41.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یک_درصد_طلایی
🤩شما رو امام زمان انتخاب کرده برای دیدن این کلیپ😍🥺
لطفا تا آخر ببین 🥺
رو من که خیلی تاثیر گذاشت...🥺🚶
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~ ازاینمطالبواستوࢪیاۍشھـدایـےمیخواۍ؟ ✨♥️`
~ https://eitaa.com/joinchat/1932329145C2242a5a6eb
~ https://eitaa.com/joinchat/1932329145C2242a5a6eb
• معدنشـوناینجــــاسٺ😻☝️🌱
~~ #شهیدانه / #کلامشهدا / #استورے
#حـاجخانومبفرما😻♥️🌱 . . . . !
#حاجآقاشمامبفرمـا😌😂 . . . !
وقتی مشکی مد باشه : خوبه
وقتی رنگ مانتو شلوار باشه :خوبه
وقتی رنگ عشقه :خوبه!
وقتی رنگ کت و شلوار باشه: با کلاسه!
وقتی لباس های شب تو مهمونی ها مشکی باشه باکلاسه!
اما
وقتی رنگ چادر من مشکی شد
بد شد!
افسردگی می آورد!
دنبال حدیث و روایت می گردند
که رنگ مشکی مکروهه!
مشکی تا جایی که برای لباس های شما بود خوب بود و باکلاس به ما که رسید بد شد
من و متهم می کنید به افسردگی به دل مردگی
و من توی زندگی دنباله لحظه ای هستم که افسردگی گرفتم به حکم شما!
چرا حجاب را مساوی با افسردگی می دانید!
دوست دارم چادر مد شود
مشکی رنگ عشق باشد
عشق به خدا بدون افسردگی!قشنگه
#تلنگرانه..
#حجاب
#به_خودمون_بیاییم
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدم قدم میری...🥺❤️🩹
#مهدیرسولی
#دلتنگی
#خطرسکتهقلبی
#حرفدݪ
#فرڪانسِدݪ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
من خیلی لازمت دارم...
💔
#مناجات_شعبانیه
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
هوا بارونۍ بود . . .
ڪودڪی رو دیدم ڪھ معصومانھ آسمون رو نگاھ میڪرد و مۍگفٺ:
خدایا گریھ نڪن، یھ روز؎ بندھ هاٺ آدم ها؎ خوبۍ میشن . . .🌱!
#تلنگر. . .
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
و من زَمانی شما را یافتم اِمام مهربان
که این دنیا در نامهربانی هایش غرق
بود....😢💔
#چهارشنبہهایامامرضایی
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
آیات نور
هدیه به شهید دهقان امیری
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
『 @Shahid_dehghann 』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_ را...💗 قسمتهشتاد و هفتم -شهید!!؟؟😳 مگه هنوزم شهید هست!؟؟ با لبخند نگاهم کرد، -آره عزیزم
🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓
🍓🍓
🍓
💗رمان او_را ...💗
قسمت هشتادوهشتم
چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم.
لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها،
وقتی برگشت با لبخند گفت
-اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد،برو سراغشون!
خیلی با معرفتن...خیلی!
نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم.
تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.
دلم داشت ضعف میرفت،
-میگم تو گشنت نیست!؟
-اره یکم...!
-نظرت چیه بریم رستوران؟
-ها!؟؟😳
یادت رفته ماه رمضونه!؟😅
ابروهام رو بالا انداختم!
-چی؟؟مگه ماه رمضونه!؟😳
-آره دیگه.سومین روز ماهه.
نمیدونستی مگه!؟
-اممم...نه!!
خب برام فرقی نداره!
یعنی روزه ای؟؟
-اره خب!☺️
-بابا بیخیاااال...
تو این گرما!!پاشو بریم یچیز بخوریم!
زد زیر خنده ،با تعجب نگاهش کردم!
-ترنم چی میگی؟؟
مگه الکیه!؟
-اه،آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟
نگو لذت داره که قاطی میکنما!😒
-نه خب...خیلی هم لذت نداره!
البته لذت سطحی نداره!
بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت.
ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی،داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری،بهت مزه میده!
میدونی اصلا به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده،لذت داره!!
-نمیتونم درک کنم چی میگی!
کلا خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم!
خب لذت،لذته دیگه.
یعنی چی اسمشو عوض کردید،سطحی و عمیقش کردید،
یکیش تهش میرسه جهنم،یکیش بهشت!!😒
-ببین!
لذت سطحی،یعنی لذت کم!
یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر!
این اصلا با وجود انسانی که کمال طلبه،نمیسازه!
آدم رو سیراب نمیکنه!
انسان یه لذتی میخواد که هیچوقت تموم نشه.همیشگی باشه،بعدش پشیمونی نباشه،احساس گناه نباشه.
ولی خیلی ها،حتی مذهبی ها،
خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن.
-تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟
-خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم،بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم.
ببین لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه!
مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه!
ولی لذت عمیق،یعنی یه حس خوب همیشگی!
یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی.
بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن،وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟
-خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه!
شاید همین کنجکاویم،
شایدم اینکه این تنها امیدمه،
باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما،سطحی،بگذرم!!
🍁محدثه افشاری🍁
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍓🍓🍓🍓 🍓🍓🍓 🍓🍓 🍓 💗رمان او_را ...💗 قسمت هشتادوهشتم چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم. لحظه ی آخر دوباره
🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓
🍓🍓
🍓
💗رمان او_را..💗
قسمت هشتادونهم
تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم،
تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم.
چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم.
مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود.
دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود.❤️
هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد!!
خب دیگه باهام کاری نداشت!
اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد،
که حالم خوب بشه!
همون کاری که وظیفش بود.
همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده...
اما هنوز فکرم درگیرش بود!
نه قیافش به خوشگلی سعید بود،
نه هیکلش به خوبی عرشیا!
نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود!
شاید همون طرز فکری که باعث اینهمه آرامشش بود،منو بهش جذب کرده بود!
اگر اینا تونسته بود،اون رو به آرامش برسونه،پس من رو هم میتونست!!
.
اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید.
دو روز در هفته بیرون رفتنم رو گذاشتم برای جلسه،و اگر جایی هم میخواستم برم برنامم رو برای همون روزا تنظیم میکردم.
دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم!📖
تمام سعیم رو میکردم تا بتونم به حرفاش عمل کنم!
قرار بود مرجان برای ناهار بیاد پیشم.
روز قبل که شهناز خانوم برای نظافت اومده بود ،ازش خواسته بودم پختن ماکارونی رو بهم یاد بده!🍝
بعد از ریختن ماکارونی ها تو آب جوش رفتم تو اتاق تا یکم خودم رو مرتب کنم.
بعد از مدت ها آرایش ملایمی کردم و برگشتم آشپزخونه،
و با ذوق فراوون غذا رو آبکش کردم!
بار اولی بود که دست به چنین کاری میزدم!
داشتم به کدبانویی و هنرمندی خودم میبالیدم که زنگ خونه به صدا دراومد.
با یه ژست خاص و کمی قیافه به استقبال مرجان رفتم!😌
-سلااااام عزیزممممم
اووووو!
نگاش کن!
چه عجب ما بعد مدت ها دوباره آرایش کردن ترنم خانوم رو دیدیم!!😂
چه خوشششگل شدی!!😉
-سلام.کوفت!!😅
من همیشه خوشگلم!
-عههههه؟!بله بله!😂
-حالا کجاشو دیدی!
از هر انگشتمم یه هنر میباره!
چنان ناهاری برات پختم که انگشتاتم باهاش میخوری!😋
-بابا هنرمنددددد....!!😍
بعد صداشو پایین آورد و یه جوری که مثلا من نشنوم دستاشو گرفت رو به آسمون
-خدایا غلط کردم!
اگه من زنده از این در برم بیرون قول میدم آدم شم!
با آرنج زدم تو شکمش
-دلتم بخواد دستپخت منو بخوری!!!😒
از سرتم زیادیه!!
با کلی تعریف از غذا کشوندمش تو آشپزخونه و غذا رو کشیدم،
اما خودمم مثل ماکارونی ها وا رفتم!!😧
با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم زل زد!
-این بود هنرت!!؟؟
حتما یه ساعت گذاشتی ماکارونی ها تو آب بجوشن!!
-وای مرجان!!😢
مگه چنددقیقه باید میجوشیدن؟؟
-خسسسسته نباشی!!
برو برو اونور بذار دوتا نیمرو بپزم،معدم به صدا اومده!
مرجان دو تا تخم مرغ رو نیمرو کرد و به زور منو کنار خودش نگه داشت تا طرز پختش رو بهم نشون بده!!
بعد از خوردن غذا رفتیم تو حیاط و نشستیم رو چمن ها.
-ولی جدی میگم.
خیلی خوشگل شدی!دلم برای این قیافت تنگ شده بود!!
-منم جدی میگم،من همیشه خوشگلم ولی در کل،مرسی !😁
-ترنم نمیخوای این لوس بازیهارو تموم کنی؟؟
یعنی چی این کارات آخه!؟؟
-مرجان تو وقتی میخوای هیکلتو قشنگ کنی،
تموم سختیهای ورزش و رژیم و همه رو تحمل میکنی!
منم میخوام زندگیم رو قشنگ کنم،
پس میرزه سختیاش رو تحمل کنم!
من دو راه بیشتر ندارم.
یا زندگیم رو تموم کنم
یا زندگیم رو عوض کنم!
🍁"محدثه افشاری"🍁
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍓🍓🍓🍓 🍓🍓🍓 🍓🍓 🍓 💗رمان او_را..💗 قسمت هشتادونهم تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم، تا ج
🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓
🍓🍓
🍓
💗رمان او_را ...💗
قسمت نود ام
نگاهش به چمن هایی بود که داشت باهاشون بازی میکرد.
-باشه،عوض کن.ولی نه با این مسخره بازیا!!
اصلا تو خیلی بد شدی!!😔
نه بهم میگی کجا میری،نه میگی چیکار میکنی،
به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد:
-اصلا تو که عشق سیگار و مشروب بودی،چجوری ترک کردی؟؟
نکنه رفتی کمپ!؟
نکنه این چرندیات رو اونجا بهت یاد دادن!؟😳
با تعجب نگاهش کردم و یهو زدم زیر خنده.
-دیوونه!!
کمپم کجا بود!؟
با حالت قهر روشو برگردوند و اخماش رفت تو هم.رفتم جلوتر و بغلش کردم.
-آخه خل و چل!من چی دارم از تو قایم کنم!؟
فقط میخواستم مطمئن شم راهی که میرم درسته یا نه،بعد دربارش حرف بزنم!
-اولا خیلی چیزا قایم کردی،
بعدم خب حالا اگه مطمئن شدی،بگو ببینم چی به چیه.
-چیو قایم کردم ؟؟
با حالت شاکی نگام کرد
-اون دوشب کجا بودی؟
الان کجا میری که به من نمیگی؟
-اگر همه دردت اون دو شبه،
باشه.خونه یه پسره بودم.
چشماش از تعجب گرد شد
-پسر!!؟؟کی؟؟
-اره...نمیدونم.
نمیدونم کی بود و از کجا اومد و کجا رفت!
اما اومد،یه چیزایی گفت و غیب شد...
سعی داشتم بغض گلوم رو پنهان کنم
-دیگه هم ندیدمش😔.
کسی بود که میخواست کمکم کنه.
این کارو کرد و رفت....
-چه کمکی؟
-کمک کنه تا آروم بشم.
تا دوباره خودکشی نکنم.
تا...
یهچیزایی رو بفهمم!
-خب؟؟-هیچی دیگه.
میگم که.این کارو کرد و رفت!
-حتما همه این مسخره بازیهاروهم اون گفته انجام بدی!!😒
-مسخره بازی نیست مرجان.
اگر یهذره غیرعقلانی بود،عمرا اگه عمل میکردم!
-اصلا این پسره کیه؟چیه؟
حرفش چیه؟
چیشده که فکر کردی حرفاش درسته؟
-میدونی مرجان!
اون یهجوری بود.
خیلی حالش خوب بود...!
آرامش داشت،
با همه فرق داشت.
در عین بدبختی یهجوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته!!
من دوست دارم بفهممش...
دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده!
-خب الان فهمیدی؟!
-اره،یه جورایی...
تقریبا با همش کنار اومدم،بجز یکی!!
که فکرم رو بدجور مشغول کرده....
ولی مرجان تو این چندماه،نسبت به قبل،خیلی آروم شدم!
هرچند بازم اونی که باید بشه نشده!
-با چی کنار نیومدی!؟
-ببین به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته،چه دلیلی داره؟؟
-دلیل؟امممم...
خب نمیدونم!اتفاقه دیگه!میفته!!
-نه خله!منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه،
و تو زندگی تو،
و زندگی بقیه!؟
یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟
-ترنم، جون مرجان بیخیال!
میخوای منم خل کنی؟
-خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟
اگر من با سعید میموندم،با عرشیا،یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد،
شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم!
-مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟😒
-به یه دید جدید،حس جدید،زندگی جدید،فکر جدید!
و این خیلی خوبه...
یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم.
همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم!
همش دارم چیزای بهتری میفهمم!!
-ترنم!
مغزم قولنج کرد!!😄
بیخیال.
دعا میکنم خوب شی!!
-خیلی...!
منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم!!
-بابا خب چرت و پرت میگی!
کی حوصله این مزخرفاتو داره؟؟
مثلا الان زندگی من چشه؟؟
چرا باید تغییرش بدم...
-مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟
-خب اره!تا لنگ ظهر میخوابم،
بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه!
هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم،
هرروز میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده!
چندماه یه بار داداشم رو میبینم!
بابام رو تا حالا ندیدم.
هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم!
چندروز یه بار یه پارتی میرم.
اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون،
اگرم خونه باشم،بطری های مشروب مامانم رو کش میرم!
چی از این بهتر؟؟؟
با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود ،داد زد
-بس کن ترنم!
دنبال چی میگردی؟؟
زندگی همه ی ما فقط لجنه!همین...
این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار!
تو چشماش نگاه کردم،زور میزد که مانع ریزش اشکهاش بشه.
میدونستم که نیاز به گریه داره،
بدون حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده،گریه کنه....
🍁محدثه افشاری🍁
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بسمالربپاسپورتهایخطخورده..:)💔
انچھامـروزگـذشت🖐🏾
.•شبتونـ فاطمے .•
عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے
°•مهرتونـ عباسے🌱•°
'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌'
یازینبـ مدد...✋🏻
•• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿••
التماس دعاے فرج ....♡
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
یه سلامم بدیم به آقا امام حسین(ع)..!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا