eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
765 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ کس منو نمیبرد🙄 دیگه منم با خانواده رفتم✌️🏻
راستی خواستین برین اسپیکر حتما همراهتون باشه؛به درد میخوره😇
_یه دعوت‌نامه از طرفِ آقاسید‌الشهدا ؛ [ @Malja_ir ] نمی‌خوای ك دعوتِ‌شون رو رد کنی رفیق، مشرف شوید :)🌱 +....
_"..لا یکلف الله نفسا الا وسعها.." حتما میتونی تحمل کنی که خدا دچارت کرده!:) ‌@marze_faramoshi +چه متن قشنگی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜اورا💜 قسمت چهارم _ببخشید دختر مامان ببخشید اگه عذیتت کردم _وای مامان اشکال نداره گذشت دیگه رفتم سمت بابا _بفرمایید بابا رفتم لپشو ماچ کردم که هلم داد عقب که با چشمای اشکی و بغض دستشو ماچ کردم ک گفت _تموم شد خیلی تاثیر گذار بود این روحانیا یادت دادن از این کارا بکنی؟ ها؟ چی تو مخت کردن؟ این....... دستی به صورتش کشید گولو پرت کرد تو صورتم که به خاطر ته یکی از گلا یه خراش کوچیک روی پیشونیم ایجاد شد خیلی داشت میسوخت ولی بروز ندادم _بابایی _مرگ با بغض گفتم _بابای من __بابا جونم بابا منو نگا برگشت دیدم بابا داره گریه میکنه گ... ر.... ی... ه بابا و گریه مگه میشه _بابا.. دا.. ری.. گر.. یه... میکنی هق هقم کل خونه رو گرفته بود مامان اود کنارم بغلم کرد و گفت بشینم رو مبل و رفت با بابا صحبت کنه و بیارتش رو مبل تو این چند ماه انگاری مامان و بابا عادت کرده بودن مامان دلش نمیومد و یه مقداری پول نقد بهم میداد از بابا و مامان اجازه گفرتمو رفتم لباس عوض کنم خیلی سریع. یه بلوز و شلواری که یه عکس خانوادگی رو داده بودم برام بزنن روش رو پوشیدم نگا کردم به خودم و چسب زخم برداشتم و زخم پیشونیم رو بستم نگاه کردم به خودم هیکل عالی صورت خوب بود بد نبود و اما آرامشم عالی بود واقعا داشتم لذت می‌بردم و آرمش گرفته بود زندگیم سریع از خودم چشم گرفتمو رفتم پایین دیدم در قفله بعد یه صدا شکستی با صدای جیغ مامان یکی شد _مااااامااااااان مامان جیغ میزد و بابا داد میزد
💜رمان اورا💜 قسمت پنجم با گریه و التماس هرچه به در می‌کوبیدم بی فایده بود همین جوری که دستم به دستگیره بود سر خوردم اومدن پایین هق هق میزدم صدای گریه مامان کل خونه رو گرفته بود بابا صدای نفس نفس زدنش رو من حتی از این فاصله میشنیدم یه ده دقیقه ای همینجوری بود که تمام هوش و هواسم به گوشام بود که درست و دقیق بشنوم که چه اتفاقی میوفته صدای پای بابا رو شنیدم که داره نزدیک اتاقم میشه هول شدم مثل فشفشه از جام پریدم دیدم دستگیره داره تکون میخوره به پنجره پشتم نگاه کنم در لحظه فکر خودکشی به ذهنم رسید ولی یادم افتاد کسانی که خودکشی میکنن فی ها خالدونن یعنی تا آخر عمرشون تو جهنمن و بخشیده نمیشن در با شدت خیلی خیلی بدی باز شد یا بهتر بگم شکست _ب...ا...ب....ا _زهر مار ببند دهنتو حر*وم*زاده با شدت اومد سمتم _توی کسافت زندگی منو بهم ریختی _ما اصلا تورو نمی‌خواستیم _من به اون زنیکه(مامان ترانه) گفته بود هیچ بچه ای نمی‌خوام _تا یه ساعت دیگه نه نه تا ده دقیقه دیگه اینجا بودی تیکه تیکه ات میکنم _بابا آخه من _خفه شوووو کمربندشو از پشت در اتاق آوردو حتی ثانیه ای برای دفاع از خودم نذاشت _بابا ترو خدا _خفه شو نکبت _نه بابا نههههههه ضربه اول ضربه دوم ضربه سوم ضربه چهارم ضربه.... دیگه از دستم رفته بود ضربه های این مرد هه مرد فکر نکنم اسم مرد دیگه روش باشه اصلا فکر کنم نتونه اسم پدر و یا مرد رو به دوش خودش بکشه دیگه طاقت ندارم _بابا... ترو... خدا... بسه... با... با. همین جوری که نفس نفس میزد _گمشو از خونه من بیرون بد جور تاوان پس میدی آقا پدر هه بابا که رفت تازه چشمم به مامان افتاد که بی جون و بی حال و رنگ پریده داره نگام میکنه اشکای منو مامان باهم مسابقه گذاشته بودن _ما... ما... ن... ک... م... ک.... م. ک.... ن چی باورم نمیشه مامان سرشو انداخت پایین رفت _ای خدااااااااااااااااااااااااا دوباره هق هقم شروع میشه لای چشمام رو باز کردم دیدم همونجا روی زمینم بدنم چون روی زمین سفت بودم خشک شده بود بلند کع شدم گردنم صدای خیلی بدی داد آخی از دهنم خارج شد _مامان _ما... ما... ن اینا رو زیر لب میگفتم سریع یاد چند دقیقه قبل افتادم و سریع از جام بلند شدم از درد کمر اخمام تو هم رفت همین که در نیمه باز رو باز کردم از پله دویدم پایین _مامان _بابا کجای... با خونه پر از شیشه خوره مواجه شدم اگه میشه این همه شیشه رو از کجا اوردن با دهن باز و چشمای از حدقه بیرون نگا کردم صدای دستگیره در اومد صدای خنده هاشون همه جا رو پر کرده بود هه کتک و دعوا و اینا همه مال منه خنده هاشون مال هم از اولم همین بود بابا وقتی منو دید تعجب کرد مامانم اصلا به منو ندیده بود
💜رمان اورا💜 قسمت ششم _وای مردم از خستگی به خدا کلی از حقوقم کم میکنن _ميگما یه چیزی این دختره خیلی به دلم نشسته بریم بیاریمش خوشحال شدم فکر کردم منو میگه _وای مامان منو میگی مامان برگشت سمتم با دهن باز منو نگا میکرد _عه.... توهم اینجایی.... خندیدم خیلی سعی کردم خودمو خون سرد نشون بدم _بله _عه نه... چیزه.. اره _نه یعنی چی _نه که نه یعین اره _مامان اون دختره کیه این با یه نمه اخم گفتم بابا با عجله اومد سمتم بد جور خوابوند تو گوشم نمه تو چشمام جمع شده بود _بابا شما حق ندارد منو کتک بزنید ‌‌_دارم خوبم دارم _گمشو بیرون _نمیبخشمتون مامان با پوزخند بهم فهموند که با بابا موافق زیر لباسم لباس داشتم آنقدر محکم لباس رو رو کشیدم جر خوردن لباس صدای بدی تو خونه انداخت نگا به لباس کردم که خونی شده بود به خاطر کتکای بابا بود هیچ وقت نمیبخشمتون با پوزخند پرت کردم سمتشون نو رفتم بالا با گریه و غر غر کنان لباسامو جمع کردم بدون نگا به مامان و بابا رفتم بیرون ای وای نه پول داشتم نه گوشیم شارژ داشت خدایا خودت کمکم کن