|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۳۸ لبخند میزنی و کنارم مینشینی _ خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۹
حسین آقا دستش را در هوا تکان میدهد
- بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را بالا میگیرم و درحالی که نگاهم را از نگاه پر نفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم
- یعنی…بله! قبول کردم که علی بره!
این حرف من آتشی بود به جان زهرا خانوم تا یکدفعه از جا بپرد ، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
- میبینی آقاحسین؟…میبینی!!عروسمون قبول کرده!
رو میکند به سمت قبله و دستهایش را با حالی رنجیده بالا میآورد:
- ای خدا من چه گناهی کردم اخه! … ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه…
علی اصغر که تا الان فقط محو بحث ما بود درحالی که تمام وجودش سوال شده میپرسد:
- ماما داداچ علی کوجا میره؟
پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید:
- اا … بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟…هنوز که
این وسط صاف صاف واساده…
و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
- هیچ جا بابا جون هیچ جا…
مادرت هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشکهایش اجازه میدهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند.
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتیها هستم.
گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد…ولی زبانم مدام و پیاپی تو را تشویق میکند که برو!
تو روی زمین روبروی مبلی که پدرت روی آن نشسته مینشینی:
- پدر من! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره.
من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره…
حسین آقا اخم میکند و بین حرفت میپرد:
- چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟..مگه دختر مردم کشکه؟…اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!…من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه…
توحق نداری بری!
تا منم رضایت ندم پاتو از در این خونه بیرون نمیزاری.
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۴۰ بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری: -
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۱
بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشدهام تا تو را ببوسم.
بوسهای که میدانم سرشار از پاکی است
پر از احساس محبت …
بوسهای که تنها باید روی پیشانیات بنشیند. سرم را کج میکنم ، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم.
قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری.
البته این تعبیر خودم است. میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی:
- چیه؟چرا میخندی ؟…
چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم. شاید حالتم به خاطر این است که یک دفعه شیرینی بدخلقیهای قبلت زیر دندانم رفت.
- وا چی شده؟…
موهایم را پشت شانهام میریزم و روبه رویت مینشینم. طرف دیگر لبه پنجره. نگاهم میکنی. نگاهت میکنم…
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی!
قند دردلم آب میشود.
بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتت فوت میکنم.
چند تار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد. میخندی و تو هم سمت صورتم فوت میکنی.
نفست را دوست دارم…
خندهات ناگهان محو میشود و غم به چهرهات مینشیند:
- ریحانه…حلال کن منو!
جا میخورم ، عقب میروم و میپرسم:
- چی شد یهو؟
همان طور که با انگشتانت بازی میکنی جواب میدهی:
- تو دلت پره حقم داری! ولی تا وقتی که این تو. دستت را روی سینهات میگذاری درست روی قلبت... این تو سنگینه…منم پام بستهاس…
اگر تو دلت رو خالی کنی …
شک ندارم اول تو ثواب شهادت رو میبری. از بس که اذیت شدی.
تبسم تلخی میکنم و دستم را روی زانوات میگذارم:
- من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم…خیلی وقته.
نفست را با صدا بیرون میدهی ، از لبه پنجره بلند میشوی و چند بار چند قدم به جلو و عقب بر میداری. آخر سر سمت من رو میکنی و نزدیکم میشوی.
با تعجب نگاهت میکنم. دستت را بالا می آوری و باسر انگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانیام را کمی کنار میزنی. خجالت میکشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند:
- چرا خجالت میکشی؟
چیزی نمیگویم…منی که تا چند وقت پیش به دنبال این بودم که …حالا…
خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دو دستت دوطرف صورتم را میگیری و لبهایت را روی پیشانیام میگذاری…آهسته و عمیق!
شوکه چند لحظه بی حرکت میایستم و بعد دستهایم را روی دستانت میگذارم. صورتت را که عقب میبری دلم را میکشی. روی محاسنت از اشک برق میزند.
با حالتی خاص التماس میکنی:
- حلال کن منو!
همان طور که لقمهام را گاز میزنم و لی لی کنان سمت خانه میآیم پدرت را از انتهای کوچه میبینم که با قدمهای آرام میآید. در فکر فرو رفته…حتما با خودش درگیر شده! جمله آخر من درگیرش کرده..
چند قدم دیگر لی لی میکنم که صدایت را از پشت سرم میشنوم:
- آفرین! خانوم کوچولوی پنج ساله خوب لی لی میکنیا!
بر میگردم و از خجالت فقط لبخند میزنم:
- یه وقت نگی یکی میبینتتا وسط کوچه!
و اخمی ساختگی میکنی.
البته میدانم جدا دوست نداری رفتار سبک از من ببینی! از بس که غیرت داری…ولی خب در کوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پرنمیزند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟
با این حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمیگویم.
از موتور پیاده میشوی تا چند قدم باقی مانده را کنار من قدم بزنی…
نگاهت به پدرت که میافتد می ایستی و آرام زمزمه میکنی:
- چقد بابا زودداره میاد خونه!
متعجب بهم نگاه میکنیم ،دوباره راه میفتیم. به جلوی درکه میرسیم منتظر میمانیم تا او هم برسد.
نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است با دیدن ما به زور لبخند میزند و سلام میکند:
- چرا نمیرید تو؟…
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۴۷ از اول من را دوست داشتی…نگاهت میکنم و تو از بالای سر با پشت دستت ص
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۸
عذر میخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید؟!
پدرم - و علیکم السلام! حاج آقا یه چیزی میگین ها…دخترمه
حاج اقا: - میدونم پدر عزیز…من تو جریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرار نیست اسمش بره تو شناسنامش که..
مادرم: - بلاخره دخترمن باید منتظرش باشه!
حاج اقا: - بله خب بارضایت خودشه!
پدرم: - من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی … حاج آقا لبخند میزند و میگوید
- چطوره یه استخاره بگیریم…
ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدر و مادرم دلخور شده .ابرو بالا میاندازد و میگوید:
_ استخاره؟…دیگه حرفاشونو زدن …
تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو!
پدرم: - حاج اقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج آقا_ بله حق باشماست…
ولی اینجا عقل شما یه جواب داره. اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه…
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتما استخاره بگیریم. برای همین بلند میپرانم:
- استخاره کنید حاج آقا..
مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند
و من هم پافشاری میکنم روی خواستهام. حدود بیست دقیقه دیگر بحث و آخر تصمیم همه میشود استخاره. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشود و قضیه عقد هم کنسل! اما درعین ناباوری همه جواب استخاره در هر سه باری که حاج اقا گرفت “خیلی خوب در آمد ”
در فاصله بین بحثهای دوباره پدرم و من فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید میآورد. مادرم که کوتاه آمده اشاره میکند به دستهای پر فاطمه و میگوید:
_ منکه دیگه چیزی ندارم برای گفتن…چادر عروستونم آوردید.
سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و بایک کت مشکی و اتو خورده پایین میآید
پدرم پوزخند میزند
- عجب!…بقول خانومم چی بگم دیگه…دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه!
حسین آقا که با تمام صبوری تا بحال سکوت کرده بود. دستهایش را بهم میمالد و میگوید: - خب پس مبارکه
و حاج اقا هم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلندتر و قشنگتر میفرستند.
فاطمه و زینب دست مرا میگیرند و به آشپزخانه میبرند. روسری و چادر را سرم میکنند. و هر دو با هم صورتم میبوسند. از شوق گریهام میگیرد. هرسه با هم به هال میرویم. روی مبل نشستهای با کت و شلوار نظامی! خندهام میگیرد. عجب دامادی!
سر به زیر کنارت مینشینم. اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشستهای…و من میدانم که دوستم داری! نه نه…بگذار بهتر بگویم تو از اول دوستم داشتی!
خم میشوی و در گوشم زمزمه میکنی:
- چه ماه شدی ریحانم!
با خجالت ریز میخندم:
- ممنون اقا شمام خیلی…
خنده ات میگیرد:
- مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا.
هر دو میخندیم. حاج آقا مینشیند. دفترش را باز میکند.
- بسم الله الرحمن الرحیم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼