مادولـتکههیـچ،قـریهکـههیـچ،مـزرعهکههیـچ
حتیطویـلهایبهاسـمِاسـرائیـلهـمبهرسمـیت
نمـیشنـاسیم!'🕶
+سیـدحسـننصـرالله
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
هی چشمامو میبندم که بخوابم ،
"هی دلم میخونه غریب گیر آوردنت"💔🥀
#آرمان
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را💗 قسمتچهلودوم رفتم همونجایی که بعدازظهر میخواستم برم... بام... تو یکی از پیچها که از
💗رمان او_را 💗
قسمتچهلوسوم
دستمو بردم سمت زخمم،
بخیه شده بود😢
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم...
دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد...
-جسارت نباشه دکتر!
شما خودتون استاد مایید!
حتما حالشو بهتر از من میدونید،
اما با اجازتون بنظرمن باید فعلا اینجا بمونه.
بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت
-ایرادی نداره
بمونه!
بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن.
لعنت به این زندگی...!
نگاهمو تو اتاق چرخوندم،
خبری از کیف و گوشیم نبود!
تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن!
وای ماشینم!!
درش باز بود😣
یعنی اون احمق وظیفه شناس،حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟😒
ساعتو نگاه کردم،
عقربه ی کوچیک روی شماره ی نُه بود!
یعنی صبح شده؟؟😳
یعنی دوازده ساعت گذشت؟؟
اگر اون احمق منو نمیرسوند الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود!!
چشمامو بستم و یه قطره ی گرم از گوشه ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام...
هنوز سرم درد میکرد...
این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم گردونه!
هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه!
اما اگر پام به خونه برسه،
نمیدونم چه اتفاقی بیفته!
باید قبل از اون یه کاری کنم!
چشمامو باز کردم
و به در نگاه کردم!
فکر نکنم فرار از اینجا خیلی سخت باشه!
اما باید صبر کنم تا مامان و بابا خوب دور بشن!
تو همین فکر بودم که یه پرستار اومد تو اتاق،
یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون!
چشمام سنگین شد...
و پلکام مثل اهن ربا چسبید به هم...😴
ساعت سه چشمامو باز کردم.
گشنم بود...
اما معدم بعد از شست و شو اونقدر میسوخت که حتی فکر غذا خوردنو از کلم میپروند!
دیگه سِرم تو دستم نبود.
سر و صدایی از بیرون نمیومد!
معلوم بود خلوته!
الان!
همین الان وقتش بود!
آروم از جام بلند شدم.
سرم به شدت گیج میرفت...
درو باز کردم و داخل راهرو رو نگاه کردم.
خبری از دکتر و پرستار نبود...
سریع رفتم بیرون و با سرعت تا انتهای راهرو رفتم.
سرگیجه امونمو بریده بود😣
داخل سالن شلوغ بود،
قاطی آدما شدم و تا حیاط بیمارستان خودمو رسوندم.
احساس پیروزی بهم دست داده بود!
داشتم میرفتم سمت خروجی بیمارستان که یهو وایسادم!!
لباسام!!😣
با این لباسا نمیذاشتن خارج بشم!!
لعنتی😭
چجوری باید برمیگشتم داخل و لباسامو میاوردم؟!
بازم چشمام شروع به باریدن کردن...
چشمام سیاهی رفت و یدفعه نشستم رو زمین!
-خانوم😳
چیشد؟؟
سرمو گرفتم بالا...
نور آفتاب نمیذاشت درست ببینم!
چشمامو بستم
-تورو خدا کمکم کن😭😭
🍁محدثه افشاری🍁
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را 💗 قسمتچهلوسوم دستمو بردم سمت زخمم، بخیه شده بود😢 ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ب
💗رمان او_را💗
قسمتچهلوچهارم
نشست رو زانوش،
-حالتون خوبه؟؟
میخواید پرستار خبر کنم؟
-نه...
نمیخوام😭
-اتفاقی افتاده؟😳
چرا گریه میکنید؟
اگر کمکی از دست من برمیاد،حتما بگید
تو چشماش نگاه کردم
-واقعا میخوای کمکم کنی؟؟😢
سرشو انداخت پایین!
-بله...
اگر بتونم حتما!
-من باید از اینجا برم...!
-برید؟؟😳
یعنی فرار کنید؟؟
-آره بااااید برم
-چرا؟
نکنه بخاطر....
اممممم
مشکلتون هزینه ی درمانه؟؟
-نه😡
من با پولم کل این بیمارستانو میتونم بخرم😠
منم برم بابام پولشو میده😒
-عذر میخوام...
ببخشید
خب گفتم شاید بخاطر این مسئله میخواید برید!
-نخیر😒
-خب پس چی؟
-آقا مگه مفتشی؟؟؟😏
اصلا به تو چه؟
میتونی کمک کن،نمیتونی برو بذار یه خاک دیگه تو سرم بریزم😠
-نه نه قصد جسارت ندارم
من فقط میخوام کمکتون کنم!
اگر از اینجا برید بیرون و حالتون بد شه چی؟؟
همین الانشم مشخصه حالتون خوب نیست!
-من خودم دانشجوی پزشکیم!
میفهمم حالم خوب هست یا نه!
کمکم میکنی؟؟
-آخه...
-آقا خواهش میکنم!!
حالم خوب نیست
لطفافقط منو از در این بیمارستان رد کن!همین!!
یکم مِن و مِن کرد و اطرافو نگاه کرد...
میدونستم دو دله،
قبل اینکه حرفی بزنه دوباره گفتم
-خواهش میکنم...😭
اشکامو که دید سریع دست و پاشو گم کرد!
-باشه!باشه!
گریه نکنید!
الان باید چیکار کنم؟؟
-منو از در ببرید بیرون!
با این لباسا نمیذارن خارج شم!
-برم لباساتونو بیارم؟؟
-نه آقا...
وقت نیست!
تا نفهمیدن باید برم!!
-خب چجوری؟؟
-ماشین داری؟؟
-آره!
-خب خوبه!
من میخوابم رو صندلی عقب،
یه پارچه ای ،پتویی،چیزی بکش روم،
زود بریم!
-ها😳
باشه...
صبر کنید برم ماشینو بیارم نزدیک!
-ممنونم😢
رفت و بعد دو سه دقیقه با یه پراید برگشت!!😕
چنان راجع به پول بیمارستان پرسید گفتم چی سوار میشه حالا😒
سریع درو باز کردم و نشستم تو ماشین،
یه پتو داد گرفتم و کشیدم روم و خوابیدم رو صندلی!
حرکت کرد و از بیمارستان خارج شد و یکم دور شد،
فهمیدم که پیچید تو یه خیابون دیگه!
-خانوم؟؟
بلند شدم و اطرافمو نگاه کردم و یه نفس راحت کشیدم!!
-ممنونم آقا😍
-خواهش میکنم،همین یه کارمون مونده بود که اونم انجام دادیم😅
-ببخشید ...
ولی واقعا لطف بزرگی در حقم کردی🙏
-خواهش میکنم.
خب؟
الان میخواید کجا برید؟
موندم چه جوابی بدم!!
-نمیدونم...
یه کاریش میکنم!
بازم ممنون...
خداحافظ!
🍁"محدثه افشاری"🍁
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را💗 قسمتچهلوچهارم نشست رو زانوش، -حالتون خوبه؟؟ میخواید پرستار خبر کنم؟ -نه... نمیخوام😭
💗رمان او_را 💗
قسمتچهلوپنجم
داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد!
-خانوم!!
-بله؟؟
-با این لباسا کجا میخواید برید آخه؟؟
معلومه لباس بیمارستانه!
درو بستم.
-خب...
اخه چیکار کنم؟؟
-بعدم شما که چیزی همراهتون نیست!
نه کیف،نه گوشی،
مطمئنا نمیتونید جایی برید!
چندلحظه نگاهش کردم...
-آدرس خونتونو بگید ببرمتون خونه!
-خونه؟؟؟😳
-بله.مگه جای دیگه ای دارید؟؟
-من فرار کردم که نبرنم خونه!!
اونوقت الان برم خونه؟؟😒
-یعنی از خونه فرار کردین شما؟؟😳
-نه آقا...نه‼️
من از زندگی فراریم!
از نفس کشیدن فراریم!
اه...😭
-چرا باز گریه کردین؟؟😳
یه چند لحظه صبر کنید!!
گوشیشو برداشت و یه شماره گرفت!
-به کی زنگ میزنی؟؟😰
از تو آینه نگاهم کرد و انگشتشو گذاشت روی بینیش!
یعنی هیس... !!
-الو؟
سلام آقای دکتر!
بله اومدم،ولی راستش یه کاری پیش اومد،مجبور شدم برم!!معذرت میخوام!
چی؟؟
جدا؟؟
ای بابا...
باشه پس دیگه امروز نمیام!
یاعلی مدد!
گوشیو قطع کرد و گذاشت رو داشبورد!
-پس شمایید!!
-کی؟؟چی؟؟
-فهمیدن فرار کردین!
-شما پزشکید؟؟
-نه ولی تو اون بیمارستان کار میکنم!
ماشینو روشن کرد و راه افتاد!
-کجا میری؟؟
-بذارید یکم دیگه از اینجا دور شیم!
یه ربعی رانندگی کرد
سرمو گذاشته بودم رو صندلی و آروم اشک میریختم!
-حالا میخواید چیکار کنید؟
میخواید کجا برید؟
سرمو بلند کردم و از تو آینه به چشماش نگاه کردم!
چشماشو دزدید
کنار خیابون نگه داشت!
کم کم داشت هوا ابری میشد
با این که دم عید بود اما هنوز هوا سرد بود...!
سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و سعی کردم با خنکاش،داغی درونمو کم کنم!
چه جوابی میدادم؟؟
چشمامو بستم
و آروم گفتم
-ببریدم یه جای خلوت...
پارکی،جایی!
نمیدونم!
-چیزی میخورین؟
بنظر میرسه ضعف دارین.
دستمو گذاشتم رو شکمم!
خیلی گشنم بود اما هنوز معدم درد میکرد!😣
ماشینو روشن کرد و جلوی یه رستوران نگه داشت.
-چنددقیقه صبرکنید تا بیام.
رفت و با یه پرس غذا برگشت...
ساعت حوالی شش بود!
با اینکه روم نمیشد اما بخاطر ضعفم غذا رو گرفتم
معدم خیلی درد میکرد!
خیلی کم تونستم بخورم و ازش تشکر کردم!
-حالتون بهتره؟؟
-اوهوم.خوبم!
-نمیخواید برید خونتون؟؟
-نه!
-میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟
-چه فرقی داره!😒
-ببینید...
من میخوام کمکتون کنم!
-هه😏
پس منو ببر یه جهنم دره ای که هیچکس نباشه!
-باشه.امشب میبرمتون جایی که کسی نباشه
اما لااقل یه خبر به خانوادتون بدین،
حتما الان خیلی نگرانن!!
-نگران آبروشونن نه من!
الان دیگه به خونمم تشنه ان!!
-چرا؟؟
-چون به همه برچسبای قبلی،دختر فراری هم اضافه شد!
-مگه چه کار دیگه ای کردین؟؟
-مهم نیست...!
-هست!
بگید تا بتونم کمکتون کنم!
دیگه چیزی نگفتم و خیابونو نگاه کردم.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد....!
🍁محدثه افشاری🍁
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
【 ↯ بِسْـمِاَللّٰھِاَلْࢪَحْمٰنّْاَلْرَحِیِمْ ↯ 】
انچھامـروزگـذشت🖐🏾
.•شبتونـ فاطمے .•
عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے
°•مهرتونـ عباسے🌱•°
'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌'
یازینبـ مدد...✋🏻
•• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿••
التماس دعاے فرج ....♡
#رمانِعاشقونهدومدافع👀💓
_إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید؟!
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت آخ...
إ وااا چیشد؟!
اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ
إ خوبہ بگم آقاے سجادے؟!
هموݧ علے خوبہ ایـݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم، بفرمایید بانو!
_رسیدیم بهشت زهرا
رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک
مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلهار گذاشتیم روش
اسماء؟
بلہ؟!
میدونے از شهیدت خواستم کہ تو رو بهم بده؟!
خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید؟!
از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام
خندیدم و گفت ایشالا کہ خیره . . . . .
لبخندے زد و گفت مگہ میشہ شما باشیُ خیر نباشه(:
ادامهش تو کانالِ زیر👇🏾✨
● https://eitaa.com/joinchat/3237609606C0d4de4d1c4 ●
#رمانخونآ_آتیشیپلیز ؛🚷😂
❤️ ↯ بِسْـمِاَللّٰھِاَلْࢪَحْمٰنّْاَلْرَحِیِمْ ↯ ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طلائیه عجب طلاییه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز مرورت میکنم ...
ای لحظه های خوبِ رسیدنِ به خدا
#نزدیک_وصال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاران بسم الله گفتند ...