eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
بچــھ هـٰارو با شوخـے بیدار مےکرد تا نمازشب بخونـن🚶🏿‍♂. . مثلـا یکـے رو بیـدار مےکـرد و مےگفت : [ بابا پـاشو من میخوام نماز شب بخونم، هیـچ کس نیست نگام کنـھ :|😂 ] یا مےگفت : پاشـو جونِ مـن ؛ اسـم سـھ چھـٰارتا مؤمن رو بگو تو قنوت نماز شب کـم آوردم! .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واسه اینکه نکنه غرورتو بشکنه یه داعشی ✊🏻🪖 . ✌️ 📲 🦋 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج(: 💚 .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
ورود پیکر مطهر ۷۱ شهید به خاک ایران 🔹پیکر پاک شهدای تازه تفحص شده دفاع مقدس صبح امروز با استقبال مردم خوزستان از مرز شلمچه به خاک وطن باز گشتند. .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
💐 نماز شب ۲۲ شعبان 💐 🌺 هركس در این شب دو رکعت نماز که در هر رکعت «حمد» را یک بار و سوره­ « قُلْ يَا أَيُّهَا الْكَافِرُونَ» را یک بار و سوره­ « توحید » را پانزده بار بخواند، خداوند متعال نام او را جزو نام صدیقان می‌نویسد و در روز قیامت در زمره رسولان ودر زیرپوشش الهی،محشور می­‌گردد🌺. 🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
__🌿✨ #تصویر #شهیدانه
آࢪزوےِشھـٰادٺ‌ࢪاهمہ‌داࢪنداماتنھا اندکےشھید‌میشوند . . ! چون‌تنھآ ؛☝️🏻 اندکےشھیدانہ‌زندگی‌میکنند...🙃💔 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
⭕️این روزها خبرهای خوب کم نداریم از دریاچه ارومیه ، پالایشگاه ، آب بوشهر و افتتاح بیمارستان… و حالا جت آموزشی ۱۰۰٪ بومی یاسین رونمایی و خط تولید انبوه این جت افتتاح شد. 🌻
سلام دوستان اینو پخش کنید لطفا تو فامیل یا هر کسی که دوست داره کمک کنه ..✨🌸 ممنون از لطفتون ✨🌹
آیات نور هدیه به شهید دهقان امیری ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 『 @Shahid_dehghann
چهار‌تاکار؛ یك‌صلوات یك‌الحمدلله یك‌لاالله‌الا‌لله ارسال‌برای‌چهار‌نفر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را ... 💗 قسمت هشتاد و چهارم دوساعت بعد کنار زهرا ،محو حرف‌های سخنران شده بودم! "جلسات گذشت
💗رمان او_را...💗 قسمت هشتاد و پنجم از کوچه که خارج شدم، طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط! اما دوباره دستمو عقب کشیدم. نیاز به فکر داشتم، نمیخواستم برم تو هپروت! بحث لذت خیلی برام جالب بود... "این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه!؟ اصلا به دین نمیاد که تو کار لذت باشه!😒 اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون،حروم شدن؛ چه لذتیه که از اینا بیشتره...!" سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق. «یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری، تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری!» این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق،دیدمش!‌📄 خیلی عجیب بود! انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم! صدای پیامک گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد... "سلام ترنم جان.خوبی گلم؟ فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟" زهرا بود. خیلی مایل نبودم، از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم! فکرم رفت پیش سمانه! هنوزم ازش بدم میومد! شاید منظور اون،با حرف‌هایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت، اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد.😒 تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم! و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظ‌تر آرایش میکردم! با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین. مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید. دلم براش سوخت. هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه! و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد! -ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟ تا چندماه پیش که همه چی خوب بود! چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟ -مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم! بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو! -آخه مگه چشه!؟ میخوای اینجوری به کجا برسی!؟ من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم... -شما فقط تو محل کارتون بهترینید! یه نگاه به این خونه بندازید. از در و دیوارش یخ میباره! اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام! من عشق میخوام،آرامش میخوام. من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر! قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم....! میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه. سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته! احساس شکست میکردم... کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت! کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود! با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم! اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد! -من...امممم... احساس خفگی بهم دست داده بود. گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید. -من...معذرت میخوام! یکم تند رفتم.... مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد. -قبول دارم بد صحبت کردم. اشتباه کردم. فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست! مامان یکم بهم فرصت بدید، من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!! حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد:-شب بخیر! با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!! واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن! هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد!😊 با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم، ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم. یه احساس رضایت عمیق...! 🍁محدثه افشاری🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را...💗 قسمت هشتاد و پنجم از کوچه که خارج شدم، طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط! اما دوباره دست
💗رمان او_را ... 💗 قسمت هشتاد و ششم یک ساعتی با خودم درگیر بودم... این‌بار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادری‌ها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه! نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ،یک علاقه ی سطحی نیست! عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق،میگفت "تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی!" کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلک‌هام رو به هم فشار دادم. از اینکه زور دلم بیشتر بود،احساس ضعف میکردم. تصمیم گیری واقعا برام سخت بود! از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه، و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد! اگر این لذت، پست و سطحی بود،پس اون لذت عمیق چی بود!؟ ولی باز هم زور دلم بیشتربود! سرم درد گرفته بود. زیرلب زمزمه کردم "کمکم کن!" و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم!! نمیدونستم از کی کمک خواستم، ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن،حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم! ساعت سه تو خیابون خیام، رو به روی پارک شهر، با زهرا قرار داشتم. با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه! رنگ آسمونی روسریش،حس خوبی بهم میداد. توی دلم اعتراف کردم که واقعا تیپش خوبه،حداقل از خیلی از چادری‌ها مرتب تر و شیک تر بود. حتی شاید در عین سادگی و محجبه بودن، از الان من هم خوشگل‌تر بنظر میرسید! با ناامیدی به آینه نگاه کردم. صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت!😔 هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن،زورم میگرفت اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم! احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم!! زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد! و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد! -این تقدیم به شما😊 ببخشید که کمه! فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یچیزی برات بیارم!☺️ -وای عزیزمممم!😍 ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟ با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعا خوشحال شدم. اصلا فکرش رو نمیکردم چادری‌ها ماروهم قاطی آدما حساب کنن!! بعد از خوش و بش و احوال پرسی،با لبخند نگاهش کردم -خب؟الان باید کجا برم؟😊 -‌برو بهشت!☺️ -چی!!؟؟ -خیابون بهشت رو میگم!☺️ همین خیابون بعد از پارک! -آهان!😅ببخشید حواسم نبود! چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم! -خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان. همینجاست! -اینجا؟؟😳چقدر نزدیک بود! حالا اینجا کجا هست!؟ -آره،گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه!☺️ بیا بریم خودت میفهمی! انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم، دیوار ها پر از بنر بود! با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد! باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم!! جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد! -هیچ کفشی اینجا نیست. انگار خودم و خودتیم فقط!😉 -اینجا کجاست زهرا؟ -بیا تو!بیا میفهمی! پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم! یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود! نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید و چندتا جعبه اونجا بود...! محو اون صحنه شده بودم... خیلی قشنگ بود!!! زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون، چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از جعبه ها و صدایی ازش درنمیومد!! بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد! -چرا هنوز اونجا وایسادی؟ بیا جلو... اینجا خیلی خوبه... مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه! با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه،اما حرفش رو قبول داشتم!! واقعا احساس آرامش میکردم...🍃 جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود،گفتم -اینجا کجاست؟؟ -اینجا معراجه... معراج شهدا! 🍁محدثه افشاری🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را ... 💗 قسمت هشتاد و ششم یک ساعتی با خودم درگیر بودم... این‌بار نمیخواستم سوار ماشین شم و
💗رمان او_ را...💗 قسمت‌هشتاد و هفتم -شهید!!؟؟😳 مگه هنوزم شهید هست!؟؟ با لبخند نگاهم کرد، -آره عزیزم.هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن! شونه‌م رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم. دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست. -انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت!😊 -راستشو بگم؟! نخودی خندید و به جعبه هایی که حالا فهمیده بودم تابوتن،نگاه کرد. -خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود! وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه. -احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟ خودشون خواستن برن دیگه! به زور که نفرستادیمشون!!😒 -آره،خودشون رفتن. هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره،اما ما بهشون نیاز داریم. یکمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا،مالاها کوچیکه! من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم! -کلافه نفسم رو بیرون دادم. -خدا!؟ بعد یهو انگار که یچیزی یادم اومده باشه،سریع تو چشماش نگاه کردم! -ببین تو چندوقته میری اون جلسه!؟ -خب خیلی وقته!چطور!؟ -من یچیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم! خودمم که زیاد اونجا نمیام! میخوام ببینم تو ازش سر در میاری!؟ -نمیدونم.بگو ببینم چیه! -یه همچین چیزی بود فکرکنم! خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین! -اممم...آره. چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن! -خب!؟؟ یعنی چی این حرف!؟؟ منظورش چیه؟ -خب ببین... اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد،الکی که نیستن! بالاخره یه منشاء دارن،از یه جایی مدیریت میشن! یکی داره اینا رو طراحی میکنه، یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی! یه نفر که از همه چی خبر داره! وقتی همین رو بدونی،میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی... پوزخندی زدم و تکیه دادم -پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد!!😏 -چرا این حرفو میزنی؟؟ -یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحی‌هاش!! -شاید همه همین فکرو داشته باشن، اما به ته ماجرا که فکرمیکنی،میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته! هر کدوم به نوعی! یه جورایی خیلی از اتفاق‌های بد،پیشگیری خدا از اتفاق‌های بدتره! شاید اینو دیر بفهمیم،اما هممون یه روز میفهمیم! بعضیاشم برای قوی کردنته! آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه. بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا!😉 -هه!پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم!! اصلا باشه،قبول. دنیا همش رنجه،پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه!!؟؟😒 -اینم که حاج‌آقا گفت! بعد از قبول واقعیت ها،باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی! -اوهوم.فکرکنم دیشب یچیزایی ازش تجربه کردم! نمیدونم!!خیلی احساس گیجی میکنم. زهرا من به بن‌بست رسیدم، تنهاچیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست! واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه. اگر یه روز بفهمم همه اینا دروغه،دیگه هیچ امیدی برام نمیمونه! هیچی!! نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم. چقدر دلم برای کسی که منو با این حرف‌ها آشنا کرده بود،تنگ شده بود...!💔 🍁"محدثه افشاری"🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بسم‌اللھ‌الذۍ‌خلق‌المھدۍ♥️'!
انچھ‌ام‌ـروز‌گـ‌ذشت🖐🏾 .•شبتونـ فاطمے .• عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے °•مهرتونـ عباسے🌱•° 'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌' یازینبـ مدد...✋🏻 •• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿•• التماس دعاے فرج ....♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الرب‌پاسپورت‌های‌خط‌خورده..:)💔
ذکر روز چهارشنبه : یا حی یا قیوم (ای‌زنده ،ای پاینده)
السلام علیک یا صاحب الزمان...:)
یه سلامم به آقا امام حسین بدیم...!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مۍگفت: من‌دوست‌دارم‌ وقتۍشهادت‌بیاد‌دنبالم کہ‌شهادتم‌بیشترازموندنم‌ برابقیہ‌اثر داشتہ‌باشہ . . اونجابودکہ‌فهمیدم‌بعضیا تومرگ‌وزندگیشون‌دنبال‌ عاقبت‌بہ‌خیرۍ‌بقیہ‌هستن... حتۍوقتۍکہ‌دیگہ‌تو این‌دنیاۍِ‌فانۍ‌نیستن . . !🖤🌿 .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.