشه!
پدرم: - من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی … حاج آقا لبخند میزند و میگوید
- چطوره یه استخاره بگیریم…
ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدر و مادرم دلخور شده .ابرو بالا میاندازد و میگوید:
_ استخاره؟…دیگه حرفاشونو زدن …
تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو!
پدرم: - حاج اقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج آقا_ بله حق باشماست…
ولی اینجا عقل شما یه جواب داره. اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه…
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتما استخاره بگیریم. برای همین بلند میپرانم:
- استخاره کنید حاج آقا..
مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند
و من هم پافشاری میکنم روی خواستهام. حدود بیست دقیقه دیگر بحث و آخر تصمیم همه میشود استخاره. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشود و قضیه عقد هم کنسل! اما درعین ناباوری همه جواب استخاره در هر سه باری که حاج اقا گرفت “خیلی خوب در آمد ”
در فاصله بین بحثهای دوباره پدرم و من فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید میآورد. مادرم که کوتاه آمده اشاره میکند به دستهای پر فاطمه و میگوید:
_ منکه دیگه چیزی ندارم برای گفتن…چادر عروستونم آوردید.
سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و بایک کت مشکی و اتو خورده پایین میآید
پدرم پوزخند میزند
- عجب!…بقول خانومم چی بگم دیگه…دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه!
حسین آقا که با تمام صبوری تا بحال سکوت کرده بود. دستهایش را بهم میمالد و میگوید: - خب پس مبارکه
و حاج اقا هم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلندتر و قشنگتر میفرستند.
فاطمه و زینب دست مرا میگیرند و به آشپزخانه میبرند. روسری و چادر را سرم میکنند. و هر دو با هم صورتم میبوسند. از شوق گریهام میگیرد. هرسه با هم به هال میرویم. روی مبل نشستهای با کت و شلوار نظامی! خندهام میگیرد. عجب دامادی!
سر به زیر کنارت مینشینم. اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشستهای…و من میدانم که دوستم داری! نه نه…بگذار بهتر بگویم تو از اول دوستم داشتی!
خم میشوی و در گوشم زمزمه میکنی:
- چه ماه شدی ریحانم!
با خجالت ریز میخندم:
- ممنون اقا شمام خیلی…
خنده ات میگیرد:
- مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا.
هر دو میخندیم. حاج آقا مینشیند. دفترش را باز میکند.
- بسم الله الرحمن الرحیم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
۴۰۱۴ تا صلوات تا الان😍😍 قبول باشه انشاءالله
۵۷۲۷ تا صلوات تا الان
قبول باشه از همگی عزیزان😍🤲🏻