eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
『 بِسْـ‌مِ‌مَظْلْوْمِ‌‌عـ‌ْٰالَمْ‌؏َـلِےْ‌ 』
السلام علیڪ یا خلیفة اللھ و ناصࢪ حقھِ✋🏻🌱 سلام بࢪ ٺـو اے خلیفھ خدا و یاوࢪ حقـݜ 💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذکر روز چهارشنبه: یا حی یا قیوم   (ای زنده، ای پاینده) ذکر روز چهارشنبه به اسم موسی کاظم (ع) و امام رضا (ع) و امام محمد بتقی (ع) و امام علی النقی (ع) است. روایت شده در این روز زیارت چهار امام خوانده شود که خواندن آن موجب عزت دائمی می‌شود. ٠٠
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
___🌿✨♥️ #تصویر #شھید_محمدڕضا_دهقاݩ #برادرم
خواب نورانی حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب عجیبی دیدم، خانهمان نورانی شده بود و من به دنبال منبع نور بودم. دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانهام شدهاند. همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند روی سرشان دست در گردن یکدیگر به هم لبخند میزنند. مات نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم هست. آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم. بعدها گفتند همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمدرضا و بقیه شهدا روی زمین نشست. ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا‌برڪتی‌بودن! حرڪت‌پر‌برڪت‌باشه‌خوبه برڪتی‌شو‌تا‌ان‌شاءالله‌شهید‌بشی..♥️ 🌱 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
••• کبوتࢪم هوايے شدم...🕊 ببین عجب گدایی شدم(:! دعای مادرم بوده که... منم امام ࢪضایی شدم🙂🌱💔! ♥️ ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
سلام همسنگریا *امشب در دور همی هایمان یاد کنیم اقا امام زمانمان با دعای دسته جمعی فرج ، با خواندن حدیث کساء** و هدیه کنیم به اقامون و ازش بخواهیم یلدا انتظارش را برای ما منتظران پایان دهد و در خلوت تنهای مان دو رکعت نمار امام زمان را با یک صد بار ایاک نعبد و ایاک نستعینش را بخوانیم و مصرانه از خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها که این روزها به نام و یاد ایشون هست بخواهیم ظهور فرزندش را از خدای متعال تمنا کند. برای سلامتی و ظهور آقا جانمان صلوات . . 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
دخترش زار زار گریه می‌کرد . . . ازش پرسیدن : چی می‌خوای ؟ ! گفت : می‌خوام صورت پدرمو بوس کنم ! جیغ و دادِش دل همه را کباب کرده بود یکی رفت و به سرباز روی سر تابوت گفت : خب بگذارید صورت پدرش را ببیند ، دخترش است! چه می‌شود مگر ! ! ؟ سرباز اشکش جاری شد . گفت : آخ که من برایش بمیرم ، پدرش سر ندارد ! _شهید‌جواد‌الله‌کرمی:)💔
مواردی از صداقت دولت رئیسی <🔥>
چون علی از داغ زهرا آهِ طولانی کشید فاطمیه شد شبِ یلدایِ بچه شیعه ها!
آیات نور هدیه به شهید دهقان امیری ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
آیات نور هدیه به شهید دهقان امیری ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
ما امنیت شب یلدامون رو مدیون شماییم(: ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
اینجوری یلدا گرفتن که الان بتونیم یلدا بگیریم... ➖➖➖➖➖➖ ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_81 میدونید من معتقدم هر زن بلدی هایی داره که یک مرد باید بهشون احترام بزاره. از نظرم شماهم بل
آروم زمزمه می‌کنم: - شما برو منم الان میام! چشمکی می زنه همونجوری جواب میده: - زود بیا! و از اتاق خارج میشه و در اتاق رو می‌بنده دفتر رو دوباره بر می‌دارم و روی میز می‌گذارم تا بعد خوردن شام بیام و ادامه‌اش رو بخونم! به جلوی آینه میرم و موهام رو باز می‌کنم و دوباره بالا می‌بندم می‌کنم موهای مشکی رنگی که از مادرم به ارث بردم! از اتاقم خارج میشم و به آشپزخونه میرم، مامان رو از پشت بغل می‌کنم که با لبخند میگه: - دخترم میز رو بذار از زیر کار در نرو با این محبتات که خوب شناختمت. با جیغ میگم: - عه! مامان من اینجوریم؟ که صدای مردونه‌ی طاها بلند میشه و میگه: - آره، نگو نیستی؟ که بیشتر داد می‌زنم: - بابا، نگاه پسرتو اذیتم می‌کنه! بابا خنده کنان به سمت آشپزخونه میاد و دستش رو روی شونه ‌های‌ طاها می‌ذاره و میگه: - دخترم رو اذیت نکن! به مامان کمک می‌کنم و میز رو می‌چینم، حدودا قاشق های آخره که طاها رو به من می‌کنه و میگه: - مامان! دبه‌‌ی ترشی داریم؟ آخه خواهرمون داره ترشیده میشه می‌خوام ترشی بندازمش! که چنگال رو بر‌می‌دارم و براش خط و نشون می‌کشم: - نه اینکه خودت ترشیده نشدی؟ که با پوزخند میگه: - من هنوز تازه بیست و سه سالمه برام وقت زیاده خواهر من ولی شما ترشیده شدی؟ می‌دونی چرا؟ می‌دونه از کلمه‌ی ترشیده بدم میاد هی تکرار می‌کنه... ادامه میده: - چون بلد نیستی ظرف بشوری کارهای خونه رو بکنی همش توی اتاقی و معلوم نیست چکار می‌کنی؟ من اگر امروز به این ثابت نکردم که بلدم ظرف بشورم باید اسمم رو عوض کنم! - مامان ظرفهای امروز با من! - من که از خدامه تو ظرف بشوری ولی چکار کنم که به قول طاها همش تو اتاقی و به حرفهام گوش نمیدی! ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_82 آروم زمزمه می‌کنم: - شما برو منم الان میام! چشمکی می زنه همونجوری جواب میده: - زود بیا! و
ظرف ها رو می‌شورم و همه رو خشک می‌کنم و داخل کابینت می‌چینم. طاها به دیوار کنار آشپزخونه تکیه می‌زنه و میگه: - آفرین، آفرین، حالا خانوم شدی! الان وقت شوهر دادنته. به سمتش میرم و با مشت محکم به بازوش می‌زنم و به سمت اتاقم میرم. در اتاق که من بسته بودم چرا بازه؟ حتما خودم باز گذاشتم یادم رفته! ولی من مطمئن بودم بسته بودما! بی‌خیال اصلا برم بخونم تا زودتر کنجکاویم تموم بشه. روی میز رو نگاه می‌کنم که نیست؟ وایی کجا گذاشتم؟ نکنه مامان اومده دیده برداشته و ناراحت شده. چند تقه به در می‌خوره که حتما مامانه وای خاک تو سرم شد. در رو باز می‌کنم که طاها رو می‌بینم محکم می‌خوام در رو ببندم که طاها دفتر صورتی رنگ رو جلوم می‌گیره و میگه: - دنبال این می‌گردی؟ خودشه، این من رو سرگرم کرد تا بیاد فوضولی! - آره، بده بهم دفترم رو! پوزخندی می‌زنه و میگه: - شرط داره! با نگرانی میگم: - چه شرطی، هرچی باشه بگو انجام میدم داداشی. ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_83 ظرف ها رو می‌شورم و همه رو خشک می‌کنم و داخل کابینت می‌چینم. طاها به دیوار کنار آشپزخونه ت
- باش بزار بیام داخل اتاق! از پشت در کنار میرم و که طاها میاد داخل روی صندلی گوشه اتاق می‌شینه و میگه: - قراره آخر هفته با رفقا بریم شمال، کلید ماشین بابا رو ازش بگیر بده بهم! روی تختم می‌شینم و میگم: - مگه خودت کوری یا چلاقی خودت برو ازش بگیر؟ دفتر رو دستش می‌گیره و میگه: - یادت نرفته که کارت گیره منه ها! و دفتر رو باز می‌کنه و مشغول خوندن صفحه‌ی اولش میشه... " لی لی کنان به سمت خونه قدم بر می‌دارم. دو سه قدمی بیشتر نمونده، که دست می‌کنم و کلید‌ها‌رو از داخل کیف مشکی رنگم بیرون میارم، سرم را بالا میارم و به در خونه ی عمونگاه می کنم، فکرم میره سمت محمدرضا، سه روزی میشه ندیدمش و حسابی دلتنگشم! نگاه از درحیاط عمومی‌گیرم. درو باز می‌کنم و میرم داخل، از حیاط بسیار بزرگ و زیبایی که توی فصل بهار مثل بهشت میشه رد میشم واز پله های ایوان بالا می رم و درخونه رو باز می کنم . نگاهم به بابا می افته که روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیونه، مامان هم احتمالا شیفته هنوز، اسماهم که مثل همیشه داخل اتاقمونه، سلامی به بابا می کنم که با لبخند جوابم رو میده. - سلام دخترم،خسته نباشی... متقابلا لبخندی می‌زنم و « ممنون»ی زیرلب زمزمه می‌‌کنم... از پلکان کوچکی که حدود ده تا پله داره بالا میرم‌ تا به اتاقم برسم. به دستگیره در فشار کوچکی وارد می‌کنم که در باز میشه و داخل میرم‌‌. اسما روی تختش نشسته و مشغول کتاب خوندنه، با وارد شدنم به اتاق نگاهش رو به من می‌دوزه. *** به سمتش شیرجه میرم و دفتر رو از دستاش می‌گیرم که عقب می‌کشه دفتر رو - خب خودت برو بگیر دیگه، این دفتر هم بده به من! اخمی‌ میون ابروهاش جا خوش می‌کنه و میگه: - مگه یادت نیست بخاطر تصادفی که کردم بابا گفت حق نداری که ماشین رو برداری و خودش شاستی بلند سوار میشه یک ماشین درب و داغون هم برای من خریده؟ - باش، بده بهم کتاب رو تا شب سوئیچ رو برات جور می‌کنم. - باش، چون میدونم خوش قول هستی دفتر رو بهت میدم و با لبخند میگه: - بگو پیشاپیش الوعده وفا دستم رو به سمتش می‌گیرم و میگم: - الوعده وفا دستش رو به سمتم دراز می‌کنه و میگه: - قول دادی ها. - باش، حالا برو بیرون از جاش بلند شد و لپ هام رو می‌کشه و میگه: - آفرین آجی خوب ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛