💜رمان اورا💜
قسمت هفتم
رفتم سر خیابون انگاری اشکام با هم مسابقه گذاشته بودن
یه جفت ماشین مشکی و قرمز
دوتا پسر ازشون پیدا شدن که حال درست و حسابی نداشتن
نه خدایا نه چادرمو سفت گرفتم واقعا وقت و جاشو نداشتم
_نه خدا نه لطفا
_ای جانم عشق خوبم؟
_لباسام خوبه
_گمشو اونور کسافت
_ای جانم عصبانیتتو دوست دارم
_بیشعور
دویدم فقط میدویدم
_امید بپر دنبالش
_به روی چشم امیر خان
ماشینا افتادم دنبالم
وحالا اسم اون دوتا لندحورو میدونستم
امیر و امید
نگا به ساعت تو دستم کردم ساعت 10شب بود وای خدااااا
کمکم کننن
در یه خونه باز بود و داشت مولودی بخش میکرد دویدم تو خونه بد بخت یه پریزن میخواست بیاد بیرون پرتش کردم رو زمین
اومدم کمکش کنم که دیدم امید و امیر از ماشین دویدن بیرون و اومدن سمت خونه
خدایا چرا اینا ولکن نیستن داشتم نگاشون میکردم که دیدم تو دستشون تیزیه
یا ابولفضل
یا زینب
دویدم تو خونه
دیدم به آقایی اون. گوشه وایساده و بیسیم دستشه
نگاش که کردم دیدم خیلی شبیه سجاده
تا اون دوتا وارد خونه شدن من دیگه معطل نکردم واز فکر سجاد اومدم بیرون دویدم سمت اون اقا
_آقا ببخشید معذرت میخوام
_خواهش میکنم خواهرم بفرمایید
_این دوتا میخوان منو بدز....
_عه آبجی شما اینجایی بیا برین
_چی میگین من شما نمیشناسم
_آقا به خدا من اینا رو نمیشناسم
_زر... عه این چه صحبتی عزیزم بیا بریم
_گمشو اشغال
پسره با اخم گفت
_ایشون خانمتونه
_بله خانوممه
_شناسنامه تون رو ببینم
_داداش اینا به تو ربطی نداره
_عه که ربطی نداره باشه
داشتم به دعواشون نگاه میکردم که دیدم یهو با لگد و مشت افتاد به جون اون دوتا
هاییی دلم خنک شد
_آفرین با ریکلا همینه
پسره با لبخند نگام کرد و دوباره به کارش ادامه داد
وا مگه مریضی کارتو بکن
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بسماللهالرحمنالرحیم..🌱♥️(:
انچھامـروزگـذشت🖐🏾
.•شبتونـ فاطمے .•
عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے
°•مهرتونـ عباسے🌱•°
'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌'
یازینبـ مدد...✋🏻
•• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿••
التماس دعاے فرج ....♡
30-vagte-molagat-khorasani(www.rasekhoon.net).mp3
4.47M
شعر «وقت ملاقات» با صدای صابر خراسانی در مدح حضرت امام رضا(ع)
#امام_رضا...🕊
#دلتنگی🥀
#صابر_خراسانی
#درخواستی
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
💛🌿
«غـــــرور»
هـديه ى شيطان است
و
«محـــبت»
هـديه ى خـداوند،است ؛
عجیبــه...
هـديه ى شيطان را به رخ هم ميكشيم و
هــدیه ى خـداوند را از يكديگر پنهان میکنیم.
#تلنگرانه
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
هدایت شده از کانال مهدویت 🇮🇷🇵🇸
🔴نماز شب اول ماه مبارک رمضان برای بخشش گناهان
🔵 پیامبر اکرم ﷺ فرمودند:
🟡 هرکس در شب اول ماه رمضان، چهار رکعت نماز بخواند در هر رکعت، یک بار سوره حمد و بیست و پنج مرتبه سوره توحید را قرائت کند، خداوند به او پاداش صدیقین و شهدا را عطا می کند و تمام گناهان او را می بخشد و او را در روز قیامت از جمله رستگاران قرار می دهد.
📚 وسائل الشیعه ج ۵ ص ۱۸۴
🟢 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم.
#امام_زمان
#رمضان_مهدوی
🆔 eitaa.com/emame_zaman
یہسـلامیهمعرضکنیم
خدمتاونبہاونبراندازی
ڪهمیگفتجمھور؎اسلـامۍ
سال1402رونمیبینہ🤣✋🏻
.
سلامچطوریی؟عیدتمبارکانشاءاللهخداهدایتتکنه✨🙃
014-Haj.j-ghaffarian-www.Ziaossalehin.ir-sahebe-sal.mp3
7.95M
#نوایمهدوی
دارم می چینم سفره هفت سین اما
فکر توأم که تو صحرا خیمه زدی اقا😭💔
کاش میشد امسال سال ظهورت باشه
حاجت شیعه رواشه تا فرج امضا شه
بهترینعیدیبرامن،
ظهورآقاصاحبالزمان‹عج›،
یهبلیطیهطرفهواسهکربلا،
یهبلیطیهطرفهواسهمشهد،
یهبلیطیهطرفهواسهسوریه،
یهبلیطیهطرفهواسهقم،
اذنخادمیواسهراهیاننور؛
اینابهترینعیدیهستنکهمیتوننواقعامنوخوشحال
کننهمیـن( :🚶🏿♂؛
شوماهمازاینعیدیادلتونمیخوادمگهنه؟!
.
. https://eitaa.com/Shahid_dehghann
رفیقش می گفت:
گاهی میرفت یه گوشهای خلوت،چفیهاش رو میکشید روی سرش درحالت سجده میموند..
به قول معروف یه گوشهای خدا رو گیر میآورد..
مصطفی واقعاً عبدِ صالح بود..!
#شهید_مصطفی_صدرزاده❤️
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
شهید محمدرضا دهقانامیری ۲۶ فروردین ۱۳۷۴ در خانوادهای مذهبی در تهران به دنیا آمد. سن و سالش آنقدر بود که چیز زیادی از جبهه و جنگ به یاد داشته باشد. همه دانستههایش حرفها و خاطراتی بود که از دیگران شنیده بود، اما پرورش و حضور در خانوادهای متدین و معتقد باعث شد تعصب و غیرت خاصی نسبت به اهلبیت و سیدالشهدا(ع) پیدا کند. نمیتوانست ببیند خواهر و مادرش در خانه در امنیت زندگی کنند، اما حرم خواهر سیدالشهدا(ع) مورد حمله دشمنان و متجاوزان قرار بگیرد. سناش کم بود اما دفاع از حرم اهلبیت(ع) را دفاع از ناموس خود میدانست و به همین خاطر راهی دیار عشاق شد و پس از ماهها انتظار سرانجام بهعنوان سرباز مدافع حرم راهی کشور سوریه شد. حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهلبیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه در حالیکه تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود، رسید.
مادرشهید با تعریف روزی که خبر شهادت محمدرضا را آوردند، میگوید: «شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، احساس کردم خانه پر از نور است. منبع نور از سوی عکس2 برادر شهیدم که قاب گرفته روی دیوارخانهمان بود. آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس میکردم مهمان داریم. عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قویباش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است.» محمدرضا وصیت کرده بود او را در امامزاده علیاکبر چیذر دفن کنند. مادرش میگوید: «سال گذشته با مهدیه و محمدرضا رفتیم امامزاده علی اکبر(ع). محمدرضا آن روز با اشاره به حیاط امامزاده از ما خواست وقتی شهید شد او را آنجا دفن کنیم. محمدرضا را اول ماه صفر، قربانی سلامتی امام زمان(عج) دادم.» مهدیه تنها خواهر محمدرضا در حالیکه غمگین کنار مادر نشسته است، درباره برادرش میگوید: «مامان و بابا ازکودکی ما را به مراسم مذهبی میبردند. محمدرضا سعی میکرد هرکار درستی که از دستش بر میآید برای دیگران انجام دهد. او درونش را پشت خنده و شوخی پنهان میکرد.
قسمتی از وصیت نامه شهید
"الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون"
صبررا سرلوحه کار
خود قرار دهید و مطمئن باشید که همه از این دنیا خواهند رفت و تنها کسی که باقی می ماند خداوند متعال است،اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب خانوم زینب کبری(س) کوچک تر است.روضه اباعبدالله و خانوم زینب کبری فراموش نشود.
#شهید_محمدرضا_دهقان
#حضرت_برادر_گلم🙂🌹
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بسمالربشهید..:)🌺
انچھامـروزگـذشت🖐🏾
.•شبتونـ فاطمے .•
عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے
°•مهرتونـ عباسے🌱•°
'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌'
یازینبـ مدد...✋🏻
•• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿••
التماس دعاے فرج ....♡
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا💜
قسمت هشتم
استرس یه جوری کل وجودمو گرفته بود که نزدیک پس بیوفتم
از بس نفس نفس زده بودم سردرد گرفته بودم
_آقا
_آقا بسه... ترو.. خدا
_من... حالم.... خوب.... نی
دیدم که برگشت سمتم و دوید سمتم
_خانننننننم
چشمام سیاهی رفت
_ا.... ا..... ا.... ب لطفا
یه پیرزنه خوشگل و مهربون بود
_سلام عزیز دلم
_سلام خوشگلم خب آب میخوای چششممم
لبخندی به مهربونیش زدم
_م.. م..نو... نم
_خواهش میکنم عزیز دلم فقط....
_عزیز دلم من اسم قشنگتو نمیدونم
_ت.. را..
سرفه نذاشت
_بعدا ازت میپرسن عزیز دلم بخواب
سر تکون دادم
رفتش بیرون
_سلام ترانه خانم بیداری شدی
_سلام
_بهتری حالا آقا دکتر میان
_ممنونم
هر کلمه رو به زور میگفتم خسته شده بودم
پرستار که رفت بیرون سرمو چرخوندم ببینم گوشی و کیفم هست
دیدم نه که نه
نگران بودم یه وقت ندزدیده باشن اون تا ولگرد
اصلا یادش که افتادم سرم تیر کشید
برگشتم سمت چپ که رو پهلو بخوابم
داشتم دیوونه میشدم از بس رو کمر خوابیده بودم
برگشتم دیدم
یه مرد خوشتیپ
یه پاش به دیوار یه پی دیگه اش به زمین بود
سرش تو گوشیش بود و موهاش ریخته بود تو صورتش
ای واییییی
جانم چه جذاب
همین طور داشتم آنالیز میکردم دیدم برگشتم سمتم
اوه شت سریع سرمو برگردوندم که فکر کنم گردنم شکست
برگشتم دوباره سمتش که دیدم داره میخنده
اوخی چاله گونه داری تو اخیی
نگاش کردم که یادم افتاد که این همون پسره است که کمکم کرد
دستت درد نکنه داداش
یهو حرکت کرد سمت در اتاق
_وای این چرا داره میاد اینجا
_سلام خانم....
_ترانه هستم
_آهان بله ترانه خانم
دستی پشت گردنش کشید
_خوبین
_بله بله... من..... خوبم
دا این پسر چرا انقدر استرسی بود
_ببخشید من حالتون نپرسیدم
_نه خواهش میکنم
_خوبین؟
خنده گرفته بود
_بله
نگام کرد دید دارم میخندم
اخم کرد
اوه فکر کنم خراب کردم
_نه چیزه یه وقت فکر بد نکنید ها من یاد یه چیزی افتادم
الکی مثلا دروغ
_نه خواهش میکنم
یه جوری اخم کرد که نزدیک بود خودمو خیس کنم
وای یا ابولفضل چرا انقدر اخم ترسناکه
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا💜
قسمت نهم
یهو رفت بیرون ولی خدایا دلم میخواست بزنم زیر گریه ها
_ای خدا... هق
من هیچ کسو ندارم تو... تو... این دنیا.... هق
هق.... هق.... هق...
گریه هام انگاری تمومی نداشت
_پرستاره با لبخند با آقای دکتر اومدن سمتم
لبخند تبخی زدم
_عزیز دلم چرا گریه؟
_هیچی خوب میشم
_عزیزم انشالله
_بله باید خوب بشین
برگشتم سمت دکرت وای یا ابولفضل چرا انقدر سرد داداش آبجوش بدم خدمتت
_ایششش
_خخخخخخ. هیس عزیزم حرص نخور میگم حالا برات
لبخند کجی زدم
حالا یه کسی بود که بتونم باهاش درد و دل کنم
آخی خدا جونم شکرت
_خدا شکرت ممنونم
ببخشید معذرت میخوام نمیخواستم این کارو بکنم
شکر نعمت نعمتت افزون کند
واقعا همینه ببخشید خدا جونم
_چی زیر لب میگی خانم خوشگلم
عه همون پیرزنه
_هیچی با خدا بودم
_اوووو پس نخت وصل شده ها
_نخ؟
پرستاره و پیرزنه خندیدن که از خندیدن آروم به قهقه تبدیل شد
_وا چی شده؟
دکتره با پوزخند چنتا چیز به پرستاره گفت که پرستاره فقط با سر جواب داد
_چ... ش... م..... خخخخخ
_خانم ملکی بنده با شما شوخی دارم
در ایکی از ثانیه قلب هممون وایساد وای خدایا این چشه
دکتره آنقدر بی اعصاب
بد بخت پرستاره خشکش زده بود پیرزنه هم هنوز داشت یه ریز میخندید
نگام که افتاد بهش خنده ریزی کردم که دستشو به نشونه هیس برد سمت بینی اش
سر تکون دادم که
_مگه من مسخره شما دوتام که به من میخندین ها
_ببخشید آقای دکتر شما هیچ حقی ندارید سر ما داد بزنید
_چرا دارن خوبم دارم
ای خدا هی من میخوام دهن به دهن این مرتیکه نزارم مگه میشه عه
_آقا محترم
_محترم محترم نکن برای من روحانی بد بخت
اخم کردم بدم اخم کردم اون حق نداشت به عقاید من بی احترامی کنه
_ چه غلطی کرده
_گوشاتم ناشنوتست ها
صدای خیلی آروم تر شده. بود میخواست منو خر کنه
هه به فکر اینم باش
_شما حق ندارید به عقاید من بی احترامی کنید
_من هر کاری دوست داشته باشم میکنم
_بله آقای به مثال دکتر درست میگن شما حق ندارید به عقايد این خانم بی احترامی کنید
_تو چی میگی بابا نکنه نامزدیشی
_نه آقای دکتر نامزد چیه یعنی من ن....
پسره یه جوری برگشت سمتم و اخم کرد که به معنای واقعی کلمه لال شدم
_بله نامزدشم به شما چه
_چی... چی... نامز... د
_اخخخخ
_هیس دختر جون
همون پیرزنه بود باید اسمشو بدونم خیلی برام مجحوله ولی خوشم میاد ازش
_این نشگونه گرفتم که یه دقیقه هیچی نگی تا این گل پسرم کارشو بکنه
_گل پسرتون؟
مگه پسر شماست
_نه عزیز جان من مادر بزرگشم نوه امه
صاحب خونه همون. خونه ای که اومدی توش
وای بد تر از این نمیشد
این خونه همونه یا خداااااا
_ببخشید به خدا
_دشمنت ببین فعلا
برگشتم دیدم دکتره الاناس که منفجر بشه
خندمو پنهون کردم. که نخواد دوباره بهم گیر بده
حالا که جاش نیست ولی بعدا جوابشو میدم چه پوروعه
اون پسره که نمدونم اسمش چیه و. کیه و. کجایی داشت اونو عصبانی تر میکرد
_وا مگه چی. میگه که اینجوری اصبانیش کرده
_حرف حق همینه دختر جان همه زورشون میاد قبول کنن
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا💜
قسمت دهم
_خیلی ها هستن پست دین و خدا و پیر و پیغمبر پنهان شدن بعد هر مسافت کاری میخوان میکنن اسم خودشونم میزارن مذهبی شیعه و....
صدای بستن در دیگه نزاشت ادامه حرفشو بزنه دوید سمت اون پسره
_وای مامان جان خوبی گل پسر
_خوبم مادر میشه گوشیتونو بدید زنگ بزنم به مامانم
_بیا مادر
_ میخواست بره بیرون که برگشت نگام کرده یه لبخند کجی هم زد
ولی این حالش خوب نیستا
یه بار اخم میکنه یه بار لبخند اه
از چیز یا آدمایی که تکلیفشون معلوم نیست بدم میاد
و رفت بیرون مامان بزرگم بلخند داشت
_ببخشید میشه بگین اینجا چه خبره
_هههه دخرت. جان آروم باش میگم برات بزار.
رفت صندلی رو برداشت
_خب جانم؟
_من چنتا سوال دارم ولی نمیدونم چی بپرسم و اینا
_خب بزار خودم از اول بگم برات حال داری یه داستان برات بگم
_بله
_خب قصه از اونجایی شروع میشه که من یه دختر باردار میشم به نام رقیه اون هفته خدابود خدارو شکر به دنیا اومد ولی تو دستگاه بود
اون موقع ها براشون مهم نبود بچه سالمه یا نه که منم شوهرم تاجر بود کلی پول بهشون دادیم و گفتیم که فقط بچه رو سالم بهمون بدن چند روز تو دستگاه بود ولی هیچ خبری ازش نبود یعنی میگفتن قلبش تشکیل نشده و اینا اینا رو یه شوهرم پشت تلفن گفتن ولی من خودمو زده بودم.به نواب تا حرفاشو نو بشنوم بعد از اینکه شوهرم افتاد ه سمت بیمارستان رفتم دنبالش ولی اون. نمیدونست رفتم بیمارستان و فهمیدم که به شوهر به دروغ گفتن که دخترتون. مرده و بردیمش سر خونه ولی من باور نکرده بودم دم در اتاق نشستم بودم و گریه میکردم که دیدم دختر دست گلم رو تو دست یکی از پرستار ها به یه خانم بد حجاب دادن و ازش پول گرفتن عصبانی تر از الان نمیشم
رفتم تو اتاق و داد و هوار راه انداختم تا زنه فهمید که فهمیدم پا گذاشت به فرار منم دخترمو برداشتم و از اون بیمارستان شکایت کردم
شوهرم که فهمیده بود چی کار کردم اولش دعوام کرد بعدشم تشویقم. کرد
ههههههه
سرتو درد نیارم ترانه جان
اون دختر بزرگ شد و ازدواج کرد تو سن 20سالگی اون. موقع ها اصلا شگون نداشت دختر تا سن بیست سالگی مجرد بمونه ولی من به دخترم سخت نگرفتم ولی ولشم نکردم
ازدواج کرد و بچه دار شد یه دونه سه قلو دختر داشت بال درمیورد
ولی به ده روز نکشیده نفس تنگی بچه هاش بچه هاشو گرفت
افسردگی گرفت ولی بعد از چند سال خدا بهشون یه گل پسر داد به نام عماد
پسر چشم طوسی خوشگل
کوچیک بود خوشگل بود بزرگ شد خوشگل تر شد
اون پسر به سن 20سالگی که رسید مادرش سرطان گرفت ولی خداروشکر خوب شد و برای دانشگاهش اومده تهران تا بتونه ادامه تحصیل بده و کنارش مادر بزرگش زندگی میکنه
اون پسر این آقا ست عماد من
_واییییی چه داستانی
_آره دختر جون حالا عماد یه چند وقتیه که حالش خوب نیست
فکر کنم باید براش آستین بالا بزنم