|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_82 آروم زمزمه میکنم: - شما برو منم الان میام! چشمکی می زنه همونجوری جواب میده: - زود بیا! و
#Part_83
ظرف ها رو میشورم و همه رو خشک میکنم و داخل کابینت میچینم.
طاها به دیوار کنار آشپزخونه تکیه میزنه و میگه:
- آفرین، آفرین، حالا خانوم شدی! الان وقت شوهر دادنته.
به سمتش میرم و با مشت محکم به بازوش میزنم و به سمت اتاقم میرم.
در اتاق که من بسته بودم چرا بازه؟ حتما خودم باز گذاشتم یادم رفته! ولی من مطمئن بودم بسته بودما!
بیخیال اصلا برم بخونم تا زودتر کنجکاویم تموم بشه.
روی میز رو نگاه میکنم که نیست؟ وایی کجا گذاشتم؟ نکنه مامان اومده دیده برداشته و ناراحت شده.
چند تقه به در میخوره که حتما مامانه وای خاک تو سرم شد.
در رو باز میکنم که طاها رو میبینم محکم میخوام در رو ببندم که طاها دفتر صورتی رنگ رو جلوم میگیره و میگه:
- دنبال این میگردی؟
خودشه، این من رو سرگرم کرد تا بیاد فوضولی!
- آره، بده بهم دفترم رو!
پوزخندی میزنه و میگه:
- شرط داره!
با نگرانی میگم:
- چه شرطی، هرچی باشه بگو انجام میدم داداشی.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛