eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
765 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت،‌من‌یقین‌دارم‌فردا‌شهیدمیشم برای‌اینڪه‌جنازم‌روی‌زمین‌نمونہ با‌ماژیک‌ڪف‌پام‌اسممو‌نوشتم ترڪش‌خمپاره‌سرش‌را‌برداشت... از‌کف‌پاش‌شناسایی‌شد💔:(! -شھید‌علۍاصغر‌قربانی' ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت. 💠صدا کرد:  مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم و بردم. وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست. 💠پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌ رنگ با آرم «الله» بیرون آورد.  پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش». 💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری». اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است» 💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌ خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند». 💠نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود.... ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 ●ولادت : ۱۳۶۳/۶/۲ مشهد ●شهادت : ۱۳۹۳/۲/۱۹ حلب ، سوریه ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
﷽----«🧡💥» _ رُفَقـٰــاحَـوآسِتـون‌بـٰاشـہ☝️🏻! دآرَنـدبــࢪٰاے امـام‌عَصــر'؏' یـٰارگیــرۍمۍڪننــد🌱🚶🏻‍♂ … 📿! ♥️! ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
"گفت‌عـشق‌بہ‌شهادت"، گُلےهست‌ڪہ دࢪدل‌هࢪڪس‌نمےࢪوید وشہادت‌غنچه‌اے‌ڪہ‌بہ‌ ࢪوے‌هࢪڪس‌نمیخند واین‌گریه‌هاواشڪ‌هاآبےبود پاے‌این‌گلها،‌ڪه‌ غنچهہ‌هاش‌خوشگل‌می‌خندیدند ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
‹🌿🖇› • • 🌱از سه اشک بترسید : 🔸اشک يتيم 🔸اشک مظلوم 🔸اشك پدر و مادر اگر سبب ريختن اشک يكی از اينها بشوید ؛ دری از درهای جهنم را برويتان باز كرده اید🌱 ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
دشمنان نمی دانند و نمی فهمند که ما برای شهادت مسابقه می دهیم:)) ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
عذابــِ همیشگے . . . .!! 🕊🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_دهم لباسامو که عوض کردم از
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید روز بعد سرویسم شروع به غر زدن کرد که: من وظیفه ندارم تو رو مسجد ببرم من میرسونمت خونه سرمو چسبوندم به پنجره و بهش گفتم پس خونه پیادم کنید 🙄 توراه مسجد بودم که یه ماشین مرتب شروع به بوق زدن کرد تا اینکه جلوم ایستاد داخلشو نگاه کردم رفیق سید بود همون که به سید پیله کرده بود منو برسونه اسمش فکنم حسین بود خانمش هم باهاش بود -سلام ، برسونیمتون -سلام نه ممنون ، میرم خودم هرچقدر اصرار کرد راضی نشدم دیگه توبه .. عباس به اندازه ی کافی دیروز زهره ام رو ترکوند رفتم تو مسجد تا شب مشغول کار فرهنگی بودیم بعد از نماز نزدیک ورودی مردا ایستادم تا عباس رو پیدا کنم داخل مسجد رو نگاه کردم سید ایستاده بود و کلی پسربچه ی قد و نیم قد دور و برش چرخ میزدند با‌سوالاشون‌فرصت حرف زدن رو ازش گرفته بودند بچه ها رو با یه ترفند نشوند و شروع به صحبت کرد تا خواستم برگردم عقب ، به عباس خوردم -کجا رو میپایی؟ -سلام -سلام، جوابم رو بده -فکر کردم هنوز تو مسجدی داشتم دنبال تو میگشتم -اون پسره که رسوندت ، از بچه های این مسجده؟ -آره چطور؟ -کدومشونه دقیقا -داخل مسجد رو ببین ، معلم گروه چهارم ، سمت راست مسجد کفشاشو در آورد آستین پیراهنش رو کشیدم صبر کن عباس، توضیح میدم تورو خدا نرو آبروم رو نبر من که بهت قول دادم بیخیال شو داداش اگه بخوای خودم ماجرا رو برا تعریف میکنم تو رو به امام زمان"عج" نرو آستینش رو از دستم کشید -نترس کاریش ندارم -گریه ام گرفت تقصیر سید که نبود یکی باید به حساب رفیقش برسه تو دلم نذر کردم هزار تا صلوات، نه ،اگه درست بشه دو هزارتا صلوات فقط سید و عباس با سر و روی خونی از مسجد بیرون نیان همین! 🌾
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_یازدهم روز بعد سرویسم شروع ب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید خودمو‌عقب‌‌کشیدم کنار‌دیوار‌چشامو‌ روی‌هم‌ فشردم واشکام به سختی از گونه هام لیز خوردن زیر لب صلوات می‌فرستادم قلبم تو سینم میکوبید انتظار داشتم تا دقایقی دیگه با بدترین لحظه ی زندگیم رو به رو بشم به خودم جرأت دادم و به داخل مسجد نگاه کردم سید و عباس همو بغل کرده بودن و هق هق گریه میکردن😳 گریه هاشون از من شدید تر بود من فقط به نذر ۲هزار تاییم فکر میکردم😐🤦🏻‍♀ همین جور هاج و واج خیره شدم بهشون😶! که در همون حین نشستن یه گوشه ی مسجد مدت زیادی حرف زدن منم که دیدم اینجوریه رفتم سمت واحد خواهران و گرم صحبت با هم مسجدیام شدم یادم می اومد که عباس بچگیاش یه دوستی داشت که اسمش محمد موسوی بود اونا هم تو مدرسه باهم بودن هم توی مسجد. ولی نمیدونم چرا این به ذهن من نرسید که ممکنه این همون محمد موسوی باشه،فقط در سایز و ابعاد بزرگتر! وقتی با عباس سوار ماشین شدم سکوت کردم یکهو عباس گفت وای میدونی کیو دیدم؟ -آره محمد موسوی بود دیگه! -وای وای نرگس ، وقتی نگاش کردم قند تو دلم آب شد چقدر عوض شده بود ، درست هفت سال میشه که از هم جدا شدیم آخرین بار که دیدمش فقط ۱۶سالمون بود... شاید اگر به خاطر درس و مشق مسجد رو ول نمی‌کردم اینهمه سال فراق اون رو نداشتم - خب چرا دیگه از هم سراغی نگرفتین؟ - نمی دونم، هرزگاهی بهش فکر میکردم ولی مشغول درس و مدرسه شدم بعدشم که کنکور بودو... نشد دیگه ، دست سرنوشت بود ! 🌾🌸 ✨』