فصل جدید
«زندگیپساز زندگی»
ماهمبارکرمضان
هر روز ساعت ۱۷:۳۰
از شبکه چهار سیما
بیاید این آخر سالی ﺩﻋﺎ کنیم هیچکس ؛
🌱 ﺩﻟﺶ ﻧﮕﯿﺮﻩ ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ
ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﺧﻮﺏ ﺑﺬﺍﺭﻩ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺶ..
🌱ﺩﻋﺎ کنیم ﻫﯿﭽﮑﺪﻭممون ﺍﺷﮑﯽ ﺍﺯ
ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻧﯿﺎﺩ ﺍگرم اﻭﻣﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺎﺷﻪ...
🌱 ﺩﻋﺎ کنیم ﻫﯿﭽﮑﯽ ﺩﻟﺶ ﭘﺮ ﻧﺸﻪ ، ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺷﺪ ﭘﺮ ﺑﺸﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ، ﺍﺯﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ...
🌱دعا کنیم هیچکی ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻧﺸﻪ
ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﺷﺪ ﺧﺪﺍ ﺯﻭﺩ ﯾﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﺪﻩ،
🌱 ﺩﻋﺎ کنیم ﻫﺮ ﮐﯽ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻬﺶ ﺑﺮﺳﻪ، ﺩﻋﺎ کنیم حکمت خدا با آرزوهامون یکی باشه...
اگہ بَسیجۍ واقعۍ هستۍ،
سعے ڪن " اللهمالرزقناشهادت " رو بہ قَلبت بِچسبونۍ نہ بہ پُشت ِ قاب ِ موبایلِت
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
عزیزان این آخر سالی
اگر حرفی زدم یا رفتار تندی داشتم
حلالم کنید
انشاءالله سال پر خیر و برکتی داشته باشید ♥️✨
عیدتون مبارک
راستی ی ناشناس بریم
ببینیم نظرتون درباره ی رمان چیه😁♥️
و البته ی خبر خوب هم دارم براتون 😁
اگه تو بخوای آرومم کنی میتونی حسین..!
یه شبیحرممهمونم کنی میتونی حسین.!💔
رفقا شاید براتون سوال شه چرا بعضی از مطالب، کانال بچه های حاج قاسم و کانال شهید محمدرضا دهقان شبیه هم هستن!؟
به این دلیله که بنده، هم اینجا ادمینم، هم اونجا 😁😂🚶♀
سوتفاهم پیش نیاد😄
-امامصادقعليهالسلام:
هرگاهبندهخالصانهتوبهكند،خداونداورا
دوستمیدارد؛
وگناهانشرادردنياوآخرتبراومىپوشاند
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
تو اسـلام ‹بہتوچہ› ‹بہمنچہ› نداریـــم...
اینایـےڪہ میبینن یہ گناه داره رواج
پیدا میڪنہ میگـن تذڪــر بدیـم فایده
نداره👀...!
توتذڪربده•فحش•بخور•بہتـوچہ• بشنــو! تاشریڪ گنـاه اون نشــے !✋🏼
تو همون لحظہ هر آدمے میخواد
وجهہ خودشو حفظ ڪنہ
اولمقاومت میڪنہ
ولے وقتے از هم جدا شیـن...
در بیشتر اوقات اینجوریہ ڪہ
بعداً بہ حرفتون فڪر میڪنہ✨🌱
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا💜
فصل دوم
قسمت اول
_عزیزم میخوان شهید رو ببرن
از روی تابوت سرم بلند میکنم به شدت سرم درد میکنه اومدم بلند شم که یهو سرم گیج رفت
دستمو به دیوار گرفتم تا مانع افتادنم بشه
اصلا حالم خوب نبود اصلا
به شهید گمنامی نگاه کردم که حدود یک ماهی میشه اینجا هست
حالا هم خانوادشو پیداکردن و دارن میبرنش برای تشیع جنازه
_آخ آخ داداشی کمکم کن😭
همین یه جمله باعث شد دوباره اشکام سر بریزه
خانمی میاد سمتم
_بیا عزیزم دسمال
_ممنونم ببخشید واقعا
_نه عزیزم این چه حرفیه
لبخندی بهش میزنم که با یه لبخند مهربون جوابمو میدا🥺
تو این یک ماه من خیلی به این جای پر از نور سر میزنم
البته تو این سالا پاتوق با زهرا اینجا بود ولی تو این یه ماه انگاری فرق داشت
پاهام به شدت سست شده بود به زور از معراج میام بیرون میرم سمت ماشین هر کسی رد میشه نگاه خیلی بدی بهم میندازه
زیر چشمام گود چشمای قرمز پف کرده که جلومو به زور میبینم
و تلو تلو خوردنم باعث نمایش مردم شده
سوار ماشین میشم که در ماشینو محکم بستم
دستمو رو فرمون گذاشتم از ته دلم شروع کردم
به حق حق کردن
بعد از 5دقیقه دستم. برداشتم و نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر بشه
پنج روز دیگه تولد زهرا ست و من هیچی هنوز
نتونستم براش بخرم
استارت زدم راه افتادم سمت خونه تو راه پشت یه چراغ قرمز منتظر وایسادم
همینجوری تو فکر بودم که سرمو چرخوندم به سمت چپ دیدم یه پسر حدود 30ساله تا کمر از
شیشه بیرونه
توجهی بهش نمیکنم که چادرمو مرتب جلو میبرم و صافش میکنم
چراغ سبز شد
راه افتادم تو راه چادرملو میارم بالا و بهش لبخند میزنم و از ته دلم میبوسمش
هدایت شده از رمان
💜اورا💜
قسمت دوم
خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم که اول از همه زهرا و بعدش سجاد رو توی راهم میزاره
آخ سجاد!
اون روزی که رفتم بالا سر قبر پدرش تا گلایمو بهش بکنم و با قبر سجاد روبهرو شدم
شکستم
خورد شدم
باورم نمیشد این قبر شهید سجاد صبوری باشه
هی...
دوباره اشکم جاری میشه
ریموتو بر میدارم و درو میزنم تا باز شدنش یه دو دقیقه طول کشید همین که رفتم دیدم یهو یه سطل آب ریختن رو ماشین
آنقدر ترسیدم که نزدیک بود سکته کنم
با عصبانیت از ماشین پیاده شدم
که دیدم مش رضا و خدیجه خانم با دو نوه های گلش وایساده ان
برای خدیجه خانم که از خنده لپاش گل انداخته بود مردم
مش رضام که خیل مردونه ولی آروم میخندید و هی سرشو تکون میداد
آروشا خانم و امیر آقا دوتا نوه های پسر حاج رضان
امیر 12سالشه و آروشا 5سالشه داشتم به این خانواده خوب و آروم خودم نگاه میکردم
دیدن در باز شد و آقا آرمان (پشر حاج رضا) و زینب خانم (عروسیشون) اومدن داخل
سلام کردم که با خوش رویی جوابمو دادن
سوار ماشین شدم و ماشین تو پارکیک یکم جلو بردم کیف و گوشیم و برداشتم
اومدم روسری مو درست کنم که نگاهم خورد به صورتم بغضم گرفتم اومدم دوباره گریه کنم
که دیدم اتوشا داره میزنه به شیشه
سریع بغضمو پس زدم و با لبخند بهش از ماشین پیاده شدم
دستای کوچولو شو میگیرم تو دستم
_سلام داداش ارمان
_سلام آبجی زینب
_به سلام ترانه خانم خوبین
زینب میاد بغلم
_سلام عزیز دلم دلم برات تنگ شده بود
_دل به دل راه داره
هر دو میخندم که با عشق بهش نگاه میکنم که
میبینمت اتوشا داره چادر منو میکشه
میرم سمت میگم جانم
میگه
_خاله بیا
دستشو یجوری میاره که میخواد دم گوشم حرف بزنه
_خاله جونم فقط بابام باید به مامانم اینجوری نگا کنه و گرنه چشمات از کاسه در میاد
میخندم
_چرا
قیافش متفکرانه میشه
_اخه خاله یه بار بابام گفت به مامانی چشمای کسیو که یه زینبم نگاه کنه در میارم
بلند میخندم که همه نگاها بهم میشه
_چشم ورپریده
داداش آرمان میاد کنارم
_خب با پرنسس من دلو قلوه میگیرین
آروم میخندم بهش میگم انشالله خیرشو ببینید
در جواب میگه سلامت باشید
دست آروشا رو میگیره و با امیر میرن بالا
زینب که داره با مادرشوهر پدرشوهرش حرف میزنه صدا میزنم
_زینب خانم
_جانم اومدم
انگار داشت یه چیزی رو هماهنگ میکرد
میاد سمت که چشمامو ریز میکنم
میخنده که چال گونش میوفته رو دوتا لپاش
_ترانه اینجوری نگام نکن دیگه
یه مسئله شخصی داشتم
_حالا دیگه شدم نامحرم ها اصلا من دیگه قهرم
میرم سمت بالا که میوفته دنبالم منم پا میزارم به فرار
زینب از قهر خیلی بدش میاد برای همین
💜رمان اورا💜
قسمت سوم
داشتیم دنبال هم میزاشتیم که زینب کم آورد از بس از ته دلم خندیده بودم اشکم در اومده بود
گریه ام گرفت وسط خنده
خیلی سخته وسط خنده گریه ات بگیره
انگاری بد ترین غم رو تو زندگیت داری
وقتی گریه کردم زینب فکر کرده بود من گریه خنده است
_بسه بسه ترانه فهمیدم خیلی خندید خواهش میکنم وظیفه بود عشقم
_نه زینب برای او....
گریه نزاشت بقیه حرفم رو بزنم
دویدم سمت اتاقم دیگه هیچی برام معنا نداشت آب خدا چرا نمیزاری
من دو دقیقه شاد باشم
درو قفل کردم از ته دلم گریه کردم
هرچی زینب و آرمان صدام میکردن دیگه برام مهم نبود
یاد دوسال پیش افتادم یاد اون موقعی که...
شاد و شنگول برگشتم خونه
دوتا دست گل بزرگ برای مامان و بابا گرفته بودم طرز بستن روسری و شال رو از زهرا یاد گرفته بودم
دستش واقعا درد نکنه
اودم کلید بندازم درو باز کنم
شنیدم صدای خنده های بابا و مامان اونم ساعت 9شب
خیلی خوشحال شدم که شادن
از وقتی چادر انتخاب کردم بابا هی دونه دونه ازم چیزامو میگیره
این گلا رو زهرا پولشو داده بود وگرنه پول من کجا بود؟
درو که باز کردم سلام بلند بالایی دادم که دیدم نشستن دارن تلوزیون میبینن
با سلامم سرشونو برگردوندن
_علیک
اینو بابا با اخم گفت
ولی مامان برعکسش بود
_سلام مامان خوش اومدی بیا تو
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون
ولی خیلی عادی رفتار کردم مامان اودم ستم بابا هم سریع بعدش بلند شد که بره صداش زدم برگرد گفت
_چیه؟
_میشه چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟
زهرا بهم گفت احترام به پدر مادرم باعث میشه هم دلشون نرم بشه هم خودم دنیا و آخرتم تضمین بشه
بابا با اخم بهم فهموند بگو
دوتا دست گل از بس بزرگ بودم ی دونه ی دونه آوردم تو
مامان ذوق کرد و گفت
_وای ترانه من عاشق این گلام دست گولو با عشق بهش دادم و لپشو ماچ کردم و دستشم همین طور
تو چشماش اشک جمع شده بود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💜رمان اورا💜 قسمت سوم داشتیم دنبال هم میزاشتیم که زینب کم آورد از بس از ته دلم خندیده بودم اشکم در ا
سه پارت خدمت شما 😁♥️
عزیزان خبر خوبم این بود که رمان اورا فصل دومش رو گذاشتیم خدمت شما
امیدوارم خوش تون بیاد💛
نویسنده رمان هم ادمین مون هست
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بسمربّامیرالمؤمنین؏وربّفاطمهالزهراۜ♥️'!
انچھامـروزگـذشت🖐🏾
.•شبتونـ فاطمے .•
عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے
°•مهرتونـ عباسے🌱•°
'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌'
یازینبـ مدد...✋🏻
•• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿••
التماس دعاے فرج ....♡
بھ مولا به عشقق اباعبدالله کار میکنن🙂♥️.
_ چشممها خیره بھ محتوای نابش👇🏼✨.
ˆˆ!'
CLICK// https://eitaa.com/joinchat/435224774Cc4442b08dd .
CLICK// https://eitaa.com/joinchat/435224774Cc4442b08dd .
•
اخطار، خطر مبتلا شدن به کانال زیاد و بیش از حد مجازِ😁🤍✨.
•
ما که ندیدیم ولی میگن ارتش، پسرای
چریکیشو اینجا آموزش میدھ🙀🚷--
± یه نگاه به پستاش بنداز
خبرشو به ما هم بده 👀🔝🗞
𐋃 𝚓𝚘𝚞𝚒𝚗↷
https://eitaa.com/joinchat/205062203Cec028faabd
🌱خوش آن دمی
که بهاران قرارمان باشد
ظهور مهدی زهرا بهارمان باشد...🦋🍃
عید تان مبارک باد💖🌿