eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
254.5K
این صوت رو هم کنار کلیپ پخش کنید خیلی خیییییلی ممنونم🙏😊
اللهی بمیرم...😭
☝️🏻این عکس نگاه کردید؟ حالا این عکس نگاه کنید 👇🏻
سرخی خون شون رو به سیاهی چادرتون بخشیدن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍓🍓🍓🍓 🍓🍓🍓 🍓🍓 🍓 💗رمان او_را..💗 قسمت نود و سوم برای بار اول بود که سجده و رکوع رو تجربه میکردم! مگه
💗رمان او_را ... 💗 قسمت نود و چهارم حدود یک ماه بود که دانشگاه شروع شده بود! تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم، هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم و خصوصا با نمازصبح نمیتونستم کنار بیام. واقعا حرف سجاد رو که میگفت نماز بهترین مبارزه با نفسه رو بهتر میتونستم قبول کنم تا حرف استاد معارفی که میگفت نماز عشق بازی با خداست! تا اینکه بالاخره با استاد بحثم شد -استاد میشه بفرمایید کجای نماز دقیقا عشق بازی با خداست!؟؟😏 -خانم سمیعی!نماز تماما عشق است... همین که شما نماز رو شروع میکنی، دعوت پروردگارت رو لبیک میگی و عشق‌بازی شروع میشه!😳 -میشه بگید کدوم بچه نه ساله، یا اصلا کدوم جوون،ساعت چهار صبح حال عشق بازی با خدایی رو داره که حتی ممکنه به درستی هم نشناستش!؟؟ اونم هرروز!!😕 استاد همینجور که داشت دنبال جواب تو ذهنش میگشت،با اخم نگاهم کرد😒 -استاد عذر میخوام،ولی تا جایی که من فهمیدم، نماز عشق بازی نیست! نماز مبارزه با نفسه.نماز یعنی من انسانم. نماز یعنی ترجیح دستور خدا به دل خودت!😌 نماز در ابتدای امر کار شیرینی نیست! وقتی شیرین میشه که بخاطر خدا حال هوای نفست رو بگیری و نماز رو بخونی!! همه نگاه ها با تعجب برگشت به طرف من و گشادی چشم‌های استاد چندبرابر شد! هیچ‌کس انتظار نداشت چنین حرفایی از من بشنوه! سعی کردم با همون اعتماد به نفس ادامه بدم - بهتره جای این درس ها،اول واقعیت های دنیا رو به بقیه یاد بدید و بعد هم مبارزه با نفس! اونجوری همه انسان‌ها خودشون با اختیار، خدا و اسلام رو انتخاب میکنن!! پچ پچ ها فضای کلاس رو پر کرد، استاد نگاهش رو از من برداشت و تو کلاس چرخوند -کافیه!سکوت رو رعایت کنید. کلاس به اتمام رسیده،میتونید تشریف ببرید! وقتی خبر رسید که کلاس ساعت بعد تشکیل نمیشه،بدون معطلی وسایلم رو جمع کردم و از کلاس خارج شدم،حوصله تیکه پرونی بچه ها رو نداشتم! دلم برای زهرا تنگ شده بود. چندروزی میشد که ندیده بودمش! شمارش رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم -به به سلااااااممممم ترنم خودم!😉 -سلام عشششقم!چطوری خانوم!؟ -به خوبی شما،ماهم خوبییییم! آفتاب از کدوم طرف دراومده یاد ما افتادی؟؟ -ببخشیییید،حق داری. درگیر درس و دانشگاهم.این ترم درسام خیلی سنگین شده! -فدای سرت گلم،منم معذرت میخوام،سرم یکم شلوغ بود این چندوقته! -عههه!؟مشغول چی؟! -مشغول خبرای خوب خوب!! -مشکوک میزنیا زهراخانوم!! اینجوری نمیشه، پاشو بیا ببینمت! -امممم...راستش یکم کار داشتم. ولی... فدای سرت. دیدن تو مهم‌تره!😉 کلی حرف دارم باهات! -مرررسی گلی،زود بیا که از فضولی مردم! کجا بریم حالا!؟ -نمیدونم.پارکی،سینمایی،جایی! استخر خوبه!؟ -استخخخخر!؟ مگه تو استخرم میری!؟ -وا!دستت درد نکنه! مگه من چمه!؟ -خخخخخ... ببخشید،خب من فکرمیکردم شماها فقط راه خونه تا مسجدو بلدین!😂😂 عالیه.بریم! من یکم زودتر رفتم و سر ساعتی که باهم قرار داشتیم هم زهرا با همون لبخند همیشگی،پیداش شد! -وای مرسی زهرا! خیلی وقت بود بجز دانشگاه و جلسه و خونه مرجان،جایی نرفته بودم! -چرا؟؟ -خب...نمیدونم! همینجوری! تو خونه بیشتر احساس راحتی میکنم! -اصلا این کارو ادامه نده. برو بیرون،تفریح کن. ادم تو کنج خونه افسرده میشه! بعدم تو خونه و خلوت،آدم بیشتر وسوسه میشه... -یعنی تو زیاد میری بیرون؟؟ -اره خب، من خیلی تو خونه بند نمیشم! تا جایی که بدونم مامان و بابام ناراحت نمیشن، وقتم رو اینور و اونور میگذرونم. -چه خوب! نمیدونم چرا فکر میکردم امثال شما همش میشینید تو خونه که به گناه نیفتید! -خخخخخ،بیخیال.من اصلا از این بچه مثبت بازیا خوشم نمیاد! جوون مجرد،تو خونه نباشه بهتره. آدم باید از فرصت‌هاش استفاده کنه. البته اگر تو خونه کار مفید و ضروری داشته باشم،که بیرون نمیرم. ولی در حال حاضر بیشتر کارم بیرون خونست! حرفمون با ورود به استخر نصفه موند. احساس سرما کردم،تمام بدنم رو بردم زیر آب تا زودتر به دما عادت کنم. سرم رو که بیرون آوردم،خبری از زهرا نبود!! اطرافم دنبالش میگشتم که با صدای شیرجه ی یه نفر تو قسمت عمیق،نظرم جلب شد! زهرا بود!☺️ به انرژی و شیطنتش خندم گرفت و از همونجا وارد قسمت عمیق استخر شدم... 🍁محدثه افشاری🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را ... 💗 قسمت نود و چهارم حدود یک ماه بود که دانشگاه شروع شده بود! تقریبا داشتم نماز خوندن
💗رمان او_را...💗 قسمت نود و پنجم بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب، خسته به قسمت کم عمق برگشتیم. -خب... گفتی کلی حرف باهام داری!😉 -خدمت شما عرض کنم که کم کم باید آماده ی نی‌ناش‌ناش بشی!! ابروم رو بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم! با حالت مغرورانه ادامه داد -لطفا یه لباس خوشگل برای خودت بخر!بالاخره ساقدوش عروس خانوم باید شیک و پیک باشه دیگه!! یدفعه جیغ زدم و محکم بغلش کردم!! -زهراااا... جدی میگی؟؟ وای دیوونه!!!خیلی خوشحال شدم!! -هیسسسس.... الان فکرمیکنن شوهرندیده‌ایم!!😂 خلاصه ترنم خانوم،آبجیت رفتنی شد! دوباره با محبت و ذوق فراوون بغلش کردم -زهرا نمیدونی چقدر خوشحال شدم! وای... خیلی ذوق دارم. -الهی قربونت برم... ان شاءالله به زودی قسمت خودت بشه! -خخخخ... من و شوهر؟ فکرکن بابام منو شوهر بده!! خب حالا تعریف کن ببینم! طرف کیه؟ چیکارست؟ -طرف پسر باباشه و بنده ی خدا! میخواستی کی باشه؟؟ -اه لوس نشو دیگه! -خیلی خب، یه نفس عمیق بکش!! تو بیشتر از من ذوق داری!!😂 آروم باش تا تعریف کنم. -باشه باشه... من آرومم. خب حالا بگو -برادر یکی از دوستامه. یه چند وقتی هست که میان و میرن. -چندوقته میان و میرن ،اونوقت تو الان داری به من میگی؟؟ نامرررررد!😒 -نه خب... خیلی جدی نبود که بخوام بگم. -پس چجوری جدی شد؟؟ -خب آخه اولش فکرنمیکردم بخوام بهش بله بگم! فکر نمیکردم مورد مناسبی باشه. آخه اصلا مذهبی نیست!! -ها؟پس چجوریه؟؟ چرا خب الان قبولش کردی؟ -اولش گفتم خودش ببینه به هم نمیخوریم،میذاره میره! منم که همیشه دوست داشتم شوهرم یه پسر حسابی با خدا باشه! اما همچین خاستگاری نمیومد برام! هرکی بالاخره یه عیبی داشت. حتی اون مذهبیاشم،اونی که من میخواستم نبودن! مثل ماست وارفتم! همیشه انتظار داشتم زهرا زن یه پسر مثل سجاد بشه! -خب چرا به این بله دادی پس؟؟😳 -با یه مشاوری صحبت کردم،باعث شد نظرم عوض شه! واقعا حرفاش درست بود... خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی کردم و الکی خاستگارام رو رد کردم!! -بگو دیگه... جون به لبم کردی زهرا!! -خخخخ...باشه دیگه! خب میدونی... من همیشه دوست داشتم یکی بیاد که منو رشدم بده،یه زندگی خیلی خوب باهم داشته باشیم،هم فکر باشیم، اصلا از اینا باشه که انگار دو دقیقه دیگه قراره شهید شن!!😅 اما اشتباه میکردم! خدایی که من رو آفریده،مطمئنا بیشتر از من به فکر رشد منه. حالا چه فرقی داره طرف من کی باشه؟؟ هرکی که باشه،خدا با همون فرد امتحانم میکنه و زمینه رشدم رو فراهم میکنه! من قرار نیست وارد یه زندگی بی عیب و نقص بشم، چون اولا این زندگی و این فرد اصلا وجود نداره، دوما تو چنین زندگی بی عیب و نقصی،جای رشد و ترقی نیست، سوما از کجا معلوم من لایق این زندگی و این همسر باشم؟؟منی که خودم پر از عیب و نقصم،چجوری دنبال یه فرد کاملم؟ خلاصه من وارد هر زندگی که بشم بالاخره باید سختی بکشم تا رشد کنم! -یعنی چشم بسته و بی چون و چرا بله گفتی؟؟؟😳 -نه حالا!اینطوریام که نیست! مگه کشکه؟؟😄 خب چون داداش دوستم بود،میدونستم تو خانوادشون هم حرمت پدر حفظ میشه،هم باباشون هوای مامانشون رو داره. بنظرم بچه ای که تو چنین خانواده‌ای بزرگ شه،هم معنی عشق رو میفهمه و هم احترام! بعدم ظاهرش به دلم نشست،هرچند لباس یقه دیپلمات و چندسانت ریش و تسبیح تو دست نداشت، اما موقر و متین بود!همین؟؟ -خب آره دیگه! دیگه چی میخوای؟؟ -خب کارش،پولش،سربازیش و...!؟ -خیلی از این لحاظ کامل نیست، ولی چون بچه ی با جربزه ایه،چندوقتی نامزد میمونیم تا بتونه یه پولی دست و پا کنه. توکل بر خدا! چندلحظه ای ماتم برد و با خنده ی زهرا به خودم اومدم. -حالا فعلا خیلی به مغزت فشار نیار، من خودم کلی طول کشید تا اینا رو هضم کنم! چیزی تا آخر سانس نمونده،من هنوز از شنا سیر نشدم!بیا بریم... 🍁"محدثه افشاری"🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را...💗 قسمت نود و پنجم بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب، خسته به قسمت کم عمق برگشتیم. -
💗رمان او_را ...💗 قسمت نود و ششم بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم. زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم. اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود. رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم! -تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی، این مانتو و روسری‌های خوشگل به چه دردت میخوره؟؟ -چه ربطی داره؟ مگه چادری‌ها باید شلخته و نامرتب باشن!؟ -خب این لذت سطحی نیست؟؟ -نه دیگه،همه لذت ها که سطحی نیستن! بعدم همه لذت های سطحی هم بد نیستن! فقط باید مدیریت بشن. بچه شیعه باید خوشتیپ باشه،مثل آقاش...😉 پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!! وقتی میشه لذت سطحی بد که این چادر از سرم بره کنار،خودم رو نشون بقیه بدم. اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ،هم برای همه مردایی که من رو میبینن! -خب نبینن! -نمیشه که!خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟؟ -نه ولی... یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاهگ میکرد! -خب دمش گرم. همینه دیگه .وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه،همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!! ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه! -خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟ -ببین زن با بدحجابی ،فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده، اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه... یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذت‌های سطحی بودی،آرامش نداشتی؟؟ ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم. ما در قبال آرامش هم مسئولیم. مگه نه؟؟ -خب... آره.قبول دارم. از استخر خارج شدیم،همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود. من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد،لذت میبردم. اما واقعا سخت بود گذشتن از این لذت،خصوصا که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن! -بیا بشین برسونمت! -نه ممنون. قربون دستت. مترو همینجاست. -خب چرا مترو ،بیا میرسونمت دیگه! -نه گلم، ممنون .تعارف نمیکنم. -باشه عزیزم. هرطور راحتی. زهرا؟؟ -جان دلم؟ -تا حالا هیچ‌کس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن، اما خودت که میشناسی منو،تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم. و اگر حرفی منطقی باشه،نمیتونم بهش عمل نکنم!!😊 -خداروشکر عزیزم ترنم حواست به این روزات باشه. تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای!باید حساب شده رفتار کنی. نه از خودت توقع زیادی داشته باش نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه،برو. کمکم خواستی ،آبجیت در خدمته!😉 با لبخند بغلش کردم -الهی قربون آبجیم برم. یه دوست خوب تو این راه خیلی لازمه. شاید اگر تو نبودی،خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات... -از من تشکر نکن .از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره! -آره،واقعا ممنونشم. بوسش کردم و از هم جدا شدیم. سوار ماشین شدم،اما روشنش نکردم. هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم! با خودم گفتم "امتحانش ضرر نداره!" و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام) 🍁محدثه افشاری🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را ...💗 قسمت نود و ششم بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم. زود ل
💗رمان او_را...💗 قسمت‌نود و هفتم عاشق بازار قدیمی تجریش بودم... تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد. تا اینکه بالاخره پیداش کردم. یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوش‌آمد گفت. با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم. وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید! -چه مدلی میخوای عزیزم؟ با خجالت گفتم -نمیدونم. قشنگ باشه دیگه!! -خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟! -نمیدونم واقعا! بنظر شما کدوم بهتره؟ رفت سمت یه گوشه ی مغازه، -بنظرمن این دوتا خیلی خوبه! رفتم جلو،راست میگفت... بنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن! یکیشون رو انتخاب کردم، انتظار داشتم خیلی سنگین باشه و همون لحظه ی اول گردنم کج بشه! اما خیلی سبک بود. رفتم جلوی آینه و خودم رو نگاه کردم. باورم نمیشد چادر اینجوری بهم بیاد!! ولی اینقدر گشاد بود که هیچ‌چیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد! جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم "داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!" یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم. لبخندی صورتم رو پر کرد، اونقدرا هم که فکرمیکردم ،بد نبود!! به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم -هزار الله اکبر! هزار ماشاءالله... چقدر ناز شدی تو دختر!! -ممنونم ازتون!😊 لطف دارین... ببخشید اسم این مدل چیه؟؟ -لبنانیه گلم. لبنانی! -خیلی قشنگه،همین رو میبرم. چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده،برگشتم -خواستم بگم اینجا جای مبارکیه. حتما ببر اینجا چادرت رو متبرک کن. آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش! با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم. واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم. سرامیک های سفید و گنبد و گلدسته های فیروزه ای ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن. چند لحظه ای محو اون صحنه ی زیبا و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم. واقعا زیبا بود... رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد! -خانم لطفا از چادرداری چادر بگیرید! با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا -خودم چادر دارم آقا!! -خب پس لطفا اول سر کنید بعد وارد شید. اینجا حرمت داره! تذکر خوبی بود!یادم رفته بود که تو حریم خدا،لذت های سطحی جایی ندارن! با خجالت چادر رو سر کردم. احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن،اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست!هرکسی حواسش پی خودش بود! قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم. از سمت راست حرم،وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم. نمیدونستم باید چیکار کنم! بار اولم بود که به همچین جایی میومدم. قبلا فقط بعد از چرخیدن تو بازار،برای آب خوردن وارد حرم شده بودم. پشت سر چندتا خانم تازه وارد راه افتادم تا بفهمم باید چیکارکنم!! چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن! دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیک شدم که وسطش یه ضریح بود! البته بعدا فهمیدم اسمش ضریحه!! به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو! یه قبر اونجا بود! بازم نمیدونستم باید چیکارکنم! اطرافم رو نگاه کردم! یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر،صحبت میکردن! دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم. "من نمیدونم شما کی هستی، و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر!! ولی حتما یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون! لطفا من رو هم کمک کنید... اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد، پس به داد منم برسید! تو شرایط سختی قرار دارم..." خداحافظی کردم و در بیرون اومدم، از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم -ببخشید... ایشون کی هستن؟؟ -ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن، پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان اند! 🍁"محدثه افشاری"🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بسم ‌رب الحسین...:)🌺
انچھ‌ام‌ـروز‌گـ‌ذشت🖐🏾 .•شبتونـ فاطمے .• عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے °•مهرتونـ عباسے🌱•° 'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌' یازینبـ مدد...✋🏻 •• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿•• التماس دعاے فرج ....♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزان دقت کنید فصل بهار رو پیش رو داریم🌱 با شرکت تو این دوره میتونی هم حجامتهای علمی تخصصی خانواده و اطرافیانتو انجام بدی و بشی ضامن سلامتیشون😍🌱 همم به لحاظ درآمدزایی و کار آفرینی میتونی تو خونه کسب درآمد کنی😌 یک ماه قدم به قدم پشتیبانیتون میکنیم😍 تماس آنلاین و تصویری حین انجام حجامتهاتون با مدرس دوره😱، که خیال هردومون راحت باشه درست یاد گرفتید و مشکلی نیست😊🌱 معطل نشو👇👇رفیقاتو بردار بیا👇👇 @Tahura_admin @Tahura_admin
عڪس نوشتھ هاتو از اینجا بࢪدار بیوت هم از اینجا بࢪدار😂😌🌱" ༢•°https://eitaa.com/joinchat/455868602C4ee3034804 •• دیگه چی میخای😂؟
شهادت معطل‌ِ من‌ و‌ تو نمی‌ماند تو اگر سربازِ خدا نشوی دیگری‌ می‌شود💛 هادی دلها ابراهیم هادی منتظر چی هستی دعوت از خود شهداست🌸🌱 http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed
بِســـــمِ‌ࢪب‌الح‌ُـسین"؏"🖐🏼🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگـر دیدید نمازتان به شما لذت نمی‌دهد قبل از تکبیر و شروع نماز بگویید « صلی الله علیک یا ابا عبدالله » این نماز دیگر عالی میشود🌿
گیرِ‌توگناهات‌نیست، گیرِتوکاراۍخوبیہ‌کہ‌انجام‌میدۍ ولۍنمیگۍ ؛ اخلاص‌یعنۍ:🚶🏻‍♂ "خدایافقط‌تو‌ببین‌حتۍملائکہ‌هم‌نہ."👀🖤 [ - استادپناهیان🎙]
تا حالا‌قیـمه بـا‌شـڪر‌خوردی؟!🤔 قطعا‌نخوردی🤢 چرا؟! چوݩ‌بـا‌هـم‌جـور‌در نمـیاد!😬 پـس‌چـراچادر‌مۍ‌پوشـے با‌شلوار تنـگ‌نود‌سانـتۍ‌و‌ رژ‌‌لب‌و‌موهـای پـریشـون⁉️ نڪـن‌خـواهـر‌مـن🙃 قیـمه رو‌بـا‌شـڪر‌نمیخورن:)❌
‌ تویی‌ڪه‌چندسده‌رفته‌ای‌ازایـن کنعآن منم‌ڪه‌جمعه‌به‌جمعه‌دوچشم یعقوبم:)
ومامی‌دانیم‌سینه‌ات‌تنگ‌میشود‌ ازآنچه‌می‌گویند.. _حجر‌آیه‌۹۷
چند وقت پیش مشکلی داشتم و رفتم سر قبرش. کلی گله کردم که چرا حاجت همه را میدی ولی ما را نه؟! شب خوابش را دیدم. بهم گفت: آبجی! من فقط وسیله‌ام، ما دعاها را خدمت امام زمان(عج) عرض میکنیم و حضرت برآورده میکنن. من واسطه ام، کاره ای نیستم، اگر چیزی میخواهید اول از امام زمان(عج) بخواهید... 📚کتاب سه ماه رویایی