فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توهمماروتنهاگذاشتینه؟....💔
دیدناینکلیپبهشدتتوصیهمیشه
قولمیدمبادیدناینکلیپزندگیتزیرورومیشه
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
میگفت:
حــٰاجقاسمباقدِڪاملرفتبرایدِفاع
ازناموسمردمودفاعازناموسحسین،
بـٰانیمهقدبرگشت . . .
حالاتوحاضرۍبهخاطرحـاجۍبقیه،نصف
سَرتوباشالیاروسریتبپوشونی...
#حاجۍ🌿♥️.
🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخدا #ظهور نزدیکه
بخدا یک خبراییه
بخدا مهدی داره میاد
مردم،خودتون رو آماده کنید برای سربازیش(:💔
#العجلیامولاییاصاحبالزمان
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
گـفتم🙄:
دگرقـ♥ـݪبمشوقشھادٺنداࢪد!..😔
گـفت🙂:
مࢪاقبنگاهـ👀ـټبآش ...🖐🏻
" اَلعَینِ بَریدُ القَلبـ♡ "
#چشـمپیامرساندلاست♥
شهادٺ اتفاقےنیست...(:🥀
•پࢪوفایݪھاےنظامے😎
•شھیدشنآســــــے💐
•رھبرآنــــــــــھ😍
•تلنـــگر و احادیث🤩
•مطالبی امــوزندهــ☺️
•بــیو های جذابــــ😚
•والپـــیــر🤭
•استوری منــاسبتی✨
وا... پس چــرا مــنـتـظـریـ؟ــ🙄
بزن رو لــــینک دیگهــــ❤️ــــ
پشــــ😉ـــــــیمون نمیشیـــ😙
@sardaar_dellh
✌️🏻....
#تلنگــࢪانـھ
#نمازشوثانیہهاۍآخرمیخونہ =/
انقدرتندمیخونہکہنصفکلماتهم
دُرُستادانمیکنہ
بعدانتظاردارهرحمت الهی
مثلسیلسرازیربشہتوزندگیش
#اینوبدونتانمازتدرستنشہ
هیچےتوزندگیتدرستنمیشہ
-والسلام !
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
قرارههرروزمونباشه؟
بخونیمبرایظهورش(:🌿
#اللهمعجللولیکالفرج.
🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
آیات نور
هدیه به شهید دهقان امیری
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
『 @Shahid_dehghann 』
{🌱🦋}
-گاهی تو شوخی شوخی تذکر میدی؛
ولی اون آدم جدی جدی مسیرش عوض میشه . . .
#بی_تفاوت_نباشیم♥️
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
مجموعه عکس نوشته های حریم ریحانه
بخش پنجم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تیزر رونمایی از نماهنگ #سلام_فرمانده۲
#امام_زمان
⏰ جمعه ۱۲ اسفندماه؛
ساعت ۲۰ از شبکه سه سیما
#ابوذر_روحی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
ای بابا
گرفتار شدیم ها😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹این هم خبر خوب،
برای کسانیکه عکس شهدا را به در و دیوار میزنند،
قبر شهدا را میشویند،
قاب عکس کهنه شهدا را با قاب عکس جدید عوض میکنند،
یادواره شهدا میگیرند،
به خانواده های شهدا سرکشی میکنند، شهدا را یاد میکنند و راهشان را ادامه میدهند و ...🌹🌹
اللهم اجعلنی من المستشهدین بین یدیه .
خدایا قرار ده مرا از شهیدان پیش روی (حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه) .
التماس دعای فرج🤲🏻
حتما ببینید🙏
اشکتون جاری شد ، مارو دعا کنین😭
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای رفیقم
تویی ذکر طوفانی هر دقیقم 💔💔
حــسِین🖤💔
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه واژه غریبے است
جاماندن
هم بوی غربت میدهد
هم بوی بی لیاقتی
کاش لیاقتمان دهید برای
نوکری .....
ای دلبران آسمانی😞💔
#برادرم
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
آقـایامامحـسینڪاشبھم
میگفتین؛..
پاشـوبیاحـرم،ببینمبـازچـیڪارڪردی
بـاخـودت...!!
چـرااینقدرداغـونشدیتـازگیا!؟..
چراخـودتنیستی!...
چراتـویفڪـریمـدام!..
چـراقـلبتو ایـنقدرشڪستن!..
چــــــــــرا!!!...
آقـایامـامحـسین...
دڪـترمـنفقطشمایی!:)🖤
بـطلبڪهبـیام..
حُسینجـانخستمازخودم:)
بـغلممیڪنی؟! :)💔
آقاجـانم!
حـواستهستڪهیهدلشڪسته
چندوقتهانتظاراینومیڪشهڪه
طلبشڪنیبیادپابوست؟! 💔
حرفدلِنوکرهروسیاهت'!💔
♡اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج♡
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را 💗 قسمتچهلوهشتم برگشتم سمتش. نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم
💗رمان او را 💗
قسمتچهلونهم
احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه،
انگار فقط میخواست وقت بگذرونه!
یه حس بدی بهم دست داد...
فکرکردم دیگه زیادی دارم مزاحمش میشم!!
-ممنون میشم نگه دارید.
دیگه باید رفع زحمت کنم!
-ممنون میشم که فکرنکنید مزاحمید!!
با تعجب نگاهش کردم!
-من از دیروز شما رو علاف خودم کرد!
-اینطور نیست!
من دیروز داشتم میومدم پیش شما!
چشمام گرد شد!
-پیش من؟😳
-بله😊
-میشه یکم واضح حرف بزنید،منم بفهمم چی به چیه؟!!
-خب ...
راستش...
بنده تو اون بیمارستان،
به کسانی که نیاز به مشاوره دارن،
کمک میکنم!
مثل...
مثل کسایی که اقدام به خودکشی میکنن!
با این حرفش به شدت عصبانی شدم
-نگه دار😠
با تعجب نگاهم کرد
-چرا؟؟😳
-گفتم نگه دار😡
من نیاز به مشاوره ندارم!
از همه دکترا و روانشناسا حالم بهم میخوره!
چون دقیقا همین خانواده ای که ازشون فراریم،یکیشون دکتره،یکیشون روانشناس!!😡
-ولی من نه دکترم و نه روانشناس!
-چی؟؟پس چجوری میخواستی به من مشاوره بدی؟؟
نکنه روانپزشکی؟!
-خیر😊
-منو مسخره کردی؟؟😠
پس چی؟دامپزشکی؟😒
سرشو برگردوند سمت خیابون،معلوم بود که داره میخنده و میخواد من خندشو نبینم!
-چیز خنده داری گفتم؟؟😠
-نه...
اخه دامپزشک...!!
ببخشید معذرت میخوام...
و تو یه لحظه کاملا جدی شد!😕
-هیچکدوم اینایی که گفتین نیستم!
من طلبه ام!
-ها؟؟😟
چی چی ای؟؟😕
آخوند؟؟😡😡
از عصبانیت میخواستم بترکم...
-نگه دار😡
بهت میگم نگه دار😡
داشتم داد و بیداد میکردم
و سعی داشت آرومم کنه!
وقتی دید دستمو بردم سمت در،
سریع نگه داشت
از ماشین پیاده شدم و دویدم اون سمت خیابون و تو کوچه پس کوچه ها خودمو گم کردم!
نمیخواستم حتی بتونه پیدام کنه!
پسره ی احمق😡
من احمق ترو بگو که سوار ماشینش شدم و دیشبو تو خونه ی یه آخوند گذروندم😡
کاش میشد برگردم و یه دونه بزنم تو گوشش😠
از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم.
چه خوب بود که خیابونا خلوت بود...!
وگرنه با این لباس مزخرف....
اه اه...
یه لباس صورتی گشاد که تا زیر زانوهام بود
با یه شلوار گشاد تر از اون که یه خانواده میتونستن باهاش چادر بزنن و توش زندگی کنن!!😖
یه دمپایی آبی بیریخت پلاستیکی
با یه روسری سفید بدقواره😖
وای آخه این چه زندگی مزخرفی بود که توش افتاده بودم😩
انتهای کوچه میخورد به یه خیابون دیگه،
یه ربعی مستقیم رفتم تا رسیدم به یه پارک!
کلافه بودم
حتی نمیدونستم اینجا کجاست!!
فقط از مدل محلش مشخص بود که اصلا نزدیک خونمون نیست!!😢
داغون داغون بودم...
هنوزم هوا سرد بود،
حتی خورشید هم رنگ به روش نمونده بود و داشت خودشو پشت ابرها قایم میکرد!
بارون نم نم شروع به باریدن کرد...
ببار...
ببار...
شاید دل تو هم مثل دل من پره!
شاید تو هم هییییچکسو نداری...!
ببار...
منم باهات همدردی میکنم...
و اولین قطره ی اشک امروزم
رد گرمی روی صورتم انداخت...!
کم کم داشتم از خلوتی پارک میترسیدم!
امروز باید چیکار میکردم!؟
تا شب کجا میگذروندم...؟!
اونم تو این سرما...
اه😣
مگه فردا شروع فصل بهار نیست؟؟
پس این هوا چی میگه تو این موقع سال؟؟
هنوزم فکر خودکشی تو سرم بالا و پایین میپرید...
یاد اون شب افتادم...
کاش مرده بودم...😭
ولی من فرار کردم که خودمو خلاص کنم...
پس چرا داشتم دست دست میکردم؟!
اون موجود سیاه،
مثل یه کابوس،
هنوز جلو چشمام بود😰
اون کی بود؟؟
چی بود؟؟
شاید تنها دلیل دست دست کردنم همین بود.
خمیازه کشیدم!
خوابم میومد...
اصلا چرا صبح اینقدر زود بلند شدم؟؟
بلند شدم تا ببینم جای امنی پیدا میکنم یکم بخوابم!
یه اتاقک کوچولو تو پارک بود.
رفتم جلو
سر درش نوشته بود "نمازخانه"
رفتم تو
هیچکس نبود!
گرمتر از بیرون بود.
رفتم پشت پرده،
اونجایی که نوشته بود قسمت خواهران
دراز کشیدم
و چشمامو بستم...
خواب ،خیلی سریع منو با خودش برد!
🍁محدثه افشاری🍁
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او را 💗 قسمتچهلونهم احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه، انگار فقط میخواست وقت بگذرونه!
💗رمان او_را 💗
قسمت پنجاهام
با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم.
نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود.
سرم همچنان گیج میرفت!
میدونستم خیلی ضعیف شدم.
خبری از ساعت نداشتم.
بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم،
یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود
که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره اما درجا میزد،
فهمیدم خواب رفته! 🕒😴
برگشتم سر جام!
یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون...
سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم!!
نمیدونم چقدر شد!
شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم
داشتم کلافه میشدم😣
یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و...؟؟!!
دیگه حتی خوابمم نمیومد!
دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم!
اتاق خودم....!
آه...😢
کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!!
اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟
چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم...😣
چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟!
یا بهتره بگم از اول پوچ بود...
مثل زندگی همه!
پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟
نمیدونم...
نمیفهمم...
فردا عیده!!
و من آواره ام...
دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم!
هیچی!!
فکر و خیال داشت دیوونم میکرد!
کاش حداقل میدونستم ساعت چنده😭
یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟
شاید اره!
اینجوری حداقل میدونم هیچکسو ندارم!
هیچکسم تو کارم دخالت نمیکنه!
اینکه کلا کسی نباشه
بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره!!
سرم درد میکرد.
از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالا نزدیکای عصر باشه!
تاکی باید اینجا میموندم؟!
دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم!
رفتم سمت در
این اطراف کسی نبود،
با احتیاط رفتم بیرون
حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود!
به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم...
اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود!
-چیشده خوشگل خانوم؟😉
با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم😰
-کسی اذیتت کرده؟
دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن!!😥
-نترس عزیزم...
ما که کاریت نداریم😈
-آره خوشگل خانوم!
فقط میخوایم کمکت کنیم😜
با ترس یه قدم به عقب رفتم...
-آخ آخ صورتت چیشده؟؟
-بنظرمیرسه از جایی در رفتی!!
بیمارستانی،تیمارستانی،نمیدونم...!
هر مقدار که عقب میرفتم،میومدن جلو!
داشتم سکته میکردم😭
-زبونتو موش خورده؟؟
چرا ترسیدی؟؟😈
-فردا عیده،
حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه
هم دوتا پسر به این آقایی😆
تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم!
اونا هم با سرعت دنبالم میکردن!
دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام😰
خیلی سریع میدویدن
اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد😭
نفس نفس میزدم و میدویدم
اما....
پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین😰😭
تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن
تمام وجودم از وحشت میلرزید!
-کجا داشتی میرفتی شیطون😂
هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته!
اصلا دختر مؤدبی نیستی!
-ولی سرعتت خوبه ها!
خودتم خوشگلی!
فقط حیف که لالی😂
به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم.
اما هیچی نمیتونستم بگم!!!😣
یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه....
قلبم میخواست از سینم بیرون بپره.
هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم!!
ترسیدن و اومدن سمتم.
میخواستن جلوی دهنمو بگیرن
اما صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزدم
امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه😭
🍁محدثه افشاری🍁
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.